در اين مقاله، نويسنده به معرفى مولى الموحدين حضرت علىبنابىطالب
عليهالسلام به عنوان «انسان كامل» مىپردازد و از زواياى مختلف به وصف شخصيت
والاى اين مظهر علم و عمل و شجاعت و سماحت نغمه مىسازد.
ايمان مولى مهمترين خصيصه آن حضرت است كه نويسنده مورد توجه قرار مىدهد زيرا
كه ايمان، پايه و مايه سازنده شخصيت والاى هر كسى است و در اين خصيصه، آن حضرت
را نمونه و سرمشق هر مؤمنى مىداند و رسيدن به مقام او را سخت دور از دسترس
مىشمارد. نتيجه اين ايمان، فداكارى شگفتانگيزى است كه آن حضرت در راه پيامبر
اسلام به آن دست مىزند و خود را در معرض خطرى حتمى قرار مىدهد.
زهد و ورع خالصانه نيز نتيجه اين ايمان است. همچنين، علم امام عليهالسلام هم
كه باعث اعجاب دوست هم دشمن است، بر پايه همين ايمان است. شجاعت على
عليهالسلام هم از چشمه ايمان او سيراب مىشود. شجاعتى كه نه تنها باعث شگفتى
فراوان بلكه باعث پيشبرد سريع و اعجابانگيز هدفهاى رسول اكرم (ص) مىشود.
انفاق در راه خدا و مواظبت از ضعيفان و توجه به بيوه زنان و يتيمان جلوه ديگرى
از ايمان آن حضرت است. پرهيزگارى و عدل و عدالت خواهى او نيز از همين ايمان
نشأت گرفته است.
در اين مقاله، جنبههاى علم، شخصيت، فصاحت و بلاغت و ساير محاسن آن حضرت مورد
دقت قرار گرفته و نشان داده شده است كه كسى جز او مظهر «انسان كامل» نيست.مقاله
حاضر، خلاصهاى است از مقاله مفصلى كه پس از اين به نگارش درخواهد آمد.
* * *
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم كه يافت مىنشود جستهايم ما
گفت آن كه يافت مىنشود آنم آرزوست
همه متفكّران و فيلسوفان جهان از آغاز خلقت چشمانتظار «انسانى» ويژه بودهاند
كه به او لقب آرمانىِ انسان كامل دادهاند. آنان در جستجوى چنين انسانى از هيچ
كوششى دريغ نداشتهاند. گاهى اين انسان را با معيارهاى روحى و روانى مىسنجند و
از معيارهاى ظاهرى و جسمانى وى غفلت مىورزند و در نتيجه مىبينند كه اين انسان
آن موجودى نيست كه در انتظارش بودهاند. و گاهى توجه آنها به ظاهر جلب مىشود و
از عوالم روحى و روانى دور مىشوند و در نتيجه، باز هم مطلوب خود را نمىيابند.
اگر به نمونهها و «مُثُلها»يى كه تاكنون جستجوگران اين وادى به ما معرفى
كردهاند بنگريم، خواهيم ديد كه اگر چه در آنها نقاط قوت فراوانى يافت مىشود،
اما نقاط ضعف آنها هم كم نيست و آن نقاط قوت در مقابل اين نقاط ضعف رنگ و روشنى
خود را از دست مىدهد و اين مُثُل هم در نظر ما انسانى معمولى جلوه مىكنند.
اگر اصحاب تفكر و تعمق، پيغمبران را كه فرستادگان درگاه حق جلّ و علا هستند، و
از عالم بالا مؤيِّد و موظّفند از حيطه جستوجوى متفكران و فلاسفه خارج
مىسازند، از اين جهت است كه پيامبران، آنان خود براى ساختن «انسان كامل»
مأمورند و بديهى است كه خود بايد عين كمال انسانى باشند، اما كمال آنان، نشأت
گرفته از نيرويى خارج از اين جهان مادى است. وانگهى اين كمال مبناى اعتقادى
دارد؛ يعنى پيروان اين پيغمبران آنان را انسان كامل مىدانند و ممكن است پيروان
پيغمبرى، پيغمبر ديگرى را انكار كنند و امتيازات او را مورد قبول قرار ندهند.
اگر جدا از معتقدات دينى و احساسات مذهبى و با وجدانى آسوده و دور از تعلقات
فكرى تحميلى، و جدا از جرگه پيغمبران (كه گفتيم به خاطر مسئوليّت و مأموريتى كه
دارند و مؤيّد به تأييدات ربّانى هستند) بخواهيم در اين دنيا، از آن زمان كه
تاريخ نشانههايى از وجود انسان و معرفت بشر را در خود ذخيره كرده است تا به
امروز، فردى را با عنوان ممتاز «انسان كامل» انتخاب و اختيار كنيم و به جهانيان
معرفى كنيم، بدون شك تنها اسمى كه به خاطر هر انسان منصفى مىرسد، نام نامى
علىبنابىطالب عليهالسلام است.
درست است كه ما به خاطر اعتقادات دينى و احساسات مذهبى علاقه و وابستگى كامل
نسبت به اين شخصيت بزرگ مذهبى داريم، اما در اينجا فارغ از اين علاقه و وابستگى
مىخواهيم اين انسان والا و امتيازات او را پيش چشم جهانيان به نمايش بگذاريم و
تا جايىكه مىتوانيم همه انسانهاى منصف را به اين اعتراف بكشانيم كه آرى! در
جهان خلقت فردى را مىتوان يافت كه شايسته لقب «انسان كامل» است. از نظر ما
مسلمانان، اين اعتقاد كه آن حضرت نيز مانند پيغمبران مؤيّد به تأييدات الهى
بوده است چيزى نيست كه بتوان آن را كتمان كرد؛ اما در اين مقاله تا جايى كه
ممكن بوده ما از اين اعتقاد فاصله گرفتهايم تا آنچه بيان مىكنيم، نه به دليل
اعتقاد ما بلكه به واسطه حضور شواهد متقن بتواند مورد نظر غيرمسلمانان نيز قرار
گيرد.
على عليهالسلام بدون شك نمونه بى همتايى از يك انسان كامل است كه در هيچ يك از
ابعاد انسانى كمى و كاستى ندارد، نه از نظر روحى و نه از نظر جسمى. يعنى هر
آنچه آدمى آرزومند آن است و در حيطه ايدهآل بشرى مىگنجد، در وجود مبارك اين
اسوه بشريت موجود است.
به نظر مىرسد كه آنچه آدمى را مىتواند به سر حدّ كمال برساند و پايه و مايه
انسانيّت و شرف و تعالى او شود، ايمان است؛ مطلق ايمان و پاى بندى به اعتقاد
قلبى و پا بيرون ننهادن از مسيرى كه اين ايمان براى او تعيين كرده است. البته
انتخاب نوع ايمان خود مىتواند معيارى براى شناخت شخصيت هر كس باشد. كسانى
هستند كه زمينه اعتقادى آنها اصولاً بهگونهاى است كه آنان را به كجراهه و
بيراهه مىكشاند و طبعا آنان را نه تنها به كمال انسانيّت نمىرساند، بلكه از
آن دور مىسازد. بنابراين انتخاب و اختيار نوع ايمان، خود توفيقى است كه بايد
از جانب خداوند متعال نصيب بشر بشود و كسانى كه موفّق و مؤيّد به تأييدات الهى
هستند در همين قدم اول از اين توفيق و تأييد بهرهمند مىشوند.
وقتى به زندگانى سراسر عظمت و افتخار مولى علىبنابىطالب عليهالسلام
مىنگريم، مىبينيم از بدو تولد تا آخرين روز حيات پربركت اين امام بزرگوار،
گويى ابروباد و مه و خورشيد و فلك در كار بودهاند كه بزرگترين و موفقترين و
كاملترين انسان را پرورش دهند و به جهانيان نشان بدهند كه اگر خدا بخواهد و
چشم عنايتش به كسى باشد مىتواند او را به جايى برساند كه فرشته به آنجا راه
ندارد و آن، همانا كمال انسانيت است. بنابراين مىبينيد كه ابوطالب پدر بزرگوار
او با داشتن فرزندان فراوان قدرت مالى چندانى ندارد و آشنايان او هر كدام براى
سبك كردن بار زندگى براى او، عهدهدار نگهدارى يكى از فرزندان او مىشوند و
قرعه فال در مورد فرزند كوچك او ـ على عليه السلام ـ به نام پيامبر بزرگوار
صلوات اللّهعليه اصابت مىكند. اين اتفاق كوچكى نيست. اين همان توفيقى است كه
از آن سخن گفتيم. آيا زندگى كردن در جوار بزرگترين پيامبر جهان و تحت تربيت او
رشد كردن، حادثه كوچكى است؟ كسى كه قرار است معلّم كلّ بشر شود، به تعليم و
تربيت كودك خردسالى مىپردازد و به او درس ايمان و انسانيّت مىدهد و از او
بشرى در حدّ پيغمبران مىسازد و اين جز توفيق و تأييد الهى نيست. البته كسان
ديگرى هم در جوار پيامبر بودهاند كه نتوانستهاند قدمى در راه تكامل بردارند،
زيرا زمينه فكرى و استعداد امام بزرگوار را نداشتهاند و باز هم همين داشتن
استعداد از مواهبى است كه ذات احديّت در وجود او به وديعه گذاشته است. بنابراين
توفيق و تأييد ذات پروردگار باعث شده است كه فرزند جوان ابوطالب در دامن پر مهر
پيامبر زمان پرورش يابد و تربيت و تعليم بپذيرد. زمينه اين تعلّم و آموزندگى
بهگونهاى فراهم شده است كه فرزند كوچك ابوطالب در ده سالگى به دين اسلام
مشرّف شود و اوّلين مرد مسلمان ناميده شود. درست توجّه كنيد، على عليه السّلام
در ده سالگى اوّلاً مرد مىشود، ثانيا مسلمان مىشود، در مقابل خديجه
عليهاالسّلام كه اوّلين زن مسلمان ناميده مىشود، هر دو حامل مسك وجود پيامبر
اسلام، هر دو مستعد، هر دو موفّق و مؤيّد به تأييد الهى:
من كتاب مسند احمد (ص 373) عن ابن عبّاس، قال: اوّل من صلّى مع النّبى ـ صلّى
اللّه عليه و آله ـ بعد خديجه على عليه السّلام.
