رابطه حيات، انديشه و
انگيزه
حيات، نحوه خاص از هستى است كه مبدا ظهور علم و قدرت شده و عامل هماهنگ كننده
«انديشه علمى» و «انگيزه عملى» است، به طورى كه انديشه علمى بر انگيزه عملى
اشراف و نظارت داشته و انگيزه عملى تحت هدايت انديشه علمى، بهصورت كوشش عينى
ظهور مىيابد .
هر اندازه حيات، قوىتر باشد موجب شكوه انديشه علمى و قدرت انگيزه عملى خواهد
بود و هر اندازه انديشه و انگيزه نيرومندتر باشد كاشف كمال حيات و شدت آن است .
گرچه از قدرت هر كدام مىتوان به نيرومندى ديگرى پى برد ليكن راه عميق در
استدلال، پى بردن از سبب (حيات) به مسبب، (انديشه و انگيزه) است و راه سهل و
سمح پى بردن از مسبب، يعنى انديشه و انگيزه به سبب، يعنى حيات است; زيرا دسترسى
به حقيقتحيات و همچنين پى بردن به نحوه حيات شخص معين دشوار است، ولى تا حدى
از بررسى علم و عمل او مىتوان با درجه وجودى حيات آن شخص آشنا شد و درباره
كيفيت زيستن او سخن گفت; چون انگيزه عملى تحت رهبرى انديشه علمى سامان مىپذيرد
و اوج و حضيض آن وامدار صعود و هبوط انديشه علمى است و هماره «عزم عملى» با
هدايت «جزم علمى» تحقق مىيابد و با وزن علم، موزون عمل در ميزان حق و باطل و
صدق و كذب و حسن و قبح توزين مىشود . از اينرو اختصاص بحثبه بررسى انديشه
علمى و انصراف از گفتوگو در مدار انگيزه عملى به نظم صناعى و منطقى نزديكتر
است .
تقسيم علم به حصولى و
حضورى
انديشه علمى از جهات گونهگون قابل تقسيم است: يكى از آن جهات تقسيم علم به
لحاظ معلوم است، زيرا معلوم يا وجود استيا مفهوم به معناى اعم كه شامل ماهيت
نيز خواهد بود; اگر معلوم وجود بود و علم بهوجود تعلق گرفت چنين علمى «شهودى»
و «حضورى» است; زيرا براساس اصالت وجود، عينيت متن هويت آن است و هرگز وجود به
ذهن نخواهد آمد وگرنه انقلاب ذات به معناى هويت لازم مىآيد و انقلاب ذات، خواه
به معناى «ماهيت» و خواه به معناى «هويت» مستلزم جمع دو نقيض و ممتنع است .
بنابراين، در جريان علم بهوجود، هيچ راهى جز حضور عالم به محضر معلوم و شهود
عينى و حضورى آن نيست و هيچگاه معلوم پيش عالم نخواهد آمد وگرنه معلوم عينى به
مفهوم ذهنى منقلب مىگردد و اين همان انقلاب مستحيل است .
اما اگر معلوم، مفهوم بهمعناى اعم بود، چنين علمى «حصولى» و «صورى» است;
يعنى صورتى از معلوم نزد عالم حاصل مىگردد و عالم بهوسيله صورت ذهنى به بيرون
از خود آگاه مىشود و از اين رهگذر تقسيم علم، به علم بىواسطه و علم با واسطه
پديد مىآيد; زيرا در علم حضورى بين عالم و معلوم واسطهاى نيست، ولى در علم
حصولى بين عالم و معلوم صورت ذهنى واسطه است كه عالم بهوسيله آن صورت ذهنى به
موجود عينى آگاه مىشود . در علم حصولى آنچه نزد عالم بدون واسطه حاضر است آن
را «معلوم بالذات» گويند و آنچه با واسطه حاصل است آن را «معلوم بالعرض»
نامند . البته علم نفس به خود مفهوم ذهنى، حضورى و بىواسطه است، گرچه علم آن
به خارج از ذهن حصولى است .
از اينجا معناى بازگشت همه علمها به علم حضورى واضح مىشود، زيرا مفهوم ذهنى
گرچه به لحاظ حكايت از موجود عينى و خارجى علم حصولى است، ولى به لحاظ حضور ذات
آن در محضر نفس و مشهد ذهن علم حضورى و شهود است، ليكن چنين علم شهودى در بحث
كنونى مراد نيست، بلكه منظور از انديشه حضورى در اين نوشتار، تنها علم شهودى
مطرح در عرفان است و آن همانا شهود متن واقع و حضور در ساحت عين بدون وساطت
هيچگونه مفهوم و ماهيت است; مانند شهود روح و حضور شئون علمى و عمل نفس براى
خودش كه در اين صحنه هيچ حايلى بين عالم و معلوم عينى نيست، گرچه نفس بتواند پس
از مشاهده شئون علمى و عملى خود از آنها مفاهيم متعدد انتزاع كند و از راه
مفهوم مجددا به آنها علم حاصل كند، ليكن اين علم پديد آمده، حصولى است و آن
علم بدون حجاب مفهوم، حضورى است . بنابراين، هر دو قسم علم، يعنى حضورى و حصولى
هم به لحاظ نفس و شئون علمى و عملى آن و هم به لحاظ خارج از ذهن و اشياء و
اشخاص عينى قابل ترسيم و تصوير است .
البته راه اصيل شهود خارج و حضور عين همانا تقويتشهود نفس و حضور روح است . هر
اندازه نفس در شناختخود و معرفت مبدا و منتهاى خويش و آگاهى به رابط وجودى بين
اول و آخر جهان نيرومندتر بود شهود او نسبتبه اعيان خارجى قوىتر خواهد بود و
از اينجا قدرت حيات و شدت آن كشف مىشود.
راهيابى خطا و بطلان در
علم حصولى
در علم حصولى از آن جهت كه بين عالم و معلوم واسطه موجود است و آن واسطه مفهومى
است كه نمايانگر واقع است، جريان صواب و خطا و حق و باطل و صدق و كذب به معناى
انطباق حاكى و محكى و عدم انطباق آنها با هم مطرح مىشود، ولى در علم شهودى از
آن جهت كه بين شاهد و مشهود واسطهاى نيست، معناى صواب و حق و صدق همان ثبات و
استمرار و اتقان عينى است، نه انطباق; چنانكه هرگز مجالى براى خطا و باطل و
كذب نخواهد بود; زيرا اولا: هرگز شىء معين با خودش سنجيده نمىشود و ثانيا: از
خودش سلب نمىشود . از اينرو خطا و مانند آن در علم حضورى راه نمىيابد .
آرى اين مطلب مخصوص موردى است كه نفس انسان با مثال منفصل يا عقل منفصل يا با
نگرش ويژهاى به متن وجود مادى خارج ديدار شهودى داشته باشد، نه با مثال متصل
كه در اين حال محتمل استشهود او خطا و كشف او كذب و حضور او غيبت از واقع باشد
.
ادراك حضورى روح و تبيين حصولى
انسانها از نظر «سير بدنى» و حركت طبيعى آن دو گونهاند: برخى قوى و مقتدرند،
از اينرو هم خودشان سير و حركت مىكنند و هم قيادت و رهبرى ديگران را برعهده
گرفته، آنان را به سير و حركت وا مىدارند تا به دنبال قائد و محرك خود سير و
حركتى پيدا كنند و بعضى ضعيف و عاجزند، از اينرو نهتنها قادر بر قيادت و
تحريك ديگران نيستند، بلكه توان سير و حركتخود را نيز ندارند، لذا به قيادت و
رهبرى ديگرى متحرك مىشوند .
از نظر «سير روحى» و حركت فراطبيعى نيز انسانها دو سنخاند: برخى در معرفت
نفس قوى و مقتدرند، از اينرو هم خود را بهخوبى مىشناسند و هم سعى دارند هويت
ديگران را به آنان معرفى كنند . از اين جهتبراهين متعددى درباره اصل وجود روح،
تجرد روح، اشتمال روح بر شئون علمى و عملى و . . . اقامه مىكنند و همه آنچه
را خودشان نيرومندانه در قلمرو هستى خويش مشاهده و آن را علم حضورى ادراك كردند
مقتدرانه براى سنخ و گروه دوم، كه در معرفت نفس ضعيف و در سير روح عاجزند،
تبيين مىكنند تا آنان، يعنى سنخ دوم اصل وجود روح، تجرد روح، اشتمال آن بر
شئون نظر و عمل و . . . را كه به نحو اجمال ادراك مىكنند و تفصيلا از آن
غافلند به نحو تفصيل با علم حصولى ادراك كنند .
اين گروه كه خود را بهوسيله ديگران مىشناسند حتما اسرار جهان هستى را در صورت
شناخت از راه مفهوم حصولى درمىيابند . اما گروه اول كه در معرفت نفس مقتدرند
چون هويتخويش را با علم شهودى شناختند اسرار نهفته هستى را از راه مصداق حضورى
آگاه مىگردند و چون عنصر محورى حيات را علم و آگاهى تشكيل مىدهد كسى كه
هويتخود را با تعليم ديگرى مىشناسد بايد بداند كه اصل حيات علمى او مرهون
احياى ديگرى و اصل يقظه و بيدارى او وامدار ايقاظ و بيدار كردن ديگران است .
مراتب معرفت
آنچه از راه احساس سمعى و بصرى و مانند آن بهدست مىآيد، صرف ترتب محمول بر
موضوع است و هرگز ضرورت ترتب را نمىتوان اثبات كرد; چنانكه انحصار را نيز
نمىتوان اثبات كرد; يعنى نمىتوان ثابت كرد تنها موضوعى كه اين محمول خاص بر
آن ترتب دارد همين موضوع است، به طورى كه نتوان اين محمول را در غير موضوع
مفروض يافت .
