سيره سياسى امام على‏(ع)

على نصيرى1


در اين مقاله به بررسى حكومت از نگاه حضرت اميرعليه السلام از دو منظر پرداخته شده است: مبانى نظرى حكومت در سيره قولى و سيره عملى. بازخوانى و بازنگرى سيره عملى امام‏عليه السلام براى همه ما از آن جهت ضرورت دارد كه با محك سيره امام مى‏توانيم درباره چند و چون كاركرد زمام‏داران و كارگزاران و ميزان توفيق جمهورى اسلامى پس از پيروزى انقلاب اسلامى در انطباق با آرمان‏هاى حكومت علوى داورى كنيم.

سياست در سيره امام‏
نخست بايد دانست كه حكومت و زمامدارى از نگاه امير مؤمنان‏عليه السلام امرى گريزناپذير است. از اين رو در پاسخ به شعار خوارج كه مى‏گفتند: «لا حكم الاّ للَّه» فرمود:
سخنى است حق كه بدان باطلى را خواهند. آرى حكم، جز از آنِ خدا نيست، لكن اينان گويند فرمانروايى را، جز خدا روا نيست؛ در حالى كه مردم را حاكمى بايد نيكوكار يا تبه‏كار، تا در حكومت او مردِ باايمان كار خويش كند و كافر بهره خود برد، در سايه حكومت او مال ديوانى را فراهم آورند و با دشمنان پيكار كنند و راه‏ها را ايمن سازند....2

حفظ امنيت و جلوگيرى از هرج و مرج اجتماعى حداقل چيزى است كه از هر حكومتى انتظار مى‏رود، حتى اگر حاكمى فاسق باشد باز مى‏توان تا حدودى امنيت و آسايش را براى عموم مردم انتظار داشت و وجود چنين حكومت و حاكمى از نگاه امام‏عليه السلام از فقدان آن به مراتب بهتر و منطقى‏تر است. آيه شريفه إن الحكم إلاّ للَّه‏3 نيز در مقام نفى حكومت نيست بلكه مشروعيت هر حكومتى را مآلاً از آنِ خداوند مى‏داند؛ يعنى اگر حكومتى بخواهد خود را منتسب و ملهم از اسلام و آموزه‏هاى آن بداند و به خود مشروعيت دينى ببخشد تنها راهش انتساب مآلى آن به خداوند است.4 اين امر در حكومت پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و ائمه اطهارعليه السلام به عنوان اولوالامر و حكومت فقيهان در عصر غيبت بنابر نظر بسيارى از فقهاى نام‏دار تحقق پيدا مى‏كند، زيرا چنين حكومت‏هايى به طور مستقيم يا با واسطه با فرمان و خواست الهى و منطبق با آرمان‏هاى الهى شكل گرفته و به حيات خود ادامه مى‏دهند.

شرايط زمام‏دارى از نگاه امام على‏عليه السلام‏
حكومت از ديد امام‏عليه السلام تنها شايسته كسانى است كه داراى سه شرط باشند: توان‏مندى، علم و عدالت؛ به عبارت ديگر ملاك و شأنيتِ تصدّى حكومت شايستگى است و انتخاب گروه يا شخص خاص و به صورت موروثى ملاك اداره حكومت نيست.

امام‏عليه السلام در اين زمينه مى‏فرمايد:
ايّها النّاس انّ أحقّ النّاس بهذاالامر أقواهم عليه و أعلمهم بامر اللَّه فيه؛ اى مردم سزاوارترين مردم به امر خلافت توان‏مندترين مردم به آن و آگاه‏ترين فرد به امر الهى در اين زمينه است.5
امام‏عليه السلام در اين گفتار ضمن تأكيد بر اصل شايسته‏سالارى در حوزه زمام‏دارى، دو اصل قدرت و علم را از شرايط لازم زمام‏دار مى‏شناسد. البته امام‏عليه السلام صرفاً قدرت و علم را كافى نمى‏داند، بلكه برترى در اين دو ويژگى در مقايسه با همگان را لازم دانسته است و اين همان اصلى است كه متكلمان شيعه بر آن پافشارى كرده‏اند و وجود صفاتى برتر از مردم در ائمه‏عليه السلام را شرط امامت دانسته‏اند.6

نكته ديگر اين كه مطلقِ قدرت و علم مورد نظر امام‏عليه السلام نيست، بلكه قدرتِ بر زمام‏دارى و علم به شريعت در حوزه زمام‏دارى را قصد كرده است. از اين جا مى‏توان دريافت كه مقصود امام‏عليه السلام از علما در عبارت « و ما أخذ اللَّه على العلماء ان لا يقاروا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم...»7 مطلق عالم نيست، بلكه عالم دينى مقصود امام‏عليه السلام است. اين امر كاملاً منطقى است، زيرا هدف حكومت از نگاه امام‏عليه السلام، حاكم ساختن دين و ارزش‏هاى دينى در اجتماع در كنار اجراى عدالت است و بديهى است اين كار تنها از عهده كسى ساخته است كه از دين و زواياى آن اطلاع كامل داشته باشد. مقصود از عالم دينى نيز چنين كارگزارى است.
شرط سوّم در زمام‏دار از نگاه امام على‏عليه السلام «عدالت» است.
عدالتِ مورد نظر امام‏عليه السلام مفهومى فراتر از عدالتِ مصطلح در فقه دارد، زيرا در فقه عموماً عدالت چنين تفسير شده است:
ملكه نفسانى كه شخص را به ترك محرمات و انجام واجبات و ترك منافيات مروت و عدم اصرار بر صغاير وا دارد.8