اين ايمان چنان با قلب و روح على عليه السّلام درآميخت كه تاكنون در دنيا چنين
ثبات قدمى از هيچ كس در هيچ راهى از راههاى زندگى ديده نشده است. ايمان مولى
از عيناليقين هم فراتر رفته است بهگونهاى كه مىفرمايد اگر همه پردهها
برداشته شود، چيزى به يقين من افزوده نمىشود و رسيدن به اين مرحله از هيچكسى
برنمىآيد اگر چه مدعيان آن افزون و فراواناند. همه مدعىاند اما چنين ادعايى
جرأت مىخواهد و اين جرأت را كسى جز على ندارد.
اين ايمان وقتى در كسى رسوخ كرد و محكم شد پايه و مايه محاسن ديگر امور نفسانى
مىشود؛ همان گونه كه در جهت منفى نيز چنين حالتى آشكار مىشود. يعنى وقتى شر و
شرارت در روح و روان كسى رسوخ كرد و و محكم شد، از هيچ جنايتى روىگردان
نمىشود. بنابراين وقتى از شجاعت كسى تعريف مىكنيم، غيرمستقيم از ايمان او دم
مىزنيم و وقتى هم درباره فداكارى كسى سخن مىگوييم، در حقيقت باز هم از ايمان
محكم او آگاهى مىدهيم. همانگونه كه گفتيم، ايمان باعث فضايل اخلاقى ديگر
مىشود كه نمونه آن فداكارى مولى در مورد معلّم و مربّى خود بود: در بسترى
خوابيد كه مىتوان آن را بستر مرگ ناميد.
من كتاب مسند احمدبن حنبل (1-330-331)... و كان المشركون يريدون رسول اللّه ـ
صلّى اللّه عليه و آله ـ فجاء ابوبكر، و على ـ عليه السّلام نائم. و أبوبكر
يحتسب انّه نبىّ اللّه. (فقال:يا نبىّ اللّه) فقال له على (عليه السّلام) بانّ
نبىّ اللّه قدانطلق نحوبئر ميمون، فأ دركه. فانطلق ابوبكر فدخل معه الغار. و
جعل على (عليه السّلام) يرمى بالحجارة، كماكان يرمى رسول اللّه (صلى اللّه عليه
و آله)، و هو يتضوّر، قدلفّ رأسه باثّوب، لايخرجه حتّى اصبح. ثمّ كشف عن رأسه
الثّوب. فقالوا: كان صاحبك نرميه فلا يتضوّر و انت تتضوّر و قد استنكرنا ذلك.
اين فداكارى كه تاريخ مانند آن را به ما نشان نمىدهد، ريشه در ايمان مثبت و
پايدارى دارد كه در چند مورد به تأييد پيامبر بزرگ اسلام نيز رسيده است:
من كتاب الخصائص للطّبرى (احقاق الحق 4/34 نقل شده از ارجح المطالب /447 كه
مىگويد: اخرجه الطّبرى و الدّيلمى): عن ابى ذر، و سلمان، قالا: اخذ رسول اللّه
ـ صلىّ اللّه عليه و آله ـ بيد على، فقال: انّ هذا اوّل من آمن بى، و هذا اوّل
من آمن بى، و هذا فاروق هذه الامّة، و هذا يعسوب المؤمنين و اول من يصافحنى يوم
القيامة، و هذا الصّديق الاكبر.
وروى ابوالمؤيّد (مناقب خوارزمى /17) عن سلمان قال: سمعت النّبى ـ صلّى اللّه
عليه و آله - يقول: اوّل الناس ورودا على الحوض يوم القيامة اوّلهم اسلاما و هو
علىّ بن ابى طالب.
اين ايمان علاوه بر حسّ فداكارى، باعث زهد و ورع خالصانه و زاهدانه و عابدانه
شده است كه جز از كسى كه با همه دل و جان به خدا و پيامبر او ايمان دارد
برنمىآيد. در طول تاريخ، زاهدان و عابدان زيادى را مىبينيم كه وقتى در احوال
آنان دقيق مىشويم، شائبههاى ريا را به صورت رگههايى پيدا و ناپيدا در آنان
مشاهده مىكنيم و آن خلوص و بىريايى را كه شايسته مردان خدا است در وجود آنان
نمىبينيم.
در كتاب مناقب از قول زمخشرى (رياض النّضرة:2/226) مىخوانيم كه عمربن خطّاب
مىگويد: سمعت رسول اللّه ـ صلّىاللّهعليه و آله ـ يقول: لو أنّ السّموات و
الارض وضعت فى كفّة و وزن مع ايمان علىّ، لرجح ايمان علىّ.
نمودار ايمان دينى، همانا زهد و تقوى است. اين زهد و تقوى بايد با تمام وجود و
بدون رياكارى باشد. نمونهاش خارى است كه گويند در پاى حضرت اميرسلام اللّه
عليه فرو رفته بود كه بيرون آوردن آن خار توأم با درد و رنج زيادى بود و به جهت
همين درد و رنج در حالت عادى خارج كردن اين خار ممكن نبود؛ اطرافيان حضرت به
اين نتيجه رسيدند كه اين كار جز در حين نماز ممكن نيست، زيرا اميرمؤمنان در حين
نماز چنان غرق جلوه محبوب بود كه به هيچ چيز توجهى و احساسى نداشت و چنين شد كه
خار را از پاى مبارك ايشان بيرون كشيدند.
خوارزمى در مناقب (ص 66) از عمّار ياسر روايت كرده است كه: سمعت رسول اللّه ـ
صلّى اللّه عليه و آله ـ يقول: يا علىّ، انّ اللّه ـ تّعالى ـ زيّنك بزينة لم
يزيّن العباد بزينة هى احبّ اليه منها؛ زهّدك فيها، و بغضها اليك، و حبّب اليك
الفقراء فرضيت بهم اتباعا و رضوابك اماما...
و عمر بن عبدالعزيز گفته است (مناقب 67): ما علمنا انّ أحدا كان فى هذه الأمّة
بعد النّبىّ ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ أزهد من علىّ بن ابى طالب عليهالسلام.
و قبيضة بن جابر گفته است (مناقب 71): مارأيت فى الدّنيا ازهد من
علىبنابىطالب عليهالسلام.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهجالبلاغه درباره زهد امام على عليهالسلام
مىگويد: و أمّا الزّهد فى الدنيا فهوسيّد الزّهاد و بدل الابدال، و اليه تشدّ
الرحال. ما شبع من طعام قطّ، و كان اخشن الناس مأكلاً و لباسا. و كان لا يأكل
من اللّحم الاّ قليلاً، و يقول:
لا تجعلوا بطونكم مقابر الحيوان. و كان مع ذلك اشدّ الناس قوّة و اعظمهم أيدا.
و هو الّذى طلق الدّنيا ثلاثا...
اما آنچه در نهجالبلاغه از زهد آن بزرگوار مىتوان استنباط كرد به طور اختصار
چنين است:
1. در پايان خطبه شقشقيّه مىفرمايد: و لألقيتم دنيا كم هذه أزهد عندى من عفطة
عنز (خطبه 3/44)
2. عبداللّه بن عبّاس گفته است كه در ذى قار بر امام علىبنابىطالب ـ
عليهالسلام ـ وارد شدم، در حالى كه كفش خود را وصله مىكرد و آن حضرت به من
روى آورد و فرمود قيمت اين كفش چند است؟ و من گفتم اين كفش قيمتى ندارد. و آن
حضرت فرمود: واللّه الهى أحب الىّ من أمركم الاّ أن أقيم حقا، أوادفع باطلاً
(خطبه ـ 33/89)
3. و در خطبه ديگرى مىفرمايد: و انّ دنياكم عندى لأهون من ورقة فى فم جرادة
تقضمها. مالعلىّ و لنعيم يفنى، و لذّة لاتبقى (خطبه 222/427)
از اين نشانههاى زهد و بيزارى از دنيا در همه آثار امام فزون و فراوان مىتوان
يافت؛ و كسى كه با اين شدّت اظهار بيزارى از دنيا كند و تكيه او بر ايمان مذهبى
ـ آن هم ايمان شخصيت والايى مانند امام على عليهالسّلام ـ باشد درجه زهد و
تقواى خود را در معرض قضاوت افكار مردم جهان نمىگذارد.
اما اين زهد و تقوا اگر بر پايههاى علم و تفكر صحيح قرار نداشته باشد، ارزش
چندانى ندارد؛ زيرا زهد بدون علم، در حقيقت كوركورانه در راه زندگى رفتن است؛ و
اين حقيقتى است كه از ساحت مقدّس انديشه گرى چون مولى علىبنابىطالب
عليهالسلام سخت دور است.
امتياز ديگر امام على عليهالسلام كه او را انسان كامل و شخصيتى جامع ساخته
است، سواى ايمان و زهد او، علم او است كه از سراسر آثار او پيدا است و اين تا
حدّى است كه دوست و دشمن هماهنگ با هم به دانش بىمنتهاى او اقرار دارند.
علم آن حضرت، پيوستگى و اتّصال به مهبط وحى دارد و در موارد متعددى از زبان
رسول اكرم صلواتاللّهعليهوآلهوسلّم مىشنويم كه در مورد علم و دانش
اميرالمؤمنين على عليه السّلام اظهار نظر فرمودهاند.
1. روى ابونعيم الحافظ الشّافعى (حليةالاولياء: 1/67) باسناده: قال رسول اللّه
ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ يا على، انّ اللّه عزّ و جّل. أمرنى أن أذنيك و
أعلّمك، فأنزلت هذه الآيه: « و تعيها أذن واعية» فانت أذن واعية لعلمى.
2. قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ أقضاكم علىّ. و القضاء يستلزم
العلم و الدّين. فاذا كان أقضى من غيره وجب ان يكون أعلم منه (مجمعالرّوائد
9/114 ـ الاستيعاب فى هامش الاصابة 3/38).
3. روى سلمان الفارسى (مناقب الخوارزمى: 40) عن عبداللّه بن مسعود قال: قال
رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ قسمت الحكمة على عشرة أجزاء، فأعطى علىّ
(بن ابى طالب منها) تسعة، و النّاس جزءا واحدا.
5. روى التّرمذى فى صحيحه (سنن التّرمذى، ج 5، باب 87، ص 301، ج 3807)، أنّ
رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ قال: أنامدينة العلم و علىّ بابها.
6. روى البغوىّ فى الصّحاح (ميزان الاعتدال 4/99، مناقب ابن مغازلى /212 و
ذخائرالعقبى 93) عن ابى الحمراء قال: قال رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه و آله -
من أراد أن ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى فهمه، و الى يحيى بن ذكّريا فى
زهده، و الى موسى بن عمران فى بطشه، فينظر الى علىّ بن ابى طالب.