بنابراين، گذشته از آنكه معرفتحسى تنها درباره محسوسات مادى كاربرد دارد و
درباره موجود مجرد اصلا داورى ندارد و هيچگاه حكم آن، چه در سلب و چه اثبات
موجود مجرد نافذ نيست، درباره خود محسوسات نيز از اثبات برخى از امور عاجز است;
مانند اثبات «ضرورت» و «تلازم حتمى بين موضوع و محمول» و «انحصار محمول در
موضوع مفروض» بهطورى كه محمول يادشده اصلا در غير موضوع مفروض پديد نمىآيد .
بنابراين، از نظر معرفتشناسى، درجه «شناختحسى» ضعيفترين مرحله معرفت است .
البته بين افراد يا اصناف شناختحسى برخى بر بعضى رجحان دارد و از اينجاست كه
گفته مىشود: «ليس الخبر كالمعاينة .» (1) شنيدن كى بود مانند ديدن . و برتر از
شناختحسى «شناخت عقلى» است كه در حكمت و كلام و ساير علوم استدلالى كاربرد
دارد و مرحله برتر معرفت «شناخت قلبى» است كه در عرفان مطرح است و قله هرم
شناخت «معرفت وحيانى» است كه گرچه از سنخ علم شهودى و معرفتحضورى است، ليكن
بر اثر عصمت از آسيب خلط بين متصل و منفصل و گزند التقاط عقل جزئى و كلى و غبار
نفوذ ابليس و ايادى مغالطه و غمام سهو و نسيان و ديگر آفات معرفتى، مصون است و
اين مصونيت مايه ميزان شدن و معيار ارزيابى قرار گرفتن ساير انحاى معرفت است و
حضرت علىبن ابى طالب عليه السلام از آن جايگاه برتر برخوردار است و از آن سوى
خبر مىدهد و به آن كوى آشنا مىكند و بر آن دژ تكيه مىكند و براى امامت و
رهبرى آن قله اقتدار در بخش شناخت اسرار و رموز جهان كوشش مىكند .
تفاوت عرفان با كلام و حكمت
اهل علم و آل معلوم
عرفان همانند علوم ديگر داراى موضوع، مسائل، مبادى و روش است و در ابعاد
گوناگون با علوم عقلى ديگر مانند حكمت و كلام اختلاف دارد .
آنچه هماكنون مطرح است امتياز عرفان از علوم ديگر از منظر منهاج و روش است،
زيرا هر كدام از علوم استدلالى ديگر مانند حكمت و كلام، در عين تمايز از يكديگر
داراى جهت مشتركاند و آن استمداد از علم حصولى و استعانت از مفهوم و اعتماد بر
وجود ذهنى و استناد به برهان عقلى يا نقلى است، ولى عرفان تكيهگاه منحصر آن،
علم حضورى است . از اينرو از دانش شهودى استعانت مىجويد و بر آن اعتماد و به
آن استناد مىكند و اگر گاهى پس از اثبات شهودى و احراز حضورى مطلب از برهان
عقلى يا دليل نقلى معتبر سخن به ميان مىآورد تنها صبغه تاييد و تقويت و تانيس
و ايجاد انس دارد و براى اثبات اصل مطلب نيست .
هرگز با استدلال عقلى يا نقلى نمىتوان به واقع و متن خارج رسيد; زيرا هرچند
بين وجود ذهنى و بين علم، فرق عميق است و مسئله دقيق علم كاملا از مسئله پيچيده
وجود ذهنى جدا است، ليكن هر چه در محدوده نفس وجود دارد گرچه از منظر حكايت از
واقع و ارائه خارج عين مطرح شود ولى متن واقع نيست . حتى عنوان «واقع» و
«خارج» كه در ذهن حكيم يا متكلم ترسيم مىشود و از آنجا خارج را ارائه
مىكند، وقتى با دقت تحليل شود معلوم خواهد شد كه عنوان «واقع» و عنوان
«خارج» هر كدام به «حمل اولى» واقع و خارج است، ليكن همه آنها به لحاظ «حمل
شايع» موجود ذهنى است، نه واقعى و خارجى . بنابراين، حكيم و متكلم هماره از
پشت پرده مفهوم با مصداق در ارتباط و از وراى حجاب ذهنى با عين مرتبط است و
هرگز بدون پرده و بىحجاب با مصداق و موجود عينى مرتبط نيست .
تمايز علم و معلوم
تمايز علم و معلوم و تفاوت آنها با يكديگر گاهى زياد است و گاهى كم . در موردى
كه معلوم عينى داراى ماهيت است گرچه وجود عينى آنكه اصيل استبه ذهن نمىآيد،
ليكن ماهيت ذهنپذير آن در محدوده نفس جا مىگيرد . از اينرو مىتوان از
اهيتخارجى كه قابل ترسيم در ذهن است آگاه شد، گرچه هيچ اثرى بر آن مترتب نيست;
چون اثر از آن وجود عينى است كه به ذهن نمىآيد و آنچه به ذهن مىآيد ماهيت
است كه بر اثر اعتبارى بودن بىاثر است، ولى در موردى كه معلوم عينى منزه از
ماهيت و مبراى از جنس و فصل است نهتنها هويت آن به ذهن نمىآيد، بلكه ماهيتى
كه از آن حكايت كند از باب سالبه به انتفاى موضوع به ذهن نمىآيد . فقط مفهومى
از آن به ذهن مىآيد كه از چندين جهت مفهوم يادشده غير از مصداق عينى و موجود
خارجى است، زيرا اولا: مفهوم كلى است و آن موجود عينى نظير واجب تعالى شخص است
و كلى غير از شخص است . ثانيا: مفهوم، غايب است و آن موجود عينى مانند واجب
تعالى هماره حاضر است و غايب غير از حاضر است . ثالثا: مفهوم ذهنى مسبوق به جهل
و ملحوق به سهو و نسيان است; يعنى محكوم به دگرگونى است و آن موجود عينى مانند
خداى سبحان منزه از هرگونه دگرگونى است و چيزى كه دگرگون مىشود غير از چيزى
است كه دگرگون نمىگردد . . . .
بنابراين، در موارد حساس و مهم معارف توحيدى آنچه بهره اهل استدلال فلسفى و
كلامى مىشود غير از آن چيزى است كه بر اثر شهود وجدانى نصيب آل عرفان مىگردد
. گرچه هيچ شاهد محدودى توان اكتناه شهودى مشهود نامحدود را ندارد . از اينرو
همواره معرفت عارفان با اعتراف آنان همراه است و شهود آنها آميخته با غيبت،
بلكه مقدار مورد اعتراف و غيبت آنان نامتناهى است و اندازه مشهود و معروف آنها
متناهى است، زيرا شاهد به اندازه خود كه محدود است مشهود نامحدود را مىنگرد،
نه به اندازه نامتناهى مشهود .
جهاد اكبر و هجرت كبراى
عارف
اكنون كه قياس عقل استدلالى نسبتبه قلب شاهد روشن شد، هويت انسان مشتاق شهود
براى گذر از مفهوم صادق به عين مصداق و عبور از ذهن به خارج و بالاخره هجرت از
حصول به حضور نياز به جهاد اكبر دارد; زيرا آنچه تا كنون انجام داده است جهاد
اصغر يا اوسط بوده است; يعنى نبرد با دشمنى مهاجم بيرونى كه تهاجم به وطن مالوف
و تاراج آن را در سر دارد «جهاد اصغر» است و نبرد عقل و نفس اماره شهوتگرا و
غضبآلود «جهاد اوسط» است و نبرد قلب و عقل و جنگ حضور و حصول و دفاع شهود عين
در برابر فهم ذهن «جهاد اكبر» است، كه هجرت كبرا را بههمراه دارد .
«فن اخلاق» براى پرورش مجاهد نستوه جهاد اوسط است تا از كمند هوا برهد و از
كمين هوس نجات يابد و به منطقه امن قسط و عدل برسد و «فن عرفان» براى پرورش
سلحشور مقام جهاد اكبر است تا از مرصاد علم حصولى برهد و از رصد برهان عقلى
رهايى يابد و از محدوده تاريك مفهوم و باريك ذهن نجات پيدا كند و به منطقهاى
كه مساحت آن بيكران استبار يابد و از طعم شهود طرفى ببندد و از استشمام رايحه
مصداق عينى متنعم شود .
پيام مجاهد فاتح ميدان جهاد اكبر به مقهور دالان تنگ مفهوم ذهنى و استدلال عقلى
اين است كه عقل فقط براى ادراك اوليات است، نه بيش از آن و مطالب نظرى و پيچيده
را بايد با بصيرت دل مشاهده كرد، نه با دليل عقل فهميد و آن كس كه چشم قلب او
باز استحقايق را مىنگرد و آن كس كه نابيناستبا عصاى استدلال و با كمك برهان
چونان نابينايى است كه با استمداد از دست و با استعانت از پا چيزى را ادراك
مىكند و برخى از خواص آنها را مىفهمد، بدون آنكه از رنگ آنها باخبر باشد .
(2)
و اگر كور بكوشد بينا گردد براى ادراك آنچه در برابر اوستبا يك نگاه موفق
خواهد شد و هرگز محتاج به عصا از يك سو و كمك گرفتن از نيروى لمس دست و پا از
سوى ديگر نمىشود . البته تا پيروزى جهاد اكبر فاصله زياد است و تا استشمام بوى
يوسف صبر چندين ساله از يك سو و ذهاب بصر و پديد آمدن نابينايى ظاهرى از سوى
ديگر لازم است، تا باصره دل بينا گردد و شامه قلب بويا شود و چشمه درون بجوشد و
كوثر شهود جارى گردد . به اميد آن مرحله .