روح اين تعريف و نظاير آن انجام واجبات و ترك محرمات است كه تنها به حوزه رفتارى محدود مى‏گردد؛ هر چند با توجه به انتساب آن به ملكه نفسانى نوعى رسوخ و استوارى در آن لحاظ شده است. اما بالاخره طبق تعريف فقها وجود كاستى‏هايى در روح و روان كه مى‏توانيم از آن به ضعف‏هاى اخلاقى ياد كنيم، زيانى به عدالت نمى‏زند. به عنوان مثال: بخل، حسادت (مادامى كه در فعل ظاهر نشود)، كينه، تنگ نظرى، خسّت نفس، استبداد به رأى و ... زيانى به عدالت نمى‏زند و اشخاص برخوردار از اين رذائل اخلاقى مى‏توانند مناصبى را كه عدالت در آنها شرط است به عهده گيرند. در حالى كه عدالت مورد نظر امام‏عليه السلام در زمام‏دار، مفهومى فراتر داشته و عرصه اخلاق و روان شخص را نيز دربر مى‏گيرد.
مى‏توانيم عدالت مورد نظر امام را «عدالت اكبر» بناميم؛ چنان كه عدالت مورد نظر فقها را «عدالت اصغر» مى‏ناميم.
سخن امام‏عليه السلام در اين رابطه چنين است:
همانا دانستيد كه سزاوار نيست بخيل بر ناموس و جان و غنيمت‏ها و احكام مسلمانان ولايت يابد و امامت آنان را عهده‏دار شود تا در مال‏هاى آنها حريص گردد و نه نادان تا به نادانى مسلمانان را گمراه سازد و نه جفاكار تا عطاى آنان را ببرد.9

چنان كه در جاى ديگر سعه صدر را ابزار رياست و فرمانروايى مى‏داند: «آلة الرياسة سعة الصدر».10 امام‏عليه السلام در بيان اين شرطِ اساسى در زمام‏دار، مُلهَم از قرآن كريم است. زيرا قرآن در سطحى وسيع‏تر براى زمام‏دار قدرت و علم را شرط دانسته است. چنان كه در ماجراى گزينش طالوت به عنوان پادشاه بنى‏اسرائيل چنين آورده است:
و قالوا انى له الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤت سعة من المال قال ان اللَّه اصطفاه عليكم و زاده بسطةً فى العلم و الجسم‏11؛ گفتند: چگونه او را بر ما پادشاهى باشد با آن كه ما به پادشاهى از وى سزاوارتريم و به او از حيث مال، گشايش داده نشده است؟ پيامبرشان گفت: در حقيقت، خدا او را بر شما برترى داده و او را در دانش و (نيروى) بدن بر شما برترى بخشيده است.
جسم در آيه به قدرت جسمانى براى تمشيت امور، به ويژه رهبرى جنگ‏هاى ميان بنى‏اسرائيل و عمالقه ناظر است و «زاد» نيز اصل برترى علم و قدرت در حاكم را نسبت به ديگران اثبات مى‏كند.12
در داستان يوسف‏عليه السلام نيز برخوردارى از شايستگى اخلاقى و عدالت براى به دست گرفتن زمام خزانه‏دارى از برهان‏هاى يوسف‏عليه السلام در هنگام درخواست از عزيز مصر اعلام شده است:
قال اجعلنى على خزائن الأرض إنّي حفيظٌ عليم؛13 يوسف گفت: «مرا بر خزانه‏هاى اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى دانا هستم».

عليم بودن يوسف‏عليه السلام بدين معناست كه او مى‏داند چگونه اقتصاد و معيشت مردم را سامان دهد و در دوران پرتلاطم قحطسالى، آنان را به سلامت از آن عبور دهد. حفيظ بودن نيز ناظر به مفهوم عدالت است؛ يعنى يوسف‏عليه السلام به سبب داشتن تقواى الهى و آراسته بودن روحى به سجاياى اخلاقى ضمن اجتناب از هر گونه تبعيض و حق‏كشى، مردم را با مهر و عطوفت خود يارى مى‏كند.