بنابر آنچه نقل شد (و موارد متعدد ديگرى هم مىتوان در متون اخبار و احاديث
يافت) اتصال علم على عليهالسلام به مهبط وحى، مسلم است اما نبايد اين اتصال
باعث شود كه اين علم را علم لدنّى و علم منبعث از عالم غيب بدانيم بلكه شخصيت
جامع آن حضرت و استعداد ذاتى اميرالمؤمنين زيربناى اين علم است. به اين بخش از
نهجالبلاغه توجّه كنيد. يكى از ياران اميرالمؤمنين عليهالسلام به آن حضرت
گفت: اى اميرمؤمنان گويى به شما علم غيب داده شده است، و آن حضرت تبسّم فرمود و
به آن مرد كه كلبى بود فرمود كهاى برادر كلبى، اين علم غيب نيست بلكه از
آموختن در پيشگاه يك معلّم حاصل مىشود و علم غيب، علم دانستن روز قيامت است و
آنچه خداى بزرگ و پاك در گفتارش فرموده است:« انّ اللّه عنده علم السّاعة و
ينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذاتكسب غدا، و ما تدرى نفس
بأى ارض تموت...». پس خداوند پاك مىداند كه جنينى كه در رحم است پسر است يا
دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل و بدبخت است يا خوشبخت؛ و مىداند
كه چه كسى هيزم آتش جهنم است يا با پيغمبران در بهشت خدا يار و همنشين است.
بنابراين اينها كه برشمردم علم غيب است كه هيچ كس جز خداى بزرگ آنها را
نمىداند. و جز اينها دانشهايى است كه خداى بزرگ آنها را به پيامبرش آموخته و
او نيز آنها را به من ياد داده است و دعا كرده است كه سينه من آنها را نگاه
دارد و پهلوهايم آنها را احاطه كنند. (خطبه 126)
در مسند احمد بن حنبل (5/26) آمده است: انّ النّبىّ ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ
قال لفاطمة ـ عليها السّلام ـ أوما ترضين أنّى زوّجتك أقدم امّتى سلما، و
اكثرهم علما، و أعظمهم حلما.
در ترجمه مروجالذّهب (714) ضمن جنگ جمل چنين آمده است....در اين وقت على آب
خواست عسل و آب براى او آوردند و دمى بنوشيد و گفت:«اين عسل طائف است و در
اينجا غريب است» عبدالله بن جعفر گفت: « در اين گيرودار به اين چيزها هم توجه
دارى؟!» فرمود: «پسرك من! هرگز چيزى از امور دنيا سينه عمويت را پر نكرده است.»
در خطبه (221) نهجالبلاغه آمده است كه آن حضرت فرمود: ايّها الناس! سلونى قبل
ان تفقدونى؛ فلأنا بطرق السّماء اعلم منّى بطرق الارض، قبل ان تشغر برجلها فتنة
تطأفى خطامها و تذهب بأحلام قومها.
اى مردم، بپرسيد از من پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، زيرا من راههاى آسمان
را بيش از راههاى زمين مىدانم؛ پيش از آن كه فتنه پا بردارد، و مهار گسيخته
گام برنهد و خردهاى اهل خويش را از ميان ببرد.
مظاهر علم على عليهالسلام در كتب عامه و شيعيان فزون و فراوان است و كتابهايى
كه درباره قضاوتهاى محيّرالعقول آن حضرت نوشته شده است مؤيّد اين علم و فضيلت
است و بسيارى از اصحاب خاصّ پيغمبر و خلفاى اوّليّه با اقرار بر درستى اين
قضاوتها در حقيقت، علم و نبوغ خارج از وصف آن حضرت را تأييد و تصديق كردهاند.
اخبار آن حضرت در خطبههاى نهجالبلاغه از ايجاد عالم و طرز پيدايى كرات و
سماوات و سيارات و كواكب و انجم و زمينها و تشريح پايان عالم هستى و قيام
قيامت، نشانه واضحى است بر احاطه ايشان به تفكّر و تعمّق علمى و تحقيقى كه تا
آن زمان كمتر كسى نسبت به آن توجه و شناخت داشت و اين خود شاخص بودن آن حضرت را
در زمينه علم و معرفت نشان مىدهد. كلمات قصار آن حضرت كه در پايان نهج البلاغه
آمده است علاوه بر آن كه انديشهها و افكار بلند آن حضرت را نشان مىدهد، قدرت
و تسلّط ايشان را بر زبان و ادب عرب به گونهاى شگفت آور نمايان مىسازد. البته
در دو بخش ديگر يعنى خطبهها و نامهها نيز قدرت تلفيق كلمات و ترتيب جملات به
طرزى حيرتآور و بيان ناشدنى، انسان را مسحور زبان والاى آن حضرت مىسازد؛ امّا
در بخش كلمات قصار، اين حسن و ابتكار به گونهاى ديگر كه مافوق تصّور است انسان
را به خود جلب و جذب مىكند و انسان با خود مىانديشد كدام معلّم بزرگوار
توانسته است اين استعداد را تربيت كند و به اين مرحله برساند و آنگاه معلوم
مىشود كه اين معلّم كسى جز ذات پيامبر گرامى اسلام
صلّىاللّهوعليهوآلهوسلّم نيست كه او نيز متّصل به ذات بى مثال حق جلّ و علا
است.
در كتب احاديث شيعه از قبيل كافى و تهذيب و استبصار و من لايحضره الفقيه
احاديثى كه از قول على عليه السّلام نقل شده است در مقام مقايسه با احاديثى كه
از ديگر امامان آورده شده است از نظر زبان و بيان و صنايع لفظى و معنوى بسيار
تفاوت دارد؛ اگر چه از نظر مضمون در خطى واحد است و نشان دهنده آن است كه حضرت
امير عليهالسلام به سرچشمه وحى دسترس داشته است و ديگر امامان هم از جريان
جارى و نهرى كه اين سرچشمه به وجود آورده، سيراب شدهاند.
اما آن حضرت از نظر شجاعت زبانزد خاصّ و عام است و اين چيزى نيست كه قابل انكار
باشد و دوست و دشمن به آن اقرار دارند. همه مسلمانان آن حضرت را بعد از رسول
اكرم صلّىاللّهعليهوآلهوسلّم، شجاعترين مردم مىدانند. مىدانند كه او در
اغلب غزوات همراه رسول اللّه و در صف اوّل غزا مشغول جنگيدن با كفّار و اشقيا و
معاندين بود و همواره بدن مباركش از زخمهاى حريفان جنگيش دردناك بود و حضرت
رسول صلّىاللّهعليهوآلهوسلّم فرموده است كه كشته شدن عمر و بن عبدودعامرى
به دست على عليهالسلام ازعبادت ثقلين افضل است. و در جنگ اُحد، همه مسلمانان
از قول بلند آوازه جبرئيل شنيدند كه مىفرمود: لاسيف الاّ ذوالفقار و لافتى
الاّعلىّ (الارشاد للمفيد 47)
مولى على در اغلب جنگها (و به قولى در همه آنها به جز يكى) با كمال جديّت و از
صميم قلب مىجنگيد و مسلمانان را به پيروزى مىرسانيد. يكى از اين جنگها، جنگ
خيبر است كه واقدى در مغازى ( ترجمه جلد دوم، صفحه 499) چنين مىنويسد: ابورافع
گويد: «هنگامى كه پيامبر صلّىاللّهعليهوآله، على عليهالسلام را با پرچم
روانه فرمود، ما همراه على عليه السّلام بوديم. مردى كنار در حصار به او برخورد
و ضربتى به على عليه السّلام زد؛ آن حضرت ضربه را با سپر گرفت و درى را كه كنار
حصار افتاده بود برداشت و آن را سپر خويش قرار داد، و پيوسته جنگ كرد و همچنان
آن در را به دست گرفته بود تا آن كه خداوند حصار را براى او گشود. على عليه
السّلام مردى را به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گسيل فرمود و مژده فتح
حصار مرحب و ورود به آن را به اطلاع آن حضرت رساند...».
در كتاب مغازى واقدى كه شرح جنگهاى پيامبراسلام صلّىاللّه وعليه وآله و سلّم
است و علماى شيعه و سنّى در نوشتههاى خود به اين كتاب استناد مىكنند قريب صد
بار نام نامى على عليه السّلام آمده است و اين نشاندهندهّ آن است كه آن حضرت
همواره در ركاب پيامبر گرامى و در همه جنگها فردى شاخص و فداكار بوده است.
در كتاب مستطاب نهجالبلاغه مواردى آمده است كه از زيربناى شجاعت آن حضرت
نشانههاى واضحى به دست مىدهد، بدين معنى كه شخص شجاع خود نمىتواند و شايسته
نيست كه از شجاعت خود دم زند، امّا از راههاى ديگر اين معنى را مىتوان
دريافت. حضرت على عليهالسلام در نامهاى به معاويه مىنويسند: فأنا ابوحسن
قاتل جدّك و اخيك و خالك شذخا يوم بدر (جدّه عتبة بن ابى ربيعه، و خاله الوليد
بن عتبة، و اخوه حنظلة بن ابى سفيان) و ذلك السّيف معى و بذلك القلب القى
عدوّى، ما استبدلت دينا، و لا استحدثت نبيا، و انّى لعلى المنهاج الّذى تركتموه
طائعين، و دخلتم فيه مكرهين. (نامه شماره 10 با اين آغاز: و كيف انت صانع اذا
تكشّفت...)
يعنى همان ابوالحسن كشنده جدّ تو و برادر تو و دايى تو هستم (جدّ مادرى معاويه
عتبة بن ابى ربيعه، و دايى او وليدبن عتبة، و برادر او حنظلة بن ابى سفيان است)
كه در جنگ بدر آنان را از ميان برداشتم و همان شمشير اكنون با من است، و با
همان دل با دشمنم برخورد مىكنم. دينم را عوض نكردهام، و پيغمبر تازهاى هم
نگرفتهام و در راهى هستم كه شما به اختيار رها كرديد و به اكراه در آن قدم
نهاده بوديد. در خطبه (27) از كتاب نهجالبلاغه آمده است: حتّى لقد قالت قريش:
انّ ابن ابى طالب رجل شجاع، ولكن لاعلم له بالحرب. للّه ابوهم: و هل احد منهم
اشدّ لهامراسا، و أقدم فيها مقاما منّى! لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين، وها
أنذا قد ذرفت على السّتين...يعنى تا آنجا كه قوم قريش گفتند كه پسر ابى طالب
مرد دليرى است، اما دانش ميدان رزم نمىداند. خدا پدرانشان را بيامرزد! آيا
كدام يك تمرين جنگى مرا داشتند، و كدام يك از آنها در جنگ پيش قدمتر از من
بودند؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم كه در ميدان جنگ اسب مىتاختم و
اكنون بيش از شصت سال از عمرم مىگذرد...