جناب سيد حيدر آملى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم چنين نقل مىكند:
«خلق الله العقل لاداء حق العبودية، لا لادراك الربوبية; (3) وظيفه عقل همانا
قيام به عبوديتخدا و اقدام به بندگى اوست، نه معرفتخدا و شناخت ربوبيت او .»
با دليل عقلى نمىتوان خدا را شناخت . كسانى كه در صدد معرفتخدا از راه حكمت و
كلامند طبق داورى سيد حيدر آملى مشمول آيه «الم تر انهم فى كل واد يهيمون»
شعراء/225 هستند .
وى در بسيارى از اين نقدها نهتنها حكيم را چون متكلم مىداند، بلكه اشراقى را
چون مشايى مشمول خشم عرفانى قرار مىدهد و هر دو گروه را نابينايانى مىداند كه
حائرانه به چانه چسبيده يا دندان ندامت مىگويند و مصداق خطبه امير المؤمنين
عليه السلام مىداند كه در نقد عالم نمايان گژ انديش ايراد فرمودهاند . (4)
نقش ابزارى برهان براى
عرفان
گرچه علم حضورى قوىتر از دانش حصولى و ادراك شهودى برتر از ادراك مفهومى است،
ليكن نيل به آن آسان نيست; هرچند برخى سالكان واصل، آن را آسان تلقى كردهاند و
راه آن را سهلتر از راههاى پر پيچ و خم حكمت و كلام دانستهاند .
هنگامى كه عارف در پرتو عنايت و موهبت الهى به شهود حقايق بار يافت مادامى كه
در حال حضور است ترديد در ثبات و استقرار و عينيت آنها ندارد; چنانكه در آن
حال فرصت تعليم ديگران و انتقال شهود خود به آنان را ندارد، ليكن هنگام رجوع از
حضور به حصول و بازگشت از شهود به غيبت ممكن استبراى او شك حاصل آيد كه آيا
مشهود وى در قلمرو مثال متصل او بود يا در منطقه مثال منفصل . براى برطرف كردن
چنين احتمالى نيازمند به برهان قطعى معقول است و نيز اگر بخواهد آنچه را
يافتبه ديگران منتقل كند و به آنان تعليم دهد براى چنين كارى محتاج به فرهنگ
محاوره است، كه همراه با استدلال عقلى ميسور است .
بنابراين، براهين عقلى براى عرفان به منزله ابزار منطق است نسبتبه حكمت و
كلام، كه هم با آن صحيح از سقيم جدا مىشود و هم بهوسيله آن معارف به ديگران
منتقل مىگردد و مادامى كه مشهود عرفانى معقول فلسفى نگردد براى ديگران قابل
پذيرش نيست، مگر آنكه عارف بصير چنان صاحبدل باشد كه در قلوب مصاحبان خود نفوذ
يابد و مشابه مشهود خود را به اشهاد دلهاى آنان برساند، كه در اين حال آنان
نيز آنچه را او يافت مىيابند .
معلوم بالذات و بالعرض
نامگذارى موجود اصيل و واقعى به معلوم بالعرض و تسميه موجود ظلى و اعتبارى به
معلوم بالذات در علم حصولى به منزله در بر كردن پوستين مقلوب و نعل وارونه است
كه هرگز گزندى به موجود عينى اصيل نمىرساند و مايه افزايش درجه موجود ظلى
نمىشود، زيرا هرگز چنين نامگذارى كه از نقص علم و ضعف اطلاع عالم حكايت
مىكند مايه وهن موجود عينى نخواهد شد .
چون بازگشتبالذات و بالعرض در اين تقسيم به اين است كه سهم آگاهى عالم از
مفهوم ظلى و اعتبارى بيش از بهره وى از موجود اصيل و واقعى است . آن معلوم
بالعرض در حقيقت موجود بالذات است و اين معلوم بالذات موجود بالعرض و همين قصور
و فتور سبب شد تا «نعل ظلى» بيش از «لعل اصلى» معلوم شود، ولى در علم حضورى
آن لعل اصيل معلوم بالذات است و اين نعل ظلى نيز كه ترجمه حصولى از آن موجود
اصيل و واقعى يا شهود حضورى است معلوم بالذات خواهد بود، زيرا مفهومى كه از
شهود انتزاع مىشود در محدوده ذهن ذاتا حاضر است; چنانكه روح آگاه عالم در علم
شهودى در قلمرو عين ذاتا حضور يافته و عين موجود اصيل را مشاهده كرده است، بلكه
مىتوان گفت كه اصلا در علم حضورى معلوم بالعرض يافت نمىشود، زيرا مادامى كه
مفهومى از مشهود انتزاع نگردد بيش از يك علم عينى نيست و آن هم با معلوم همراه
است و هنگامى كه مفهوم ظلى از آن مشهود عينى انتزاع شد خود آن مفهوم منتزع نيز
معلوم بالذات خواهد بود .
رهآورد برين علم حضورى
فرق علم حضورى و حصولى تنها در محدوده آگاهى و كيفيت آن ختم نمىشود، بلكه علم
حضورى رهآوردهاى فراوانى دارد كه اشاره به برخى از آنها زمينه اشتياق به
تحصيل علم حضورى و ترجيح آن بر حصولى و در نتيجه تقديم عرفان بر حكمت و كلام را
فراهم مىكند و آن اين كه هرگونه گزارش علمى و گرايش عملى از صاحبان علم حصولى
مانند حكيم و متكلم پديد آيد بالذات متوجه همان موجود ذهنى و مفهوم ظلى، و
بالعرض متوجه موجود عينى و مصداق اصيل است; زيرا همه كششها و كوششهاى روح
مسبوق به آگاهى اوست و نفس انسان به چيزى ايمان مىآورد و به آن دل مىبندد و
به آن عشق مىورزد و براى صيانت آن از هيچ جهاد و اجتهادى دريغ نمىكند كه
معلوم راستين و بالذات او باشد و چيزى كه معلوم بالعرض اوست هرگز بالذات مورد
امور مذكر قرار نمىگيرد .
بنابراين، ايمان حكيم و متكلم به معلوم بالذات، يعنى مفهوم ذهنى بالذات است و
به معلوم بالعرض، يعنى موجود اصيل خارجى بالعرض و آنان هماره ايمان به غيب
دارند، نه بيش از آن، ولى ايمان عارف به موجود اصيل خارجى بالذات و از سنخ
ايمان به شهادت خواهد بود كه كاملتر از ايمان به غيب است، نه از صنف ايمان به
غيب و آنچه در وصف مؤمنان و مفلحان آمده است كه «اينان به غيب ايمان دارند»
بيان مرتبه اقل ايمان است وگرنه مرتبه اعلى و اجل آن همانا ايمان به شهادت است
.
خلاصه آنكه، حيات حكيمانه و متكلمانه بالاصاله در مدار صورت ذهنى دور مىزند و
بالذات در محور مفهوم به معناى اعم مىگردد و هرچه حكيم يا متكلم بيشتر با صورت
ذهنى و مفهوم حاصل نزد خود مانوس مىشود از موجود اصيل عينى و مصداق خارجى
دورتر مىشود; همانند كودكى كه صورت درخت مثمر را در چهره آيينه مىبيند و با
آن رابطه وداد و علقه قلبى برقرار مىكند و فقط درباره آن مىانديشد و به سمت
آن مىگرايد كه هرچه اين گرايشها بيشتر شود فاصله او از درخت واقعى و ثمره
حقيقى آن افزايش مىيابد . در اين هنگام يكى از معانى حجاب كبير يا حجاب اكبر
بودن علم (حصولى) معلوم خواهد شد; گرچه براى اين گفتار نغز معانى ديگر ارائه
شده است .
تذكر: بعضى از آل معرفت گويند: «هر علمى كه با تحصيل در دنيا حاصل مىشود «علم
ابدان» است و هر علم كه بعد از مرگ حاصل مىشود «علم اديان» . . . نور چراغ
را ديدن علم ابدان و سوختن در آن علم اديان است .» (5) آنان كه با موت اختيارى
همانند مردگان به موت طبيعى حقايق برزخ و آثار آن را شهود عينى دارند از علم
اديان برخوردارند .
جايگاه حيات حكيمانه
لازم استبه اين نكته اساسى كاملا عنايتشود كه اگر در خلال مباحث گذشته يا
مطاوى مطالب آينده، عقل برهانى مورد نقد قرار گرفتيا از وهن و فتور آن سخنى به
ميان آيد، و ناكارآمد بودن آن مطرح شد يا از ضعف آن گفتوگو مىشود، همه اين
امور از ارزيابى برهان عقلى نسبتبه شهود عرفانى است و از سنجش عصاى استدلال با
عطاى شهود است وگرنه برهان عقلى نسبتبه ادراكهاى حسى و خيالى و وهمى سرآمد
بوده، رهبرى همه آنها را برعهده دارد .
حيات حكيمانه كه از انديشه برهانى مايه مىگيرد و پايه آن بر دليل متقن عقلى
استوار است از ساير اقسام حيات كه غير از داده حسى و بافته خيالى و يافته وهمى
رهتوشهاى ندارد برتر است . در بررسى علوم استدلالى نيز گرچه دانش رياضى نام
ملكه علوم را نزد برخى به خود اختصاص داده، ليكن با بررسى معرفتشناسانه معلوم
خواهد شد كه يقين برهانى در علوم تجربى فراوان نيست، بلكه به ندرت يافت مىشود
و سهم مهم كارآمدى دانشهاى حسى و تجربى بر عهده طمانينه و ظن متاخم است، نه
جزم علمى .
اما علوم رياضى گرچه يقينآور است و مسائل جزمى آن فراوان است، ليكن هم در
مبادى اساسى خود مانند هستىشناسى، معرفتشناسى، موضوعشناسى و مانند آن
نيازمند حكمت الهى است و هم قلمرو نفوذ آن محدود است; زيرا در موجود عينى و
خارجى كه از قيد هرگونه اندازه منزه است و از بند هرگونه مقدار مبراست اصلا
دانش رياضى كارآمد نيست و اگر گاهى از فرمولهاى رياضى براى حل برخى از معارف
ماوراى طبيعى استعانت مىشود و از مبادى فن رياضى براى تحرير و تحليل مسائل
تجريدى صرف استمداد مىشود، حتما بعد از ترقيق مطلب منزه از كميت و اندازه و
بعد از تشبيه معقول به محسوس است وگرنه موجود مجرد محض كه از تهديد به تحديد
زمانى، زمينى، طول و عرض و عمق و نظاير آن مبراست، هرگز در كمان حساب يا كمند
هندسه در نمىآيد و تنها با برهان عقلى ناب صيد مىشود . آنگاه سلطنت فلسفه
الهى و ملكه بودن آن نسبتبه ساير علوم استدلالى از قبيل طبيعى، رياضى، منطقى و
اخلاقى معلوم مىشود . البته همچنان نسبتبه دانش شهودى از باب «حسنات الابرار
سيئات المقربين» (6) احساس نقص و فتور مىكند .
تفاوت عرفان با تجربه دينى
گرچه در مطاوى بحث مقصود از عرفان در برابر حكمت و كلام روشن شد، ليكن براى
پرهيز از اشتباه آن با برخى از حالتهاى وجدانى و يافتههاى درونى كه گاهى از
آن به «تجربه دينى» ياد مىشود، لازم است عنايتشود كه منظور از عرفان همانا
شهود واقع و معاينه حقيقت عينى است، نه با ابزار حسى و نه با آلات و وسايل مثال
متصل، زيرا آنچه در مثال متصل به نفس يابنده مشاهده مىشود از مخلوقات روح او
و از مختلقات نفس وى است كه دليلى بر صحت و سلامت آن از دس و جعل و تحريف روح
او وجود ندارد; نظير «اضغاث احلام» كه نفس در حال خواب بدن مىبافد و مىيابد
و پس از بيدارى تن همان را به ياد دارد . اينگونه از مشاهدات نفسانى در حالت
مناميه براى برخى مرتاضان يا سالكان خام و سادهلوحان پديد مىآيد . تميز آن از
مشهودات مثال منفصل ميسور هر كسى نيست .
سهم برهان عميق عقلى براى تشخيص صحت و سقم يافتههاى اهل معرفت فراوان است،
زيرا آنان بعد از خلع از خلسه و رفع حالت منامى و مانند آن در ميزان اعتبار
مشهودهاى خويش تامل دارند; گاهى ممكن استبا توزين آن با ميزان وحى و نقل معتبر
مشكل ترديد را برطرف كنند و زمانى نيز با تطبيق آن با مقياس برهان عقلى معضل شك
را علاج كنند .
از اين جهت گفته مىشود: وزان فلسفه براى عرفان، وزان منطق استبراى فلسفه،
يعنى براهين متقن حكمتبراى ارزيابى حق و باطل يافتههاى اهل معرفتبه منزله
قواعد منطقى استبراى سنجش صحت و سقم انديشههاى اهل حكمت .
غرض آنكه، مقصود از عرفان در اين نوشتار كه ارج آن برتر از حرمت كلام و والاتر
از ارزش حكمت است همانا شهود واقع و معاينه حقيقتخارجى است كه منزه از هرگونه
نسجحس و بافتخيال و دسيسه نفس در منطقه مثال متصل است .
جهانبينى عارفانه امام
على عليه السلام
علم شهودى به كتاب تدوينى
و تكوينى الهى
اكنون كه انحاى جهانشناسى عقلى از قبيل ادراك حصولى حكيمانه و متكلمانه معلوم
شد و جهانبينى شهودى مانند ادراك حضورى عارفانه روشن گشت و رجحان ادراك شهودى
بر علم حصولى روشن شد لازم است درباره كيفيت جهانبينى اميرالمؤمنين علىبن
ابىطالب عليه السلام مطالب كوتاهى از قرآن كريم و سنت معصومين عليهم السلام
ارائه شود تا در پرتو آن نحوه حيات و سنخ سيرت و سنت آن حضرت معلوم گردد .
قرآن كريم كه مهمترين كتاب آسمانى است و بر ساير صحايف الهى گذشته از تصديق
آنها هيمنه و سيطره و نظارت و حراست دارد: «مصدقا لما بين يديه» بقره/97
«مهيمنا عليه» مائده/47 حبل ممدود خداست كه يك طرف آنكه عربى مبين است در دست
مردم است و طرف ديگر آنكه منزه از وضع، لغت، اعتبار، و مبراى از مفهوم و معناى
ذهنى است نزد خداى سبحان است: «انا جعلنا قرانا عربيا لعلكم تعقلون× و انه فى
ام الكتاب لدينا لعلى حكيم» زخرف/3- 4 .
اين صحيفه مهيمن با تمام بطون و تاويلات و با همه ظهور و تنزيلات نزد انسان
كاملى چونان علىبن ابىطالب عليه السلام مشهود است، زيرا از رسول اكرم صلى
الله عليه و آله وسلم رسيده است كه يكى از مصاديق بارز آيه كريمه «قل كفى بالله
شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب» رعد/43، برادرم علىبن ابىطالب
عليه السلام است . (7) و چون معارف قرآن بهطور تمام و كمال نزد علىبن
ابىطالب عليه السلام است معلوم مىشود علم آن حضرت به معارف قرآنى از قبيل علم
حصولى نيست، بلكه از سنخ علم حضورى و شهودى است و از آن جهت كه قرآن كتاب
تدوينى خداست و جهان خارج كتاب تكوينى اوست و اين دو صحيفه كاملا هماهنگ است،
بهنحوى كه اگر قرآن بهصورت آفرينش تكوين تمثل يابد همين جهان مشهود خواهد شد
و جهان مشهود اگر بهصورت كتاب تدوينى تجلى كند همين قرآن كريم مىشود، پس كسى
كه به همه ابعاد قرآن علم شهودى دارد به اسرار و رموز جهان تكوين نيز علم حضورى
دارد .
مشاهده كتاب ابرار
قرآن كريم پرهيزكاران و نايلان به مقام قرب الهى را به «اصحاب ميمنت» و
«ابرار» و «مقربين» تقسيم كرده است و منزلت مقربين را برتر از ديگران دانسته و
يكى از علايم اين برجستگى همانا اشراف و اطلاع مقربين از خباياى رخنه كرده در
خاطرات ابرار و از رموز مسطور در صحايف اعمال آنهاست كه همه اين امور راجع به
عقايد، اخلاق و افعال ابرار را مقربان الهى شاهدند: «ان كتاب الابرار لفى
عليين× و ما ادريك ما عليون× كتاب مرقوم× يشهده المقربون» مطففين/18- 21 . و
ظاهر شهود در اين آيه همان علم حضورى است، نه حصولى .
گرچه آيه مزبور صريحا توان اثبات علم حضورى مقربين نسبتبه همه جهان آفرينش را
ندارد، ليكن قدرت اثبات علم شهودى آنان نسبتبه بخش وسيع و گسترده صحيفه عقايد،
اخلاق و اعمال انسان را داراست و هرچه از لحاظ درجه وجودى از آنها نازلتر است
مشمول شهود مقربان خواهد بود و چون حضرت علىبن ابىطالب عليه السلام از
كاملترين مصداقهاى مقرب الهى است، پس حتما به نحو شهود از باطن و ظاهر اعمال
همه جوامع بشرى آگاه است و هرچه از لحاظ درجه وجودى از آنها نازلتر است مشمول
علم حضورى آن حضرت عليه السلام خواهد بود.
شهود قيامت
قرآن كريم به صاحبنظران علم يقينى بشارت صاحب بصر شدن را داده و در اينباره
چنين فرموده است: «كلا لو تعلمون علماليقين× لترون الجحيم× ثم لترونها
عيناليقين» تكاثر/5- 7، و منظور از رويت جحيم، ادراك درايى آن از نظر برهان
عقلى نيست; چنانكه مقصود از آن ادراك روايى آن از جهت دليل معتبر نقلى نخواهد
بود، زيرا شرايط رؤيت جهنم، علم يقينى به آن اعلام شده است; يعنى كسى كه به
جهنم علم يقينى دارد، خواه اين يقين از راه «برهان عقلى» حاصل شده باشد يا از
«دليل نقلى» و گفتار قطعى معصوم عليه السلام، واجد شرط انتقال از فهميدن به
ديدن و از دانستن به يافتن و بالاخره هجرت از علم حصولى به علم حضورى است و
هرگز منظور از رؤيت اول، ديدن پس از مرگ نيست، زيرا در آن مرحله، يعنى پس از
مردن، انسان تبهكار ملحد نيز دوزخ را مشاهده مىكند و به وجود آن علم حضورى
پيدا مىكند .