و در خطبه (22) نهجالبلاغه آمده است: فان ابوااعطيتهم حدّ السّيف و كفى به
شافيا من الباطل، و ناصرا للحق! و من العجب بعثهم الى ان ابزر للّطعان! و أن
اصبر للجلاد هبلتهم الهبول! لقد كنت و ما أهدد بالحرب، و لا ارهب بالضّرب! و
انّى لعلى يقين من ربّى، و غير شبهة من دينى.
يعنى پس اگر اينان سركشى كنند، تيزى شمشيرشان مىبخشم، كه همين تيزى شمشير
برايشان كافى و بر بيمارى باطل آنان شافى؛ و ياور حق و حقيقت است! و شگفت آن كه
مرا براى نيزه زدن فرا مىخوانند! و از من مىخواهند كه براى شمشير زدن شكيبا و
بردبار باشم! مادر به عزايشان بنشيند! من هرگز از جنگ نترسيدم و از ضرب شمشير
نهراسيدم! و من به ذات خداى خويش اطمينان دارم و ترديدى در آيين خويش مرا
درنگرفته است.
مورد ديگر، سخاوت على عليهالسّلام است و اين امتيازى است كه هيچ مسلمانى اعمّ
از شيعه و سنّى منكر آن نيست. همه اينان باور دارند كه بعد از پيامبر اسلام
صلّىاللّهعليهوآلهوسلم سخاوتمندترين مردم مولى على عليهالسلام است و
بزرگترين سخاوت سخاوت، جان است كه على عليه السّلام در خوابيدن در بستر پيامبر،
آن را به جهانيان نشان داد.
ابن اثير در كتاب اسدالغابه (4/25) چنين مىگويد: انّ قوله تعالى: و من النّاس
من يشترى نفسه ابتغاء مرضاة الله (البقرة 207) نزل فى على عليه السّلام ذلك
لانّ النبى صلّى اللّه عليه و آله لمّا هاجر و ترك عليّا عليه السّلام فى بيته
بمكّة و أمره أن ينام على فراشه، ليوصل اذا اصبح ودائع الّناس اليهم. فقال
اللّه عزّ و جلّ لجبرئيل و ميكائيل. انّى قد آخيت بينكما و جعلت عمر أحدكما
أطول من عمر الآخر. فايّكما يؤثر أخاه فاختار كلّ منهما الحياة فأوحى اللّه
تعالى اليهما: الاّ كنتما مثل علىّ آخيت بينه و بينه محمّد، فبات على فراشه
يفديه بنفسه و يؤثره بالحياة؟ أهبطا اليه فاحفظاه من عدوّه. فزلا اليه فحفظاه،
جبرئيل عند رأسه و ميكائيل عند رجليه و جبرئيل يقول: بخ بخ، يابن أبى طالب. من
مثلك و قدباهى اللّه بك الملائكة.
در بحارالانوار (36/63) آمده است كه اميرالمؤمنين على عليه السّلام چهار درهم
داشت و جز اين چهار درهم، از مال دنيا چيزى نداشت: آنگاه يك درهم را در شب به
عنوان صدقه داد و يك درهم را در روز و يك درهم را پنهانى و يك درهم را به
گونهاى آشكار در راه خدا داد. در اين هنگام اين آيه شريفه در اين مورد نازل
شد: الذين ينفقون اموالهم بالّليل و النّهار سرّا و علانية فلهم أجرهم عندربّهم
و لا خوف عليهم و لاهم يحزنون. و در تفسير ثعلبى (مخلوط، ص 220 به نقل از
كشفاليقين فى فضائل اميرالمؤمنين) آمده است كه امام حسن و امام حسين
عليهماالسّلام مريض شده بودند، و حضرت رسول صلّىاللّه عليهوآله جدّ آنها
همراه ابوبكر و عمر از آنها عيادت كردند و عدّه زيادى از اعراب نيز چنين كردند.
در اين ضمن به حضرت على عليه السّلام گفته شد يا اباالحسن به خاطر دو پسرت نذرى
كن، و به اين نذر وفا كن. على عليه السّلام فرمود من نذر مىكنم كه به خاطر
فرزندانم سه روز روزه بگيرم. حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام نيز فرمود من نيز
نذر مىكنم كه سه روز روزه بگيرم. خدمتكار آنان فضّه نيز گفت من هم نذر مىكنم
كه بهخاطر بهبود اين دو بزرگوار سه روز روزه بگيرم.
آنگاه اين دو بزرگوار بهبود يافتند، امّا در خاندان آنان چيزى نبود و مكنتى
نداشتند. بنابراين اميرالمؤمنين على عليهالسّلام نزد شمعون خيبرى يهودى رفت و
سه صاع جو از او قرض كرد و حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام آن جوها را آرد كرد و
پخت و پنج قرص نان به وجود آورد كه به هر كدام يك قرص نان جو مىرسيد.
اميرالمؤمنين عليه السّلام نماز مغرب را همراه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و
آله بهجا آورد و به منزل خود آمد و موقعى كه غذا را در سفره افطار گذاشتند
فقيرى آمد و دقّالباب كرد و گفت اى خاندان بزرگوار، من مسكينى از مساكين
مسلمان هستم مرا غذايى بدهيد تا خدا از غذاهاى بهشتى شما را اطعام كند. وقتى
حضرت على عليه السّلام سخن او را شنيد فرمود كه من قسمت خود را به او خواهم
داد، همچنين حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام و باقى خانواده به اين روش عمل
كردند و با آب گوارا افطار كردند.
روز دوم باز هم حضرت فاطمه زهرا عليهاالسّلام يك صاع از همان جو را به صورت نان
درآورد و اميرالمؤمنين عليهالسّلام پس از نماز مغرب كه همراه رسول اللّه صلّى
اللّه عليه و آله بهجا آورده بود به منزل خود آمد و موقعى كه غذا را در سفره
افطار گذاشتند، يتيمى آمد و گفت درود بر شما اى خاندان محمّد. من يتيمى از
اولاد مهاجرين هستم كه پدرم در روز عقبه شهادت يافت، به من غذايى بدهيد كه
خداوند در بهشت عوض آن را به شما بدهد. وقتى على عليه السّلام سخن او را شنيد
همراه ديگر اعضاى خانواده غذاى خود را به يتيم دادند و براى شبانه روز دوم با
آب گوارا افطار كردند.
روز سوم به همان ترتيب فاطمه زهرا عليهاالسّلام نان از باقيمانده جوها تهيّه
فرمود و حضرت على عليهالسّلام پس از نماز مغرب كه با پيغمبر خدا صلّىاللّه
عليه و آله و سلّم بهجا آورده بود، بر سر سفره افطار آمد. در اين موقع، اسيرى
بر در خانه آمد و گفت كه اى خاندان رسولاللّه شما ما را اسير مىكنيد ولى به
ما غذا نمىدهيد. لطفا به ما غذا بدهيد تا خدا در بهشت به شما غذاهاى بهشتى
بدهد. وقتى على عليه السّلام سخن اسير را شنيد همراه ديگر اعضاى خانواده غذاى
خود را به اسير دادند و براى شبانه روز سوم نيز با آب گوارا افطار كردند. وقتى
روز چهارم شد و نذر آنها ادا شد، على عليهالسّلام دست حسن را به دست راست و
دست حسين را به دست چپ گرفت و در حالى كه آنان مانند جوجه به خود مىلرزيدند
(از شدّت گرسنگى) آنها را به نزد رسولاللّه صلّى اللّه عليه و آله برد. وقتى
پيامبر آنها را مشاهده فرمود، اظهار داشت اى اباحسن چه قدر شما را ناراحت
مىبينم بياييد تا نزد دخترم فاطمه (عليهاالسّلام) برويم، و وقتى نزد آن حضرت
رفتند او را در حالى در محراب عبادت ديدند كه پوست شكمش از شدّت گرسنگى به پشتش
چسبيده بود و چشمانش به گودى نشسته بود. وقتى پيامبر عليه صلوات اللّه اين
منظره را مشاهده كرد فرمود يا اللّه، خانواده محمّد از گرسنگى در شرف مرگ
هستند. در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد، اين سوره را كه درباره
خاندان تو است خدايت برايت فرستاده است، آن را بگير و شروع كرد به خواندن به:
هل أتى على الانسان... .
در تفسير ثعلبى از غباية بن الرّبعىّ چنين آمده است. روزى من (يعنى عبدالله
عباس) به همراه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نماز ظهر را به جا مىآورديم،
در اين هنگام فقيرى اظهار نياز كرد امّا كسى به او چيزى عطا نكرد. آن مرد فقير
دستهايش را به سوى آسمان دراز كرد و گفت: خدا، شاهد هستى كه من در مسجد رسول
اللّه طلب چيزى كردم ولى كسى به من چيزى نداد.
و در اين وقت على عليه السّلام در حال ركوع بود، و در همين حال به انگشت دست
راست اشاره كرد كه انگشترى در آن بود، پس آن مرد فقير جلو آمد و انگشترى را
درآورد و حضرت رسول اين ماجرا را مشاهده مىفرمود. رسول خدا پس از فراغت از
نماز روى خود را به سوى آسمان كرد و فرمود: اللّهم انّ موسى سألك، قال: رب اشرح
لى صدرى و يسّرى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى وزيرا من
اهلى هارون أخى أشدد به ازرى و أشركه فى امرى» فانزلت عليه قرآنا ناطقا «سنشدّ
عضدك با خيك و نجعل لكما سلطانا فلايصلون اليكما بآياتنا» خدايا، اكنون من
محمّد، پيامبر و برگزيده تو هستم، شرح صدرى به من عطا كن و كار مرا بر من آسان
كن و وزيرى از اهل من برادرم على را تعيين كن و پشت مرا به او تقويت كن. ابوذر
گفته است هنوز پيامبر سخن خود را تمام نكرده بود كه جبرئيل عليهالسّلام نازل
شد و گفت اى محمد بخوان: انّما ولّيكم اللّه و رسوله و الّذين آمنوا الّذين
يقيمون الصّلاة و يؤتون الزّكاة و هم راكعون (طه /55).