بنابراين، قرآن كريم براى عدهاى رؤيتشهودى كه برتر از درايت عقلى و روايت
نقلى است قايل است و بىترديد حضرت علىبن ابىطالب عليه السلام از بارزترين
مصداقهاى واجدان شرط رؤيت دوزخ است و چون در بسيارى از آيات، جريان انذار و
صحنه جهنم و ساحت دوزخ بهتنهايى مطرح است و اين حيات و انفراد فقط جنبه تربيتى
و ارشاد دارد، نه حصر، مىتوان گفت كه برخى از مؤمنان كه علىبن ابىطالب عليه
السلام مثل اعلاى آنان است از نعمتشهود قيامت اعم از جنت و جحيم برخوردارند و
البته هر چيزى كه از لحاظ درجه وجودى نازلتر از ساحت قيامتباشد مشمول شهود
انسان كامل چونان علىبن ابىطالب عليه السلام است .
تذكر: در ذكر شواهد قرآنى به همين اندازه بسنده مىشود; گرچه ممكن است ادله
ديگرى از قرآن مجيد راجع به علوم شهودى اولياى الهى كه علىبن ابىطالب عليه
السلام بارزترين مصداق آنهاست استنباط كرد; مانند: «قل اعملوا فسيرى الله
عملكم و رسوله و المؤمنون» توبه/105، كه علىبن ابىطالب عليه السلام مصداق
بارز مؤمنين ويژه اين آيه است كه اعمال همگان را مشاهده مىكند . (8)
همسانى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و على
عليه السلام در شهود عرفانى
اكنون نمودارى از آنچه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله وسلم درباره علم
شهودى علىبن ابىطالب عليه السلام فرموده است ارائه مىشود: «خلقت انا و على
من نور واحد» (9) اين مضمون كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و
اميرالمؤمنين عليه السلام از يك نور آفريده شدند در جوامع روايى كاملا مضبوط
است; چنانكه حيات و ممات اين دو بزرگوار هماهنگ است; چون رسول گرامى صلى الله
عليه و آله وسلم داراى جهانبينى شهودى بود، نه حصولى; چنانكه حيات آن حضرت
عارفانه بود، نه حكيمانه و متكلمانه . علىبن ابىطالب عليه السلام نيز كه در
نور آفرينش همتاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم است و در حيات و ممات
همسان آن حضرت است، گرچه در نبوت و رسالت تشريعى سهمى ندارد، مىتوان گفت كه
جهانبينى علىبن ابىطالب عليه السلام شهودى بود، نه حصولى و حيات آن حضرت
عليه السلام عارفانه بود، نه حكيمانه و متكلمانه; چنانكه از آيه كريمه «و
انفسنا و انفسكم» آل عمران/61 مىتوان همسان بودن اين دو ذات نورانى را در
شهود عرفانى استظهار كرد .
همين تقارن در نحوه شهود و حيات در احاديث ديگر ملحوظ است; نظير آنچه از رسول
گرامى اسلام صلى الله عليه و آله وسلم رسيده است كه فرمود: «يا على ما عرف الله
الا انا و انت و ما عرفنى الا الله و انت و ما عرفك الا الله و انا» (10) زيرا
معلوم مىشود چنين انسان كاملى كه معرفت او جز براى خداوند مقدور ديگرى نيست و
شناختخداوند به آن اندازه كه براى موجود امكانى مقدور است فقط ميسور اوست در
جايگاه رفيع اعتلاى روح قرار دارد و چنان روح كاملى حتما اسرار جهان امكان را
در پرتو تجرد تام عقلى خود مشاهده مىكند و در اين جهت علىبن ابىطالب عليه
السلام همتاى رسول گرامى صلى الله عليه و آله وسلم خواهد بود .
البته امتياز حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم همچنان محفوظ است، ليكن تعبير
آن حضرت صلى الله عليه و آله وسلم از علىبن ابىطالب عليه السلام به اينكه
«على نسبتبه من به منزله سر من از بدن من است» (11) مفيد چنان اهتمامى است .
تذكر: در نقل احاديث نبوى به همين مقدار اكتفا مىشود البته متتبع ماهر مستحضر
است كه از تعبيرهاى متعدد آن حضرت درباره شخصيت والاى اميرالمؤمنين مىتوان
كيفيت جهانبينى شهودى حضرت على عليه السلام را كاملا استظهار كرد .
علم شهودى امير مؤمنان عليه السلام از زبان
خويش
اكنون نمودارى از سخنان درربار اميرالمؤمنين عليه السلام كه درباره خويش يا درباره
مسائل علمى ايراد فرمودهاند بازگو مىشود تا كيفيتشهود علمى آن حضرت روشن گردد .
لازم است قبلا عنايتشود كه هرگونه مدح و ثنايى كه از آن حضرت درباره خودش رسيده
باشد ناظر به تبيين شخصيتحقوقى او، يعنى ولايت و خلافت الهى است كه امانت دينى است
و بايد از آن پاسدارى شود و نحوه حراست آن داراى جهات متعدد است; مانند تبيين،
تعليل، تسديد و دفاع و حمايت و . . . و هرگز از سنخ «تزكية المرء نفسه» (12) نيست
تا ناروا باشد . به هر تقدير، آنچه از آن حضرت به لحاظ شهود علمى درباره خويش
رسيده فراوان است كه شمهاى از آن عبارت است از:
1- قرآن ناطق و وحى ممثل
«انا كلام الله الناطق» (14) «انا علم الله . . . و لسان الله الناطق»
(15). همان طور كه قبلا بازگو شد قرآن كريم درجات فراوانى دارد كه برخى از آنها از
محدوده عبرى، عربى، سريانى و فارسى بودن منزه است; زيرا قرآن در آن مرتبه «على
حكيم» زخرف/4 است و بر همه مراحل مادون اشراف شهودى دارد و كسى كه قرآن ناطق و وحى
ممثل است اطلاع حضورى بر اسرار جهان خواهد داشت; يعنى هم از آنها آگاه است و هم
اطلاع وى از آنها از سنخ حضور است، نه حصول; چنانكه علم الهى نسبتبه آنها
بالذات و بالاصالة چنين است . از اينرو علم خليفه و عبد صالح او كه مظهر علم خدا و
آيت اطلاع الهى استبالعرض و بالتبع چنين خواهد بود .
2- مفاخر هفتگانه
«لقد اعطيت السبع التى لم يسبقنى اليها احد: علمت الاسماء، و الحكومة بين
العباد، و تفسير الكتاب، و قسمة الحق من المغانم بين بنىآدم، فما شذ عنى من العلم
شىء الا و قد علمنيه المبارك و لقد اعطيتحرفا يفتح الف حرف، و لقد اعطيت زوجتى
مصحفا فيه من العلم ما لم يسبقها اليه احد خاصة من الله و رسوله .» (16)
ماثر سبعهاى كه در اين حديثبشارت آنها اشارت شده همه از سنخ علم است و مبدا
فاعلى چنين تعليمى نيز خداى تبارك و تعالى است و چون وجود مقدس نبوى و علوى به
منزله نور واحدند آنچه در بيان علوى آمد كه علم من مسبوق به علم ديگرى نبود ناظر
به بيگانه است، نه راجع به رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و مقصود از «تعليم
اسماء» همان است كه در قصه آدم عليه السلام مطرح شد، زيرا در آن داستان منظور مقام
منيع آدميت و انسان كامل است و شخص آدم عليه السلام بهعنوان يكى از مصاديق آن
عنوان شد، نه بهطور انحصار، (17) و آنچه درباره حضرت فاطمه زهرا عليها السلام
بازگو شد از سنخ علم ويژه الهى است كه به عنايتخدا و بركت رسول اكرم صلى الله عليه
و آله وسلم بهره آن انسان كامل شده است و چون تعليم اسماء با معناى تعليم حقايق
اشيا و چنين علمى شهودى است نه حصولى، پس آن حضرت به نحو علم حضورى از حقايق جهان
آگاه شد و ذكر برخى از مفاخر هفتگانه بعدى ظاهرا از قبيل خاص پس از عام يا ذكر
مقيد بعد از مطلق يا ذكر جزء بعد از ذكر كل و مانند آن است، زيرا همه آنها زير
عنوان اسماى حسناى الهى مندرج است .
3- شهود ملكوت
«. . . و لقد نظرت فى الملكوت باذن ربى فما غاب عنى ما كان قبلى و لا ما
ياتى بعدى . . .» (18) «. . . سبحانك ما اعظم ما يرى من خلقك و ما اصغر كل عظيمة فى
جنب قدرتك و ما اهول ما يرى من ملكوتك» (19) نظر در ملكوت آسمانها و زمين همان
است كه خداى سبحان انسانها را به آن ترغيب فرموده است: «اولم ينظروا فى ملكوت
السموات و الارض» اعراف/185 نظر به معناى نگاه عقلى است، نه نظر حسى; زيرا اين آيه
همگان را بهنظر ملكوت دعوت مىكند، خواه مخاطب او بينا باشد يا نابينا . پس ناظر
اعم از اعمى و بصير است; چنانكه منظور خصوص ملكوت است كه با نظر حسى نگاه نمىشود
. قهرا چنين نظرى بهمعناى نظريهپردازى است، نه نظر به معناى نگاه فيزيكى .