در تفسير ثعلبى (مخلوط ص 254 به نقل از كشف اليقين فى فضائل اميرالمؤمنين) آمده
است كه آن را اغلب شش كتاب صحاح «ستّه» نقل كردهاند آمده است كه مجاهد گفته
است كه خدا پيامبر را از راز گفتن با كسى قبل از صدقه دادن نهى كرده است و كسى
اين توفيق را پيدا نكرده است جز اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب عليهالسّلام. و
اميرالمؤمنين عليهالسّلام خود فرموده است كه در كتاب خداى عزّوجلّ آيهاى آمده
است كه نه كسى قبل از من بدان عمل كرده است و نه كسى بعد از من بدان عمل خواهد
كرد و آن آيه اين است: يا ايّها الّذين آمنوا اذا ناجيتم الرّسول فقدّموا بين
يدى نجويكم صدقه (آيه 12 از سوره مجادله). و حضرت امير عليهالسّلام فرموده است
خدا به من مرحمت فرمود در مورد اين آيه زيرا اين آيه درباره احدى قبل از من يا
بعد از من نازل نشده است.
و ابن عمر گفته است (در همان تفسير ثعلبى) على عليه السّلام سه چيز داشت كه اگر
يكى از آنها را من داشتم از كاروانى از شتر سرخ موى هم برايم عزيزتر و مغتنمتر
بود: ازدواج او با فاطمه زهرا عليهاالسّلام، و اعطاى پرچم از طرف حضرت رسول
صلّىاللّهعليهوآله در روز خيبر. و آيه نجوى.
و آن حضرت در دوران عمرش به دست خود باغى احداث كرد و همه آن را در راه خدا
صدقه داد و براى او دينارى يا درهمى هم باقى نماند.
در مورد پرهيزگارى و دين آن حضرت و در نتيجه در مورد استجابت دعاى آن حضرت در
كتب شيعه و سنّى روايات متعدّد آمده است و هيچ شكّ و شبههاى در اين نيست كه آن
حضرت در اين موارد، بعد از پيامبر خدا قرار دارد. و به همين جهت حضرت رسول صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم در ماجراى مباهله، آن حضرت را انتخاب فرمودند و اگر
فرد ديگرى از صحابه به مرتبه استجابت دعا رسيده بود، بدون شك رسول اللّه او را
انتخاب مىفرمودند.
در كتاب مناقب (ص237) آمده است كه حضرت رسول صلّىاللّهعليه وآله وسلّم در روز
فتح خيبر درباره حضرت على عليه السّلام فرمودند: اگر بخشى از امّت من درباره تو
همان چيزى را مىگفتند كه مسيحيان درباره حضرت عيسى بن مريم عليه السّلام
مىگفتند، امروز من درباره تو مىگفتم چيزى را كه همه مسلمانان براى تبرّك، خاك
پاى تو را و براى شفا، آب و خوى تو را برمى گرفتند. ولى همين كافى است كه تو
براى منى و من براى تو، تو به من ارث مىدهى و من به تو ارث مىدهم و تو براى
من به منزله هارونى از براى موسى جز اين كه پس از من پيغمبرى نخواهد آمد. تو
دين مرا ادا كردى و بر اساس سنّت من جنگيدى و تو در دنياى ديگر نزديكترين فرد
به من هستى و در كنار حوض كوثر جانشين من هستى كه منافقين را از چشيدن آب آن
حوض به دور مىدارى و تو اوّلين كسى هستى كه به حوض كوثر مىرسى و تو اوّلين
كسى هستى از امّت من كه وارد بهشت مىشوى. دوستداران تو بر منبرهايى از نور
رواناند و چهره آنها روشن و در بهشت، همسايگان مناند. و دشمنان تو در روز
قيامت بيچارگان هراسناكى هستند كه چهره هايشان سيه است. جنگ تو جنگ من است و
صلح تو صلح من است و راز تو راز من است و ظاهر تو ظاهر من است و آنچه در دل تو
است همان است كه در دل من است و تو دَرِ علم من هستى و فرزند تو فرزند من است و
گوشت تو گوشت من است و خون تو خون من. هميشه حق با تو است و حق بر زبانت جارى
مىشود. حق در قلب تو و فراروى تو است و ايمان با خون تو و گوشت تو مخلوط است
همان گونه كه با گوشت و خون من مخلوط است. و خداى عزّوجل به من امر كرده است كه
تو را بشارت دهم كه تو و خاندان تو در بهشت خواهند بود و دشمن تو در دوزخ، و
كسى كه دشمن تو باشد به حوض كوثر نخواهد رسيد و دوستدار تو چنين نيست.
على عليه السّلام فرموده است: من در مقابل خدا سجده كردم و شكر و سپاس او را
بهجا آوردم براى آنچه از اسلام و قرآن به من نعمت و آيت داده است و مرا دوست
پيامبر اسلام صلّىاللّهعليهوآلهوسلّم قرار داد. ابن ابى الحديد در
نهجالبلاغه مىگويد آن حضرت هرگز سير طعام نمىخورد و بدترين خوراكها و
خشنترين لباسها را مىپوشيد و خيلى كم گوشت مىخورد و مىفرمود شكمهاى خود
را گور حيوانات قرار ندهيد، امّا با وجود اينها از نظر نيروى بدنى، قوىترين
افراد بوده است. او دنيا را سه طلاقه كرده بود و وقتى اموالى از اطراف و به
صورت غنيمت نزد او مىآوردند فورا آن اموال را به آنان كه بايد برساند،
مىرساند. عمربن عبدالعزيز گفته است كه بعد از حضرت رسول در اين امّت،
پرهيزگارتر از حضرت على عليه السّلام نمىشناسيم.
در خطبه 74 نهجالبلاغه زمانى كه مردم براى بيعت با عثمان مىروند مىفرمايد:
لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غيرى و واللّه لأسلمنّ ما سلمت امور
المسلمين، و لم يكن فيها جورالاّعلىّ خاصّة. التماسا لأجر ذلك و فضله، و زهدا
فيما تنافستموا، من زخرفه و زبرجه. يعنى شما به خوبى مىدانيد كه من از هر كس
ديگر به خلافت سزاوارترم. و سوگند به خداى بزرگ كه من خلافت را زمانى به ديگرى
واگذار مىكنم كه امور مسلمين منظّم و مرتّب باشد و آن زمان كه بر هيچ كس جور و
ستمى نباشد مگر بر فردى بخصوص (چون خود من) و آن هم به خاطر به دست آوردن اجر و
ثواب آن است، و همچنين به خاطر بى ميلى به مال و زينت دنيا است. كه شما مشتاق
آن هستيد و بر سر آن جنگ و نزاع مىكنيد.
در خطبه 174 نهجالبلاغه فيض الاسلام (75 از نهج البلاغه چاب صبحى صالح) آمده
است: ايّها النّاس، انّى، واللّه ما احثكّم على طاعة الاّ و اسبقكم اليها، و لا
انهاكم عن معصية الاّ و أتناهى قبلكم عنها.
يعنى اى مردم، به خدا سوگند كه من شما را بر طاعتى تشويق نمىكنم مگر اين كه
خود، پيش از آن، آن را بهجا آورده باشم و شما را از معصيتى نهى نمىكنم مگر
اين كه خود پيش از آن از آن باز ايستاده باشم.
و در خطبه 215 نهجالبلاغه فيضالاسلام (و 224 از نهجالبلاغه چاپ صبحى صالح)
آمده است: و اللّه لواعطيت الاقليم السّبعة بما تحت افلاكها، على ان اعصى الله
فى نملة اسلبها جلب شعيرة مانعلته و ان دنياكم عندى لأهون من ورقة فى فم جرادة
تقضمها. مالعلىّ ولنعيم يفنى. و لذّة لاتبقى! نعوذ باللّه من سبات العقل و قبح
الزّلل و به نستعين. يعنى سوگند به خدا كه اگر هفت اقليم با آنچه در زير
آسمانها است به من داده شود تا به وسيله گرفتن پوست جوى از دهان مورچهاى
نافرمانى خدا را كنم، هرگز نخواهم كرد و بدانيد كه اين دنياى شما در نظر من از
برگ جويدهاى كه در دهان ملخى باشد خوارتر و بى ارزشتر است. على را با نعمتى
كه از دسترفتنى است و با لذّتى كه فانىشدنى است چه كار! پناه مىبريم به خدا
از خفتن عقل و از زشتى لغزش و تنها از او يارى مىجوييم.
درباره يكى از امتيازات حضرت على عليهالسّلام، يعنى حسن خلق اين انسان كامل
سخنان و اخبار زيادى آمده است و هيچ كس در اين مورد شكّى ندارد كه او از نظر
اخلاقِ فردى نسبت به اطرافيان خويش فردى بى نظير بود. روايت شده است كه شبى
مولى على عليهالسّلام بر زن فقيرى گذر كرد كه اطفال زيادى داشت و اين اطفال از
شدّت گرسنگى گريه مىكردند و آن زن آنها را با زبان مادرانه سرگرم مىكردند تا
بلكه بخوابند و در همان حال، آن زن ديگى پر از آب بر روى آتش گذاشته بود تا
اطفال تصور كنند كه مادرشان براى آنها مىخواهد طعامى بپزد. اميرالمؤمنين على
عليهالسّلام موضوع را فهميد، و در حالى كه قنبر، ايشان را همراهى مىكرد به
منزل خود بازگشت و بستهاى خرما و مقدارى آرد و گوشت و برنج و نان بر شانه خود
گذاشت و هر قدر قنبر اصرار كرد كه حمل آنها را به او واگذار كند حضرت قبول
نفرمود، و وقتى به در خانه آن زن رسيد اجازه دخول خواست و وقتى زن اجازه داد
وارد شد و مقدارى از برنج را در ديگ ريخت، همچنين مقدارى از گوشت را. و وقتى
پخته شد آن را در ظرفهايى ريخت و به كودكان داد تا بخورند و وقتى بچهها سير
شدند دور اتاق روى زمين مىگشت و صداى بع بع از خود درمىآورد و آنها را به
خنده مىانداخت. وقتى از خانه آن زن خارج شدند قنبر گفت اى سرور من امشب چيزى
عجيب از شما ديدم. البته فهميدم كه خواروبار را براى ثوابش شخصا حمل فرموديد،
امّا سبب گردش شما در اطراف اتاق بر روى دو دست و دو پا و بع بع كردن شما را
ندانستم.
حضرت فرمود: اى قنبر وقتى داخل خانه اين زن شديم ديدى كه آنها از شدّت گرسنگى
مىگريستند و من مىخواستم خنده آنها را ببينم همچنين سير بودن آنها را و هيچ
راهى جز اين نديدم كه چنين كنم.
در كتاب ارشاد ديلمى (جلد 2 ص 2189) آمده است كه ضرار بن ضمر بعد از به شهادت
رسيدن اميرالمؤمنين على عليه السّلام نزد معاويه رفت و معاويه به او گفت على را
براى من توصيف كن، ضرار گفت مرا از اين كار معاف كن، معاويه گفت: مجبورى او را
براى من توصيف كنى. ضرار گفت اگر ناچارم او را توصيف كنم مىگويم كه به خدا او
بلندهمّت و قوى بود، راست مىگفت و از روى عدالت حكم مىكرد، از وجود مباركش
علم مىريخت و از روى حكمت سخن مىگفت: دنيا را و خوشىهاى آن را دوست نمىداشت
و شب را دوست مىداشت و با آن مأنوس بود، از هر چيز عبرت و پندى مىگرفت و
بسيار فكر مىكرد، دست بخشنده داشت و بر نفس خويش غلبه داشت و همواره با خدا
نجوا مىكرد، از لباسى كه خشن نبود و غذاى لذيذ پرهيز داشت، بين ما مانند يكى
از ما بود، هر سؤالى از او مىكرديم جواب ما را مىداد و هر گاه دعوتش مىكرديم
سر وقت مىآمد و دعوت ما را اجابت مىكرد و با وجودى كه با او نزديك بوديم و او
به ما نزديك بود جرأت نداشتيم كلمهاى نامناسب به او بگوييم، از بس هيبت و شكوه
داشت. متدينين را گرامى مىداشت و با فقيران نزديكى مىكرد، هيچ شخص نيرومندى
از او نمىتوانست توقع طرفدارى و نادرستى داشته باشد و هيچ شخص ضعيفى از عدل او
مأيوس نبود، من بسيار ديده بودم كه وقتى شب مىشد او در محراب عبادتش ايستاده
بود و نماز مىخواند و گاهى محاسن خود را در دست مىگرفت و مانند فرد محزونى
مىگريست و مىگفت: اى دنيا ديگرى را فريب ده، چه از من دورى كنى چه به من روى
آورى، تو را دوست نمىدارم. تو را سه طلاقه كردهام كه ديگر در آن رجوعى نيست
عمرى كه به من مىدهى كوتاه است و خطر تو زياد است و عيش تو حقير است. واى از
كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه. در اين هنگام معاويه شروع كرد و به گريه و گفت
خدا ابوالحسن را بيامرزد به خدا همين طور بود كه گفتى...
در نهجالبلاغه در حكمت 37 آمده است كه وقال عليهالسلام (و قدلقيه عند مسيره
الى الشّام دهاقين الانبار فترجلواله و اشتدوا بين يد به) فقال: ما هذا الذى
صنعتموه؟ فقالوا: خلق منّا نعظّم به امراء نا. فقال: واللّه ما ينتفع بهذا
أمراؤكم! و انّكم لتشقّون على انفسكم فى دنياكم، و تشقّون به فى آخرتكم. و ما
اخسر المشقة و راءها العقاب. و اربح الدّعة معها الامان من النّار!
يعنى در مسير حضرتش به شام، گروهى از دهقانان انبار به او برخوردند و بهخاطر
احترام به او از اسبها پياده شدند و در ركابش دويدند. پس حضرتش فرمود: اين چه
كارى است كه مىكنيد؟ گفتند اين روش ما است كه حكمرانان خود را به اين وسيله
گرامى مىداريم. پس حضرت فرمود: به خدا سوگند كه حكمرانان شما از اين كار سودى
نمىبرند و شما با اين كار در اين جهان خود را به رنج مىافكنيد و در آن جهان
به بدبختى گرفتار مىآييد. و چه زيانآور است رنجى كه در پى آن عذاب باشد و چه
سودبخش است راحتى كه رهايى از آتش با آن توأم باشد.
و در حكمت 38 به فرزندش امام حسن عليهالسلام مىفرمايد: يا بنىّ، احفظ عنّى
اربعا، و اربعا لايضّرك ما عملت معهنّ: انّ اغنى الغنى العقل، و اكبر الفقر
الحمق، و اوحش الوحشة العجب. و اكرم الحسب حسن الخلق.
يعنى اى فرزند گرامى، از من چهار سخن به ياد دار و چهار سخن ديگر هم كه اگر به
آنها رفتار كنى هرگز از كردار خويش زيان نمىبينى.
سرشارترين توانگرىها خرد است، و بزرگترين نيازمندىها نادانى است، و
وحشتناكترين تنهايىها تكبّر و خودپسندى است، و گرامىترين مقامها خوى نيكو
است.
در مناقب خوارزمى (ص 63) آمده است كه ابوابوب انصارى گفت پيغمبر خدا
صلىّاللّهعليهوآله بيمار شده بودند و فاطمه زهرا عليهاالسّلام به عيادت آن
حضرت آمده بودند و وقتى حضرت رسول را به آن حالت ديد، متنّبه شد و بنا كرد به
گريه كردن به گونهاى كه اشك بر گونههاى مبارك او جارى شد. در اين حال حضرت
رسول صلىّ اللّه عليه و آله فرمود يا فاطمه، از كرامتهاى خدا نسبت به ما اين
است كه تو را با مردى تزويج كردم كه از نظر سلم و صفا از همه پيش است و از نظر
علم از همه برتر است و از نظر حلم و بردبارى بزرگتر از همه است. خداى بزرگ از
همه افرادى كه بر روى زمين هستند مطّلع است ولى از ميان آنها مرا اختيار كرد و
مرا پيغمبر خود ساخت و به سوى مردم فرستاد و باز هم ميان همه افراد بشر شوهر تو
را اختيار كرد و به من وحى كرد كه تو را با او همسر سازم و او را براى خود وصىّ
و برادر اختيار كنم.
و حضرت در نهجالبلاغه در حكمت (31) درباره عدل مىفرمايد: و العدل منها على
اربع شعب: على غائص الفهم، و غورالعلم، و زهرة الحكم، و رساخة الحلم. فمن علم
غورالعلم و من علم غور العلم صدر عن شرايع الحكم، و من حلم لم يفرط فى امره و
عاش فى النّاس حميدا...
يعنى؛ عدل نيز بر چهار پايه است: فهم عميق، رسيدن به حقيقت دانايى، داورى نيكو،
و استوارى در حلم و بردبارى، پس كسى كه با دقّت فهميد به عمق دانش پى برد و به
حقيقت دانايى رسيد از روى قواعد دين حكم نيكو صادر كرد، و هر كس بردبار بود در
كار خود كوتاهى نكرد و در بين مردم با خوشنامى زندگى كرد.
در مورد جهاد حضرت در راه خدا پيش از اين گفتيم كه آن حضرت در اغلب غزوات همراه
پيامبر گرامى صلواتاللهعليهوعلىآله بود و او را بايد سيّدالمجاهدين ناميد.
در جنگ بدر، هفتاد نفر از مشركين به هلاكت رسيدند و بيش از نصف آنها را حضرت
على عليهالسلام به تنهايى به هلاكت رسانيدند و اين در حال جوانى آن حضرت بود.
در خطبه 123 از نهجالبلاغه مىفرمايد: انّ الموت طالب حثيث و لايفوته المقيم،
و لا يعجزه الهارب. انّ اكرم الموت القتل! و الّذى نفس ابن ابى طالب بيده، لألف
ضربة بالسّيف اهون على من ميتة علىّ الفراش فى غير طاعة اللّه!
يعنى بدانيد كه مرگ خواهان شتابندهاى است كه دست از سر باز ايستنده بر نخواهد
داشت. (يعنى آن كس كه برادرش را كمك نمىكند) و گريزان از آن نيز بيچارهاش
نخواهد كرد. بهترين مرگ، كشته شدن در راه خداست! سوگند به آن كس كه جان پسر
ابوطالب به دست او است كه هزار زخم شمشير بر من آسانتر است از مرگ در بستر، در
غير طاعت حق تعالى.
در كتاب اسباب النّزول (ص 139) آمده است كه واحدى نقل كرده است كه گفت على
عليهالسّلام و عبّاس و طلحه با هم سخن مىگفتند و مفاخره مىكردند. طلحه گفت
كه من متصدّى خانه خدا هستم و كليد در خانه خدا هم اكنون در دست من است و عبّاس
گفت من متصدّى آب دادن در خانه خدا هستم. بر اين كار اقدام مىكنم. على
عليهالسّلام فرمود من نمىدانم شما چه مىگوييد، من شش ماه قبل از همه
مسلمانان با پيغمبر خدا نماز گزاردم و من مرد جهاد هستم.
در اين وقت اين آيات نازل شد: اجعلتم سقاية الحاجّ و عمارة المسجد الحرام كمن
آمن باللّه و اليوم الآخر و جاهد فى سبيلاللّه لايستوون عنداللّه و اللّه
لايهدى القوم الظالمين. الّذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيلاللّه باموالهم
و أنفسهم اعظم درجة عندالله و اولئك هم الفائزون (سوره توبه آيات 19 و 20).
بنابراين خداوند بزرگ حضرت على عليهالسّلام را در اين آيه تصديق كرد و براى او
شهادت داد به ايمان و مهاجرت و جهاد او. در تاريخ طبرى (جلد دوم صفحه 132 و در
مناقب شهر آشوب جلد اول صفحه 187) آمده است كه جنگ بدر جنگ مهيبى بود و اين
اولين جنگ مسلمين با مشركان بود و اين امتحانى براى مسلمانان بود تا جايى كه در
قرآن آمده است: كما اخرجك ربك من بيتك بالحقّ و انّ فريقا من المؤمنين لكارهون
* يجاد لونك فى الحقّ بعد ماتبيّن كأنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون (سوره
انفال آيات 5 و 6) و اين 18 ماه پس از مهاجرت به مدينه اتفاق افتاد. و عمر حضرت
على عليهالسّلام در اين وقت به هفده سالگى رسيده بود. مشركان بر جنگ اصرار
مىكردند زيرا تعدادشان زياد بود و تعداد مسلمانان كم. و بسيارى از مسلمانان با
اكراه به اين جنگ آمده بودند و مشركان آنان را تهديد به مبارزه كرده بودند.