نظر گاهى به بصر و رويت مىرسد و گاهى به آن نمىرسد، ليكن برخى نظرها حتما به بصر
و رؤيتبار مىيابند . آنچه در بيان علوى عليه السلام آمده ناظر به نظر منتهى به
رؤيت است . نه منقطع از آن، زيرا اين نظر خصوصى كه به اذن خداى سبحان صورت پذيرفته
باعثحضور همه اشيا و اشخاص شده و چيزى از قلمرو آن نظر پنهان نمانده است . از
اينرو آن حضرت عليه السلام در اينباره چنين فرموده: «چيزى از گذشته و آينده از من
غايب و مستور نمانده است» ; يعنى نهتنها به همه امور جهان عالم شدم، بلكه همه
آنها در محضر و مشهد من قرار گرفت و چيزى از من غايب نمانده و اين همان علم شهودى
به اشياست كه انسان كامل از آن برخوردار است; مانند آنچه خداوند درباره حضرت
ابراهيم خليل عليه السلام فرموده است: «و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و
ليكون من الموقنين» انعام/75، كه در اين آيه كريمه آنچه مطرح است همانا رؤيتخليل
خداست كه با عنايت الهى به ارائه ملكوت حاصل شد . البته چنين شهود و رؤيتى آثار
فراوانى دارد كه يكى از آنها پيدايش يقين است; يعنى يقين پايدار و ثابت كه صاحب آن
بهعنوان موقن شناخته مىشود، نه يقين مقطعى گذار .
بنابراين، اگر حضرت على عليه السلام از خودش بهعنوان «علم الله» ، «قلب الله» و
«لسان الله الناطق» ياد كرده است (20) و اگر امام صادق عليه السلام درباره آن حضرت
فرمود: «. . . و عيبه غيب الله و موضع سره . . .» (21) ناظر به همين دو مطلب است:
يكى گستره علم علوى و شمول آن نسبتبه همه آنچه مقدور موجود امكانى است و ديگرى
شهودى و حضورى بودن آن علم .
البته آنچه از امام صادق عليه السلام رسيده مسبوق به مطلبى است كه از رسول اكرم
صلى الله عليه و آله وسلم درباره على عليه السلام نقل شده است: «على . . . و هو
عيبه علمى» (22) و چون علم رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم علم الهى است پس
علىبن ابىطالب عليه السلام صندوق علم الهى خواهد بود و اين همان محتواى حديث امام
صادق عليه السلام است و از آن جهت كه علىبن ابىطالب عليه السلام صندوق اسرار الهى
است و در قلب او محرم رموز جهان هستى است همه چيز به اذن خداوند نهادينه و تعبيه
شده آن حضرت مصداق بارز امام مبين است كه همه اشيا را خداوند در درون او احصا و
شماره كرده است; چنانكه از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم رسيده كه
مقصود از امام مبين در آيه «و كل شىء احصيناه فى امام مبين» يس/12 اميرالمؤمنين
علىبن ابىطالب عليه السلام است . (23) كه از اين تعبير همان دو مطلب قبلى فهميده
مىشود: يكى گستره علم علوى عليه السلام و ديگرى شهودى بودن آن، زيرا حقايق اشيا در
متن سعه وجودى آن حضرت احصا شده، نه مفاهيم و صور ذهنى آنها .
4- مبداشناسى شاهدانه
از آن جهت كه مهمترين معرفت آن است كه به بهترين معروف تعلق بگيرد و بهترين
معروف خداى سبحان است، بنابراين، عالىترين معرفت آن است كه به خداى تبارك و تعالى
تعلق بگيرد; چنانكه اميرالمؤمنين عليه السلام در اينباره فرموده است:
«معرفة الله سبحانه اعلى المعارف .» (24) «من عرف الله كملت معرفته .» (25) و چون
بهترين سنخ معرفت همان شناختشهودى است، زيرا آنچه در علم حصولى عايد عالم مىشود
مفهومى بيش نيست، از اينرو حضرت على عليه السلام سعى داشتشناخت از خدا را از سنخ
شهود فراهم كند، نه حصول .
امام صادق عليه السلام فرمود: «وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول ايراد خطبه بر
منبر كوفه بود، مردى بهنام «ذعلب» كه داراى زبانى رسا و قلبى شجاع بود از آن حضرت
عليه السلام پرسيد: آيا پروردگارت را ديدهاى؟ حضرت على عليه السلام فرمود: اى ذعلب
من هرگز نمىپرستم پروردگارى را كه نديده باشم; «ما كنت اعبد رب لم اره» . ذعلب
گفت: اى اميرالمؤمنين عليه السلام چگونه او را ديدى، فرمود: اى ذعلب چشمها او را
از راه مشاهده ديدهها نمىبينند، ليكن دلها او را با حقيقت ايمان ديدهاند . (26)
يعنى هويت الهى نهتنها منزه از طبيعت است، از اينرو با ابزار حسى ادراك نمىشود،
بلكه مبراى از عالم مثال و هرگونه تمثل است، از اينرو با ابزار خيالى و مثالى، اعم
از مثال متصل و منفصل، ادراك نخواهد شد، وگرنه داراى مقدار و وضع و مجازات خواهد
بود، گرچه ماده نخواهد داشت و چنين وصفى هم براى موجود مطلق و غنى محض محال است .
بلكه تنها راه ادراك حضورى ذات اقدس خدا شهود قلبى است و چنين حضورى بهره دل مؤمن
است كه حقيقت ايمان در متن آن نهادينه شده باشد و معلوم است كه حقيقت ايمان كه
اولين شرط شهود خداى سبحان است نه محسوس است نه متخيل . از اينرو خود حقيقت ايمان
را نه با ابزار حسى مىتوان ادراك كرد و نه با تمثل خيالى مىتوان تصوير كرد .
معبود چنين عارفى همانا مشهود راستين اوست و اگر كسى به چنين بارگاه منيعى، حضور
نيافت معبود او همان معقول اوست، نه مشهود و چنين عبادتى عابدانه يا زاهدانه و
مانند آن است، نه عارفانه; زيرا برهان عقلى يا دليل نقلى متقن از منطقه مفهوم عبور
نمىكند و به قله شهود نمىرسد و دستى از دور بر بلنداى هرم شهود دارد . قهرا آثار
مترتب بر چنين ادراكى عارفانه نيست .
به هر تقدير، علىبن ابىطالب عليه السلام خداوند را با قلب متحقق به حقيقتشناخت و
همان مشهود واقعى خود را در همه شئون عبادى خويش اعم از انديشههاى علمى يا
انگيزههاى عملى مىپرستيد و خداوند را از هر مرئى حسى، شفافتر مىدانست; زيرا
باصره حسى خطاهاى فراوان دارد و بصيرت ايمانى انسان معصوم منزه از هر اشتباه است .
از اينرو در اينباره چنين فرموده: «الله هو الحق المبين احق و ابين مماترى العيون
.» (27)
نكته فاخرى كه نبايد از آن غفلت كرد اين است كه خداوند مبدا فاعلى و غايى همه ما
عداى خود است، بهطورى كه نظام على و معلولى از لحاظ مبدا فاعلى از ذات او شروع
مىشود از جهت مبدا غايى به ذات او ختم مىشود . پس او هم در نزول و هم در صعود و
هم به لحاظ اول و هم به لحاظ آخر علةالعلل است .
اين مطلب نيز ثابت است كه علم به علت مستلزم علم به معلول است و در اينباره چنين
گفتهاند: «ذوات الاسباب لا تعرف الا باسبابها» (28) يعنى نهتنها علم به سبب موجب
علم به مسبب است، بلكه تنها راه علم به مسبب همانا علم به سبب است و اين قاعده همان
طور كه در علم حصولى مطرح است، از اينرو در صناعتبرهان منطق از آن استعانت مىشود
تا «برهان لم» از «برهان ان» جدا شود و امتياز آن از ديگر براهين معلوم گردد، در
علم حضورى نيز كاملا كاربرد دارد; يعنى كسى كه علت در مشهد و محضر او حاضر باشد و
او نيز از شهود علت آگاه گردد حتما معلول نيز در مشهد او حاضر خواهد بود و اگر همين
مطلب با ارجاع «عليت» به «تشان» صبغه عرفانى پيدا كند و عنوان مصدر و صادر
بهعنوان ظاهر و مظهر بالغ شود، شهود ظاهر دلمايه شهود همه مظاهر آن خواهد بود و
كسى كه خداوند ظاهر را با چشم ايمانى دل مشاهده كرد همه مظاهر آن را با شعاع همان
ديد عرفانى مىبيند و علم او به اسرار و رموز جهان، تجلى و تشان شهودى خواهد بود،
نه حصولى .
گرچه معرفت مايه حيات و پايه اقتدار است، ليكن تاثير آن به مقدار معروف است;
هراندازه معروف قوىتر باشد آثار حياتى آن پرفروغتر است و هيچ معروفى همتاى خداى
سبحان و هيچ معرفتى همسان معرفتخدا نيست . از اينرو هيچ حياتى همتاى حيات توحيدى
نخواهد بود .
از اين جهتحضرت علىبن ابىطالب عليه السلام درباره معرفت توحيدى فرمود: «التوحيد
حياة النفس» (29) از صاحب چنين حيات والاى سزد كه صلاى: «سلونى قبل ان تفقدونى»
(30) را به سمع جهانيان اسماع كند و بر همه خردورزان جهان است كه به سمت و سوى چنين
صلايى، كاملا استماع و انصاتت كنند، زيرا آن حضرت چونان قرآن كريم سخن مىگويد،
زيرا خود، قرآن ناطق است و با شهود متكلم توانست از همه كلمات او پرده بردارد و
آنها را ترجمه، تفسير، تبيين، تعليل و توجيه كند و نشانههاى اقتدار عملى آن حضرت
كه برگرفته از حيات منيع توحيدى اوست كاملا معلوم است و طرح آن خارج از حوزه رسالت
اين رساله است كه عهدهدار شهود علمى و حيات عارفانه آن حضرت عليه السلام است .