وقتى كه حضرت على عليهالسلام به ميدان جنگ آمد، وليد بن عتبه كه بسيار شجاع و
جسور بود براى مبارزه مقابل او ايستاد و حضرت او را به هلاكت رسانيد، سپس
عاصبن سعيدبنعاص را به هلاكت رسانيد كه همه از او دورى مىكردند، زيرا بسيار
شجاع و هولانگيز مىنمود. بعد از آن حنظلة بن ابىسفيان را كشت، سپس طعن بن
عدّى و نوفل بن خوبلد را كه از شياطين قريش بود. درباره نوفل گويند كه حضرت
رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وقتى فهميدند كه نوفل در جمع مشركان به بدر
آمده است فرمودند: خدايا، شرّ اين نوفل را از سر مسلمين دفع فرما، و وقتى
اميرالمؤمنين او را كشت، حضرت رسول فرمودند درباره نوفل كسى چيزى مىداند؟ حضرت
امير فرمود اى رسول خدا من او را كشتم، در اين حال رسول خدا تكبير فرمود و
فرمايش كرد كه سپاس خدايى را كه دعاى مرا مستجاب كرد.
حضرت امير پشت سر هم از مشركان مىكشت تا آنجا كه نصف كشتهشدگان بدر به دست آن
حضرت بود و تعداد كل كشتهشدگان به هفتاد نفر مىرسيد.
در جنگ اُحد نيز پرچم كفّار به دست طلحه بن ابى طلحه بود كه حضرت على
عليهالسّلام ضربهاى به او زد كه چشمانش از حدقه بيرون آمد و فرياد بلند كشيد
و پرچم از دست او افتاد و مصعب برادر او پرچم را برداشت كه عاصم بن ثابت او را
كشت، سپس پرچم را بندهاى از بندگان آنها برداشت كه نام او صواب بود و او بسيار
قوى و شجاع بود اما حضرت اميرالمؤمنين توانستند دست راست او را قطع كنند و او
پرچم را به دست چپش داشت كه حضرت آن دست را نيز قطع كردند و او پرچم را به
سينهاش قرار داد و با باقيمانده دستهايش آن را محكم گرفت كه اميرالمؤمنين
ضربهاى بر سرش زدند و او پرچم را بر زمين انداخت و خود با سر بر زمين درغلطيد
و مشركان فرارى شدند و در اين وقت اميرالمؤمنين نوزده ساله بودند.
اين دو نمونه از جهاد آن حضرت در اوان جوانى آن حضرت بود و در كتب شيعه و سنّى
در غزوات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از شجاعت و دلاورىهاى آن حضرت
نقلها شده است كه به خاطر طول كلام از ذكر آنها پرهيز مىكنيم.
با وجود اين همه شجاعت و اين همه جهاد در راه حق و با اين عظمت تواضع آن حضرت
از مقوله نوادر است و او هيچگاه خود را برتر از كسى نمىدانست و توصيه او به
همه شيعيان خويش تواضع و فروتنى در برابر هر كس و در همه جا بود.
در نهجالبلاغه خطبه 207 از چاپ فيضالاسلام (216 از چاپ صحىالصالح) آمده
است:... و قد كرهت ان يكون جال فى ظّنكم انّى احب الاطراء، و استماع الثناء؛ و
لست ـ بحمداللّه ـ كذلك، ولو كنت احبّ ان يقال ذلك لتركته انحطاطا للّه سبحانه
عن تناول ماهو احقّ به من العظمة و الكبرياء؛ و ربّما استحلى الناس الثّناء بعد
البلاء. فلاتثنّوا علىّ بجميل ثناء، لاخراجى نفسى الى اللّه سبحانه و اليكم من
التّقية فى حقوق لم أفرغ من ادائها و فرائض لابدّ من امضائها، فلا تكلّمونى بما
تكلّم به الجبابرة، و لا تنحفظوا منى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة، و لا
تخالطونى بالمصانعة، و لا تظنّوا بى استنقالاً فى حق قيل لى، و لا التماس اعظام
لنفسى، فانه من استثفل الحنّ ان يقال له أوالعدل ان يعرض عليه، كان العمل بهما
اثقل عليه. فلا تكفّوا عن مقالة بحقّ. أو مشورة بعدل، فانّى لست فى نفسى بفوق
ان اخطىء، و لاامن ذلك من فعلى، الّا ان يكفى اللّه من نفسى ما هواملك به
منّى، فانّما انا و أنتم عبيد مملوكون لربّ لاربّ غيره، يملك منّا مالا نملك من
انفسنا، و اخرجنا بما كنّا فيه الى ماصلحنا عليه، فابدلنا بعد الضلاة بالهدى و
أعطانا البصيرة بعد العمى.
يعنى؛ براى من ناخوشايند است كه در تصور شما چنين راه يابد كه ستايش شدن و
شنيدن ستايش را دوست دارم. اما ـ شكر خدا را ـ كه چنين نيست. و اگر هم دوست
مىداشتم كه مرا مدح و ثنا گويند، اين ميل را به خاطر فروتنى در مقابل خداوند
پاك كه او به عظمت و بزرگوارى شايستهتر است رها مىكردم. و چه بسا كه مردمان،
مدح و ستايش را پس از كوشش در كارى خوشايند بدانند. اما مرا براى اطاعت از خدا
و خوش رفتارى با شما به ستايشى نيكو نستاييد زيرا مىخواهم خود را از مسئوليت
حقوقى كه بر گردنم هست خارج سازم؛ حقوقى كه خداى بزرگ و شما بر گردنم داريد و
از انجام آنها هنوز فارغ نشدهام و واجباتى كه بايد بهجا آورم و بهجا
نياوردهام؛ وانگهى بدانگونه كه با زمامداران ستمگر سخن مىگوييد با من سخن
مگوييد، و بدانسان كه در حضور حكّام خشمگين خود را از شرّ آنان حفظ مىكنيد و
دست از پا خطا نمىكنيد در حضور من نكنيد؛ و با ظاهرسازى و تصنّع با من رفتار
نداشته باشيد؛ و هرگز تصوّر نكنيد كه در مورد امر حقّى كه به من پيشنهاد
كردهايد سستى و كاهلى ورزم و خيال نكنيد كه من به دنبال بزرگ ساختن خويشم؛
زيرا كسى كه شنيدن حق و يا نشان دادن عدالت از خويش، برايش مشكل باشد، عمل به
آن براى او مشكلتر خواهد بود؛ بنابراين از گفتن سخن حق، يا مشورت توأم با عدل
و داد خوددارى نكنيد، زيرا من خود را آن قدر برتر نمىدانم كه اشتباه نكنم؛ و
از اشتباه در كارهايم در امان نيستم، مگر اين كه خداى بزرگ مرا حفظ كند. من و
شما بندگان و مملوكان خدايى هستيم كه جز او خدايى نيست، او بدانگونه در وجود
ما تصرّف دارد كه ما بدان گونه قدرت تصرّف در خود را نداريم. خداى بزرگ ما را
از آنچه غرق در آن بوديم خارج ساخت و به سوى صلاح و رستگارى آورد؛ گمراهى را به
هدايت و رستگارى تبديل كرد، و پس از كورى و نابينايى باطنى، بصيرت و بينايى
معنوى بخشيد.
و در سخنان حكمتآميز نهجالبلاغه شماره 83 به مردى كه در ستايش حضرتش
زيادهروى كرد ولى به دشمنى آن بزرگوار متهم بود فرمود: انادون ما تقول؛ و فوق
ما فى نفسك. يعنى من فروتر از آنم كه مىگويى و فراتر از آنم كه مىانديشى.
در مورد عدالت آن حضرت آن قدر سخن گفته شده است كه آن حضرت مظهر (سمبل) عدالت
شمرده شده است تا آنجا كه مردى از آن حضرت سؤال كرد كه آيا عدل بهتر است يا جود
و بخشش؟ و آن حضرت پاسخ داد كه عدل و توضيح داد كه عدل هر چيزى را در جاى خود
قرار مىدهد و بخشش آنها را از جريان خود خارج مىكند، عدل همه را دربر مىگيرد
و جود فرد يا افراد خاصّى را، بنابراين عدل برتر از جود و بخشش است.
همين عدل على عليهالسّلام است كه اجازه نمىدهد در زمان خلافتش يك لحظه هم
معاويه و ساير دستنشاندگان خليفه سوم بر سر كار باشند و زمام امور مسلمين را
در دست داشته باشند.
در خطبه 131 از نهجالبلاغه مىفرمايد: و قد علمتم انّه لاينبغى ان يكون الوالى
على الفروج و الدماء و المغانم و الاحكام و امامة المسلمين البخيل، فتكون فى
اموالهم نهمته و لاالجاهل فيضلهم بجهله. و لا الجانى فبقطعهم بجفائه، و لّا
الخائف للدول فبتخذفوما دون قوم، و لا المرتشى فى الحكم فيذهب با لحقوق، و يقف
بهادون المقاطع و لاالمعطّل للسّنة فيهلك الأمّة.
يعنى و شما دانستهايد كه اين درست نيست كه حاكم بر ناموس و خون و غنايم و
احكام مسلمانان، و متصدى رهبرى امت اسلام شخصى بخيل باشد، تا براى جمع مال آنان
آزورزى و طمع كند؛ و نيز درست نيست كه چنين شخصى جاهل باشد تا بر اثر جهل خويش
آنان را گمراه كند، و يا ظالم باشد تا با ظلم خويش آنان را مستأصل و پراكنده
سازد، و يا شخص ترسويى باشد كه از دگرگونى روزگار بترسد و با گروهى همراه شود و
گروهى ديگر را خوار و ذليل سازد، و يا در حكم، رشوهگيرى كند، كه در اين صورت
حقوق مردم را ضايع مىكند و حكم شرع را بيان نمايد، و يا شخصى باشد كه به سنّت
پيامبر عمل نكند تا امّت اين پيامبر بزرگ را هلاك و تباه سازد. در فرمانى كه به
مالك اشتر مرقوم مىفرمايد چنين مىگويد: و انّما يستدل على الصّالحين بما يجرى
اللّه لهم على السن عباده فليكن احبّ الذّخائر اليك ذخيرة العمل الصّالح، فاملك
هواك و شحّ بنفسك عمّا لايجلّ لك. فانّ الشّح بالنّفس الانصاف منها فيما احبّت
اوكرهت. و اشعر قلبك الرّحمه للرّعيّة، و المحبّة لهم، و اللّطف بهم، و
لاتكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانّهم صنفان: امّا اخ لك فى الدين، او
نظير لك فى الخلق.
يعنى نيكوكاران را از سخنانى مىتوان شناخت كه خداى بزرگ درباره آنان بر زبان
بندگان خويش جارى سازد. بنابراين كردار نيك، نيكوترين اندوخته باشد. بر هوى و
هوس خويش مسلّط باش، و آنچه حرام است از نفس خويش دريغ دار، زيرا دريغ داشتن از
نفس وادار كردن او به پيمودن راه انصاف است در آنچه دوست مىدارد يا از آن
ناخشنود است. دل خويش را جايگاه رحمت و عطوفت به مردم و مهر و محبّت به آنان و
لطف و مرحمت به ايشان قرار ده. نكند كه براى آنان همچون جانور درندهاى باشى كه
خوردنشان را غنيمت دانى؛ زيرا كه آنان دو دستهاند: يا در دين با تو برادر يا
در آفرينش با تو برابرند.
و در همين نامه مىفرمايد: ثم اختر للحكم بين النّاس افضل رعيّتك فى نفسك ممّن
لا تضيق به الأمور و لا تمحكه الخصوم، و لايتمادى فى الزّلّة و لايحصر من
الفىء الى الحقّ اذاعرفه، و لا تشرف نفسه على طمع، و لايكتفى بأدنى فهم دون
اقصاه و اوقفهم فى الشّبهات و اخذهم بالحجج، و اقلّهم تبرّما بمراجعة الخصم، و
اصبر هم على تكشّف الأمور،و ايصر مهم عنداليضاح الحكم. ممّن لايزدهيه اطراء و
لايستميله اغراء و اولئك قليل.
يعنى آنگاه براى داورى ميان مردم برترين فرد مردم زير دستت را برگزين كه داراى
وسعت صدر باشد و كارها بر او سخت نيايد و دو طرف دعوا در ستيزه و لجاج رأى خود
را بر او تحميل نكنند، و در لغزش پايدارى نكند و چون به اشتباه خود پى برد از
بازگشت به حق و اعتراف به آن در نماند، و آز و طمع را بر دل خود راه ندهد و بى
آنكه به حقيقت امر پى برد به نظر سطحى و ابتدايى اكتفا نكند. او بايد كسى باشد
كه در مورد شبههناك بيش از همه درنگ كند و بيش از همه به دنبال دلايل و حجتها
باشد و كمتر از همه از مراجعه دادخواهان دلتنگ شود و بر آشكارساختن حقيقت امور
از همه شكيباتر باشد و به هنگام روشن شدن حكم از همه بيشتر برندگى و قاطعيت از
خود نشان دهد، و از كسانى باشد كه مدح و ستايش بسيار او را به خودبينى وا ندارد
و تحريك و برانگيختن، او را به سويى مايل نسازدو اين چنين كسان بسيار كماند و
نادر.
همچنين در جاى جاى كتاب مستطاب نهجالبلاغه در مورد عدل و عدالتخواهى آن حضرت
گفتارها يا نوشتارهاى زيادى مىبينيم كه به ذكر يكى دو نمونه اكتفا مىكنيم.
در خطبه 37 مىفرمايد: الذّليل عندى عزيز حتّى اَخذ الحقّ له، و القوىّ عندى
ضعيف حتّى آخذ الحقّ منه. يعنى هر ذليلى نزد من عزيز است تا آنجا كه حقّ او را
از ظالم بستانم، و هر قوى نزد من ضعيف است تا آنجا كه از او حقّ ديگران را
بازستانم.
و در خطبه 97 مىفرمايد: و لقد اصبحت الأمم تخاف طلم رعاتها، و اصبحت اخاف ظلم
رعيّتى.
يعنى؛ و بدانيد كه امتها و ملّتها شب را به صبح مىرسانند در حالى كه از ستم
فرماندهان خويش مىترسند ولى من شب را به صبح مىرسانم در حالى كه از ستم بر
امّت و ملّت خوش مىترسم.
موضوع مهمى كه در ذات و وجود حضرت على عليهالسّلام رسوخ دارد عصمت آن حضرت است
كه در كمتر كسى وجود دارد و ما بهجز پيغمبران خدا در افراد معدودى اين حالت را
مشاهده مىكنيم و عقيده داريم كه معصومين ما محدودند. عصمت در انسان كامل
بزرگترين امتياز است كه بيشتر به صاحبان اديان مربوط مىشود، اما در عقايد
افرادى كه نظرى به دين و آيين بخصوصى ندارند نيز اين امتياز، امتياز فرعى به
حساب مىآيد و كفّه انسانيت را سنگينتر مىكند.
اين انسان كامل يعنى علىّبنابىطالب عليهالسّلام، فضايل متضاد را در خود جمع
داشت مثلاً هيچ كس در اين موضوع شكّى ندارد كه آن حضرت پرهيزگارترين فرد زمان
خود بودند و دنيا را سه طلاقه كرده بودند و اغلب روزها روزه و اغلب شبها مشغول
نماز و طاعت بودند و آن حضرت از نان جو بدون نانخورش براى افطار استفاده
مىكردند و با وجود اين از قوىترين مردم روى زمين بودند به گونهاى كه در جنگ
خيبر درِ قلعه خيبر را از جا بركندند و آن را سپر خود قرار دادند؛ در حالى كه
هفتاد نفر از مسلمين از اين كار عاجز شده بودند. و بيشتر اوقاتشان را در جنگها
و غزوات مىگذرانيدند و در حالى كه لازمه اين جنگجويى، سختى قلب و عبوس بودن
چهره بود اما آن حضرت داراى قلبى رحيم بودند و چهرهاى خندان داشتند و در خوش
اخلاقى ضربالمثل بودند.
و با وجود اين كه اغلب اوقات آن حضرت در جنگها و غزوات صرف مىشد و معمولاً
چنين كسانى از ادب و فرهنگ و پرداختن به علم و دانش و فصاحت و بلاغت دور هستند
اما سخنان آن حضرت در اوج فصاحت و بلاغت است؛ به گونهاى كه سخنان آن حضرت را
دون كلام خالق و فوق كلام مخلوق مىدانند و در زبان وادبيات عرب هيچكس
نتوانسته است كلامى همچون كلام آن حضرت بياورد. در كتاب نهجالبلاغه كه داراى
سه بخش خطبهها و نامهها و كلمات حكمتآميز است همهكس اوج فصاحت و بلاغت را
در نهايت خود ملاحظه مىكند.
خطبههاى آن حضرت كه بدون فكر و بالبداهه بيان شده است تسلّط آن حضرت را به
سياق كلام و تلفيق عبارتها و بيان مافىالضّمير به بهترين وجه نشان مىدهد. و
حتى در آن وقت كه حضرتش از شدت ناروايىهاى مردم و بىوفايى آنان در وضع روحى
ناملايمى است جملات و عباراتى از زبان مباركش بيرون مىآيد كه انسان تعجب
مىكند كه اين مرد بزرگوار در اين حالت ناگوار چگونه بر نفس خود تسلّط دارد و
مىتواند چنين عبارات و جملاتى را تلفيق كند و بر زبان مباركش جارى سازد؟
جامعيت وجود مبارك على عليهالسّلام به عنوان انسان كامل (همان انسانى كه مولوى
در جستوجوى او است) از جهات مختلف روانى و جسمانى از تاريخ و روايات تاريخى آن
چنان مشهود است كه هر انسان منصف و بىغرضى را به اعتراف وامىدارد و
انكاركردنى نيست. خلافت كوتاه مدّت آن حضرت بر همه كس ثابت مىكند كه او اهل زد
و بند و كنارآمدن با انساننماها نيست و حتى حاضر نيست يك روز اين انسان نماها
حاكم بر سرنوشت مردم باشند. او آنها را از سمت خود بركنار مىكند؛ شايسته نيست
كه اينان از طرف انسانى والا حكمرانى كنند. او حتى به وابستگان به خود نيز
اعتنايى ندارد و آنها را با ديگران برابر مىداند و آنچه حقّ آنها است به آنها
مىرساند. چنان كه در مورد عقيل برادر خود روا داشت و به او كه نابينا بود
فهمانيد كه على نه مرد تملّق است و نه مرد طرفدارى از خويشاوند، بلكه هر چه
مىكند از روى انصاف و عدالت و انسانيت و خدادوستى است و از اين دايره بيرون
نمىآيد.
در مورد جامعيت على عليهالسّلام اگر عقل و دانش بشرى اجازه مىداد كتابها و
مقالات متعددى نگاشته مىشد ولى از آنجا كه قدرت فكرى بشر مانند قدرت حواس
پنجگانه او محدود است و بيش از اندازه و حدّ آن نمىتوان از آنها انتظار داشت،
نبايد از كسى توقّع داشت كه در اين موضوع بتواند داد سخن بدهد و حقّ مطلب را
ادا كند. ولى ما گوشههايى از اين جامعيت را در اين مقال به خوانندگان گرامى
نشان داديم و اشارهوار چند مورد آنها را به اجمال و كوتاهى بيان كرديم.
مثلاً درباره علم آن حضرت كدام عالمى است كه بتواند اين علم و دانايى را شرح
دهد؛ زيرا كسى مىتواند اين مهم را انجام دهد كه خود عالمى متبحر و همتراز آن
حضرت باشد و چنين كسى در همه دنيا پيدا نمىشود، زيرا علم آن حضرت پيوسته به
منبع وحى است و كسى در دنيا به چنين موهبتى دسترسى نداشته و ندارد.
يا در مورد ايمان آن حضرت چه كسى مىتواند از اين ايمان ذرهاى احساس كند و
بتواند آن احساس را به زبان و بيان بياورد، ايمانى كه انسان جان خود را در راه
آن ناچيز بشمرد و در بستر مرگ بخوابد و با ورزيدهترين جنگجويان عرب در سنين
جوانى روبهرو شود و جان بر كف نهد و از مرگ باك نداشته باشد.
يا در مورد عدل و ايثار آن حضرت كدام زبان و بيان مىتواند حقّ مطلب را ادا
كند. بنابراين مقالهاى كه اكنون به محضر مبارك خوانندگان عالم و فهيم عرضه
مىشود، پركاهى است كه از دهان مورى مىرباييد ولى آن پر كاه بسيار باارزش است
زيرا ذرهاى از جامعيت مولىعلى را بيان مىكند و اين مورد بسيار حقير و ناچيز
است كه توانسته است آن پر كاه را به خوانندگان عالم و فهيم خود هديه كند.
منبع: فصلنامه پژوهشگران، شماره
10 و 11