5- معادشناسى شاهدانه
چون معاد به معناى عود به قرب مبدا است، نه رجوع به دنيا به نحو تناسخ يا
غير آن، كسى كه مبدا فاعلى جهان امكان را بهخوبى شناخته باشد نقصى در معرفت معاد و
ضرورت رجوع به مبدا ندارد، ليكن آن كس كه با برهان حصولى خدا را شناخت و از راه
مفهوم عقلى به او علم پيدا كرد، جريان معاد نيز براى او از راه برهان حصولى معلوم
مىشود و كسى كه خدا را در محدوده مقام «احسان» ، يعنى مقام «كان» شناخت، نه مقام
«ان» آگاهى او از رجوع به خدا نيز در محور «احسان» يعنى مقام «كان» خواهد بود،
نه بيش از آن، و كسى كه خداشناسى او در مدار شهود تام، يعنى مقام «ان» بود نه كمتر
از آن، معرفت او نسبتبه معاد نيز در محور شهود كامل يعنى مقام «ان» است، نه
«كان» ، چه رسد به نازلتر از آن، يعنى مقام برهان عقلى .
حضرت علىبن ابىطالب عليه السلام چون از لحاظ شهود مبدا فاعلى، يعنى آغاز هستى نه
نصاب تام بار يافت، آگاهى آن حضرت از مبدا غايى يعنى انجام هستى نيز به نصاب تمام
كامل خواهد بود، نه در حد «احسان» ، يعنى مقام «كان» چه رسد به نازلتر از آن
يعنى برهان عقلى و مفهوم حصولى; و اگر امام صادق عليه السلام در ستايش آن حضرت عليه
السلام فرمود: «. . . و لقد كان يعمل عمل رجل كانه ينظر الى الجنة و النار» (31)
يعنى على عليه السلام كار كسى را انجام مىداد كه گويا به بهشت و دوزخ مىنگرد،
منظور آن حضرت بيان مراحل نهايى منزلت اميرالمؤمنين نيست; زيرا قله هرم شهود علىبن
ابىطالب عليه السلام مقام «ان» است، نه «كان» ; زيرا از خود آن حضرت عليه السلام
درباره شهود معاد چنين رسيده است: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا .» (32) يعنى اگر
حجاب رجوع بهسوى خدا و پرده بازگشتخلق در قوس صعود بهسوى خالق برطرف گردد، چيزى
بر يقين من افزوده نمىشود:
آن كس كه در يقينش نگنجد زيادى
صدبار اگر ز پيش برافتد غطا على است
عصاره اين بيان اشاره به نفى موضوع يعنى حجاب است و مقصود آن است كه بين من و شهود
معاد غطايى نيست و روزى كه غطا از جلوى ديد ديگران برداشته مىشود براى من بىاثر
است، نه اينكه هماكنون من محجوب و محكوم غطا هستم ولى با برطرف شدن آن غطا چيزى
بر يقين من افزوده نمىشود .
غرض آنكه، علم حضورى حضرت على عليه السلام به معاد را گذشته از راه تلازم بين آغاز
و انجام هستى و همآهنگى بين شهود مبدا فاعلى و مبدا غايى، از تصريح خود آن حضرت
عليه السلام مىتوان استنباط كرد . بنابراين، ايمان علىبن ابىطالب عليه السلام به
قيامت از سنخ ايمان به شهادت بود، نه ايمان به غيب; زيرا معاد براى آن حضرت عليه
السلام نه از قبيل امور برهانى حكيم يا متكلم بود و نه از صنف امور نقلى محدث، تا
از صنف ايمان به غيب باشد، بلكه از سنخ ايمان به ولايت و امامتخودش بود كه از قبيل
ايمان به شهادت است و همانطور كه درباره ايمان آن حضرت عليه السلام به مبدا فاعلى
جهان آفرينش گفته شد كه از سنخ ايمان به شهادت بود نه ايمان به غيب، ايمان آن حضرت
عليه السلام به مبدا غايى آن نيز از قبيل ايمان به شهادت است و ايمان به غيب حداقل
تكليف است وگرنه آنچه لازم است ايمان به اصول و فروع دين است، خواه آن معارف مشهود
باشد و خواه معقول و ايمان به آنها خواه از سنخ ايمان به شهادت باشد يا ايمان به
غيب .
6- رسالتشناسى عارفانه
چون وحى و نبوت و رسالت رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نمودارى از
هدايت و حكمت الهى است و از منظر حكمت و كلام هدايت رسول اكرم صلى الله عليه و آله
وسلم فعل ويژه خداست و از مرآى عرفان ظهور خاص الهى است، كسى كه خدا را با چشم دل
مشاهده كرد افعال و نيز مظاهر او را خواهد ديد . بنابراين، علىبن ابىطالب عليه
السلام كه در پاسخ «ذعلب» سنت ديرپا و سيرت دامنهدار خود را چنين ستود كه «من آن
نيستم كه خدايى را كه با چشم قلب و حقيقت ايمان نبينم بپرستم» حتما ايحاى خدا و
ارسال الهى و انزال صحيفه ربوبى را مشاهده كرده است; زيرا اصل حاكم بر مسببها اين
است كه رؤيت آنها محكوم رؤيت اسباب آنهاست:
«ذوات الاسباب لا تعرف الا باسبابها» (33) طبق اين اصل كه قبلا مورد استناد قرار
گرفتيقينا علىبن ابىطالب عليه السلام شعاع وحى خدا را ديده است .
گذشته از آن دليل عام، دليل خاص ديگرى در مسئله وجود دارد كه بهطور اجمال به آن
اشاره مىشود . اميرالمؤمنين عليه السلام در اينباره چنين فرموده: «و لقد كان
يجاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى، و لم يجمع بيت واحد يومئذ فىالاسلام
غير رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم و خديجة و انا ثالثهما، ارى نور الوحى و
الرسالة، و اشم ريح النبوة، و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزل الوحى عليه صلى الله
عليه و آله وسلم . فقلت: يا رسول الله ما هذه الرنة . فقال: هذا الشيطان قد ايس من
عبادته . انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى . الا انك لستبنبى و لكنك لوزير و انك
لعلى خير .» (34)
مطالب فراوانى از اين گفتار كوتاه علوى استنباط مىشود كه به برخى از آنها پرداخته
خواهد شد:
1- وحى و رسالت موجودهايى نورانى و داراى نور معنوى است كه آن نور با چشم جان ديده
مىشود .
2- نبوت همانطور كه نورانى و مبصر است معطر و مشموم است .
3- قلب ولى خدا همانطور كه بصير است، شميم نيز هست; يعنى قلب ولوى هم باصره است و
هم شامه . از اينرو هم مىبيند و هم مىبويد .
4- قلب خليفه الهى گذشته از ديدن و بوييدن نيروى شنوايى هم دارد; يعنى سميع هم هست
كه ناله ابليس را شنيده است .
5- قلب انسان نايل كه مظهر تام بسيط الحقيقه است همه كمالهاى امكانى را بدون ترتب
و تكثر داراست .
6- دين نور وحى و رسالت و بوييدن رايحه نبوت و شنيدن ناله شيطان از خصوصيات مقام
شامخ ولايت الهى است و اختصاصى به صاحب رسالت تشريعى، يعنى پيامبر ندارد .
7- علىبن ابىطالب عليه السلام كه واجد همه كمالهاى وجودى ياد شده است فاقد منزلت
نبوت و رسالت تشريعى است و فقط وزير رسول صلى الله عليه و آله وسلم است .
8- ايمان علىبن ابىطالب عليه السلام به وحى و رسالت و نبوت از سنخ ايمان به شهادت
است، نه ايمان به غيب; همانطور كه ايمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم به
معارف يادشده از قبيل ايمان به شهادت بود، نه ايمان به غيب; زيرا وحى و فرشتهاى كه
پيك وحى است و ساير مآثر غيبى در قلب مطهر نبى گرامى صلى الله عليه و آله وسلم فرود
آمد: «نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين» شعراء/193 وقتى معارف
مزبور بر قلب وسيع و طاهر رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نازل شود و آن حضرت
همه آن حقايق را ببيند، همه آن معارف مشهود وى خواهد بود، نه غايب از او، و ايمان
آن حضرت صلى الله عليه و آله وسلم به آن معارف از سنخ ايمان به شهادت خواهد بود، و
اگر عنوان ايمان به اصول مزبور وصف مشترك رسول گرامى و ساير مؤمنان قرار گرفت منظور
از آن همان معناى جامع بين غيب و شهادت است و هيچگونه اختصاصى به ايمان به غيب
ندارد . امور هشتگانه فوق ناظر به علم شهودى علىبن ابىطالب عليه السلام نسبتبه
وحى و نبوت است.
7- مشاهده فرشتگان
براى شهود فرشته و اينكه ايمان علىبن ابىطالب عليه السلام به ملائكه از
سنخ ايمان به شهادت بود نه ايمان به غيب مىتوان دو برهان يادشده در مباحث قبلى را
ارائه كرد; يكى آنكه رؤيتخدا با چشم دل و حقيقت ايمان مستلزم شهود مظاهر الهى
است; زيرا علم به سبب موجب علم به مسبب مىشود، خواه اين مطلب به اصطلاح حكمت و
كلام، يعنى نظام على و معلولى بيان شود و خواه به اصطلاح عرفان، يعنى ظهور و تشان و
تجلى به اسما و صفات بازگو گردد; زيرا علم به مصدر و ظاهر سبب علم به صادر و مظهر
خواهد بود و تفصيل آن در مباحث قبل گذشت و ديگرى آنكه آن حضرت عليه السلام درباره
كيفيت غسل بدن مطهر رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم چنين فرمود:
«. . . و لقد وليت غسله صلى الله عليه و آله وسلم و الملائكة اعوانى فضجت الدار و
الافنية، ملاء يهبط و ملاء يعرج، و ما فارقتسمعى هينمة منهم يصلون عليه حتى
واريناه فى ضريحه . . .» (35)
مطالب فراوانى از اين گفتار كوتاه استظهار مىشود:
1- اطلاع علىبن ابىطالب عليه السلام از معارف فرشتگان .
2- خانه و كوى را ضجيج و ناله ملائكه احاطه كرده بود; گرچه لابههاى ديگران نيز
قابل انكار نيست .
3- فرشتگان فراوانى در مراسم تجهيز و تغسيل رسول گرامى صلى الله عليه و آله وسلم
حضور يافتند; عدهاى از آنان نازل و هابط مىشدند و عدهاى ديگر كه قبلا به مهبط
وحى و منزل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هابط و نازل شده بودند عروج و صعود
مىكردند .
4- فرشتگان در نماز بر جنازه مقدس نبى اكرم صلى الله عليه و آله وسلم شركت كرده
بودند .
5- صداى خفى صلوات و تحيات عبادى فرشتگان در مراسم نماز بر آن حضرت صلى الله عليه و
آله وسلم بهطور مستمر در گوش علىبن ابىطالب عليه السلام طنينانداز بود و هرگز
اين صدا قطع نمىشد، تا آنكه بدن مطهر رسول گرامى صلى الله عليه و آله وسلم به خاك
سپرده شد .
بنابراين، بخشى از ملائكه الهى كه در مراسم تجهيز رسول اكرم صلى الله عليه و آله
وسلم حضور يافتند، اصل وجود آنها، ضجيج و ناله آنان، هبوط و عروج آنها، كمك كردن
آنها در غسل، شركت آنان در نماز، تصليه و تحيتبر رسول گرامى صلى الله عليه و آله
وسلم همگى معلوم و مشهود علىبن ابىطالب عليه السلام قرار گرفت . بنابراين، ايمان
آن حضرت به ملائكه و شئون يادشده آنها از سنخ ايمان به شهادت بوده است، نه ايمان
به غيب .
8- علم شهودى به معارف دينى
براى اينكه ثابتشود علم علىبن ابىطالب عليه السلام به آنچه از طرف خدا
و بهوسيله رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم مثلا به او رسيده است علم شهودى بود
نه حصولى و هيچگونه شك و ترديدى هم در آن راه نيافت گذشته از برهان لمى قبل
مىتوان از تعبير ويژهاى كه آن حضرت عليه السلام در اينباره فرمود استدلال كرد .
آن حضرت در اين زمينه فرمودهاند: «ما شككت فى الحق مذ اريته» (36) از آن لحظهاى
كه حق را به من نشان داده و به شهود و رؤيت قلبىام رسيد من هرگز در حق شك نكردم .
مطالبى كه از اين جمله كوتاه مىتوان استنباط كرد عبارت است از:
1- علم علىبن ابىطالب عليه السلام از سنخ رؤيت قلبى است، نه روايت نقلى يا درايت
عقلى و تعليم وى نيز از قبيل ارائه است، نه نقل و حكايتيا عقل و درايت .
2- چنين رؤيتى چون كار قلب است نه قالب و رسالت دل است نه وظيفه چشم، منزه از خصيصه
طبيعت است و از وجود جمعى و تجردى برخوردار است .
3- چيزى كه از تجرد تام برخوردار باشد و انسان كاملى چونان اميرالمؤمنين عليه
السلام به آن نايل شود از قلمرو وسوسه، اغواء، اضلال، ازلال، ارسهاء، انساء و مانند
آن برتر است . از اينرو هرگز شيطان را به آن محدوده كه منطقةالفراغ مخلصين است
راه نيست; زيرا خداوند سبحان آن منطقه را حمى و حرم امن قرار داد و مجالى براى
ابليس نگذاشت و هم خود شيطان اعتراف كرد كه مرا به قله آن هرم راه نيست: «الا عبادك
منهم المخلصين» حجر/40 و ص/83 وقتى ابليس و جنود او در منطقه حراستشدهاى راه
نيافتند مجالى براى باطل، كذب، زور، غرور، فريه، و بالاخره مغالطه نخواهد بود; زيرا
همه انحاى مغالطه از ايحاى شيطان نشئت مىگيرد: «ان الشيطان ليوحون الى اوليائهم
ليجادلوكم» انعام/121
4- محدودهاى كه در آن جز حق و صدق چيز ديگرى نيست مجالى براى پديد آمدن شك نخواهد
بود، زيرا همواره شك در جايى پديد مىآيد كه دو چيز در آن منطقه راه داشته باشد و
شخص بيننده و ادراككننده چيزى را ادراك كند و در تطبيق آن بر هر كدام از آن دو چيز
ترديد حاصل كند، ولى اگر در جايى فقط يك چيز (شخصى يا صنفى يا نوعى يا جنسى) وجود
داشت و از غير آن شخص يا صنف يا نوع يا جنس، اصلا خبرى نبود هر ادراككنندهاى يقين
دارد كه آن شىء ادراكشده از همين قسم خاص (شخص، صنف، نوع، جنس) است كه اين منطقه
مخصوص اوست و چون باطل در مقام اخلاص محض اصلا راه ندارد از اين جهت مجالى براى شك
علمى يا ترديد عملى نخواهد بود و هرچه در آن محدوده يافت مىشود فقط جزم علمى يا
عزم عملى است .
از اينرو علىبن ابىطالب عليه السلام هماره از جهت ادراك حق صاحب جزم علمى
(شهودى) و از لحاظ تصميم حق صاحب عزم عملى (اخلاص) بوده است و اين حالت درباره آن
حضرت تحول نيافت و استحاله نشد، زيرا استحاله حق به باطل و صدق به كذب و شهود به
شبه براى انسان معصوم مستحيل است .
توجه به اين نكته سودمند است كه معرفى علىبن ابىطالب عليه السلام احاديثى از خود
آن حضرت عليه السلام و معصومين ديگر رسيده است كه اگر ظهورى در علم شهودى
اميرالمؤمنين عليه السلام نداشته باشد حتما بهعنوان تاييد مطلب كارآمد خواهد بود;
مانند آنچه از خود علىبن ابىطالب عليه السلام نقل شده كه فرمود: «انى لعلى بينة
من ربى و منهاج من نبيى و انى لعلى الطريق الواضح القطه لقطا .» (37) يعنى تحقيقا
من از طرف پروردگارم برهان روشن و نشان آشكار دارم و بر روش پيامبرم هستم و بر راه
هويدا قرار دادم كه در آن راه قدم برمىدارم . از تعبير «بينه» و «طريق واضح»
مىتوان تاييدى بر علم شهودى حضرت علىبن ابىطالب عليه السلام ارائه كرد . آنچه
هنگام ارتحال به دختر بزرگوار خود فرمود كه: «اگر مىديدى آنچه را كه من مىبينم،
نمىگريستى . . . من صفوف انبياء عليهم السلام را و همچنين صفوف فرشتگان را
مىبينم كه منتظر ورود منند» مؤيد علم شهودى آن حضرت است .
پىنوشتها:
1) من لا يحضر، ج 4، ص 378، ح 5788 .
2) زبدة الحقائق، عين القضاة همدانى، ص 27- 28 . با تحرير و تلخيص .
3) جامع الاسرار، ص 485 .
4) جامع الاسرار، ص 472- 490 .
5) مولوى، فيه مافيه، ص 228 .
6) بحارالانوار، ج 25، ص 204 .
7) نورالثقلين، ج 2، ص 523، ح 211 و 217 .
8) نورالثقلين، ج 2، ص 254، ح 328 و 329 .
9) خصال صدوق، ص 31 .
10) مختصر بصائر الدرجات، ص 125; مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 267; ارشاد القلوب،
ص 209 .
11) مناقب خوارزمى، ص 148 و 174 .
12) نهجالبلاغه، نامه 28، بند 10 .
13) ينابيع المودة، ج 1، ص 214، ح 20 .
14) بحارالانوار، ج 82، ص 199 .
15) توحيد صدوق، ص 164، ح 1 .
16) بصائر الدرجات، ص 200، ح 2 .
17) ر . ك، تسنيم، ج 3، ذيل آيه 30 سوره بقره .
18) امالى شيخ طوسى، ص 205، ح 351 .
19) نهجالبلاغه، خطبه 109، بند 7 .
20) توحيد صدوق، ص 164، ح 1 .
21) اقبال، ج 2، ص 278 .
22) مناقب خوارزمى، ص 87، ح 77 .
23) تفسير قمى، ج 2، ص 212، ينابيع الموده، ج 1، ص 230 .
24) غرر و درر، آمدى، ح 1674 .
25) همان، ح 7999 .
26) كافى، ج 1، ص 138; نهجالبلاغه، خطبه 179 .
27) نهجالبلاغه، خطبه 155، بند 2 .
28) اسفار، ج 1، ص 26 .
29) غرر و درر آمدى، ح 540 .
30) نهجالبلاغه، خطبه 189 .
31) كافى، ج 8، ص 163 و 173 .
32) بحارالانوار، ج 40، ص 153 .
33) اسفار، ج 1، ص 26 .
34) نهجالبلاغه، خطبه 192 .
35) نهجالبلاغه، خطبه 197 .
36) نهجالبلاغه، خطبه 4 .
37) نهجالبلاغه، خطبه 97 .
منبع: فصلنامه قبسات، شماره 19