اهداف تشكيل حكومت از نگاه امام على‏عليه السلام‏
حكومت از نگاه امام‏عليه السلام يك هدف ميانه است نه هدف نهايى. به عبارت ديگر حكومت نه براى حكومت بلكه براى هدفى ديگر كه بر حكومت مترتب است، مطلوب است. همين نكته نگاه امام‏عليه السلام را با بسيارى از نگرشِ فلسفه‏هاى سياسى متعارف جدا مى‏سازد. چه، در بسيارى از نگرش‏ها به دست گرفتن حكومت و كسب اقتدار، يك هنر، ارزش و غايت است كه براى به چنگ آوردن آن طبق اصل «ان الغايات تبرر المبادى» هر كارى را مباح مى‏شمرند. فلسفه‏هاى سياسى مبتنى بر ماكياوليسم و ديكتاتورى از نمونه‏هاى بارز آن است. امام‏عليه السلام به صراحت اعلام مى‏كند كه حكومت را براى چنگ زدن به قدرت و به دست آوردن مقام ناچيز دنيا به دست نگرفته است:
خدايا تو مى‏دانى آن چه از ما رفت، نه به خاطر رغبت در قدرت بوده و نه از دنياى ناچيز خواستن زيادت...14
چنان كه وقتى دنيا و حكومت را از نعلين پينه زده و فاقد ارزش مالى‏15 يا عطسه بز16 يا استخوان خوك مرده در دست جذامى‏17 پست‏تر و ناچيزتر مى‏شمرد، نگرش خود را نسبت به ابزارى بودن حكومت به زيبايى نشان مى‏دهد. اما به راستى هدف امام‏عليه السلام از به دست گرفتن حكومت چيست؟ از جست و جو در لابه‏لاى سخنان امام‏عليه السلام مى‏توان به پاسخ اين پرسش دست يافت و اين اهداف را برشمرد:

1. اقامه عدالت اجتماعى‏
قرآن از عدالت اجتماعى به قسط تعبير كرده است و قسط داراى مفهومى محدودتر از عدالت مطلق است، زيرا عدالت به مفهوم عامش حوزه‏هاى فردى، اجتماعى، عقيدتى، اخلاقى و سياسى و ... را دربر مى‏گيرد، اما قسط تنها ناظر به عدالت در بستر اجتماع است كه بيشتر در اقتصاد خودنمايى مى‏كند. قرآن قسط و عدالت اجتماعى را يكى از عمده‏ترين اهداف بعثت تمام پيامبران‏صلى الله عليه وآله برشمرده است:
لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمْ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ؛18 به راستى پيامبران خود را با دلايل آشكار روانه كرديم و با آنها كتاب و ترازو را فرود آورديم تا مردم به انصاف برخيزند و آهن را فرو فرستاديم... .
كتاب و ميزان دست‏مايه‏هاى اجراى قسط و آهن نماد قدرت و كيفر به عنوان اهرم اجراى عدالت اجتماعى پيامبران است.

در همين راستا حكومت از نگاه امام على‏عليه السلام تنها براى ايجاد زمينه لازم جهت اجراى قسط و عدالت اجتماعى ارزش پيدا مى‏كند.
امام‏عليه السلام در آن جا كه خطاب به ابن عباس حكومت را از نعلين خود پست‏تر معرفى مى‏كند، آن را در صورتى كه بتواند حقى را به پا داشته و مانع باطلى شود باارزش مى‏شناسد:
واللَّه لهى أحبّ الى من إمرتكم، الا أن اقيم حقّاً او ادفع باطلاً؛ سوگند به خدا اين نعلين از فرمانروايى شما نزد من محبوب‏تر است مگر آن كه حقى را به پا دارم يا باطلى را دفع كنم.
كارنامه درخشان حكومت حضرت اميرعليه السلام نشان داد كه تا چه اندازه به اين آرمان خود پاى‏بند بوده و چه سرمايه عظيمى در پاى احياى آن فدا كرد، به گونه‏اى كه برخى از دوستان حضرت به سبب تاب نياوردن عدالتش از وى روى برتافته و به سوى معاويه يا كنج انزواى سياسى خزيدند.

2. حاكميت دين‏
زمام‏دار حتى اگر از اهرم زور استفاده نكند طبق اصل «الناس ابناء الملوك» مردم از او پيروى مى‏كنند و اخلاق و عقيده‏شان سالم يا فاسد مى‏شود.
امام‏عليه السلام معتقد است كه بايد زمام‏كار را انسان‏هاى شايسته‏اى چون او به دست گيرند تا دين و ارزش‏هاى دينى را در جامعه حاكميت بخشند. مضامينى هم‏چون: «لنرد المعالم من دينك... و تقام المعطله من حدودك»19 ناظر به اين هدف است. امام در جايى ديگر به اين حقيقت اشاره كرده است كه مردم از دين اسلام فاصله گرفته و به دنبال نابودى آن هستند:
... حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمدصلى الله عليه وآله... فخشيت ان لم انصر الاسلام وأهله أرى فيه ثلماً او هدماً؛20 تا آن كه ديدم گروهى در دين خود نماندند و از اسلام روى برگرداندند و مردم را به نابود ساختن دين محمدصلى الله عليه وآله خواندند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم، رخنه‏اى در آن بينم يا ويرانه‏اى.
و هنگامى كه زمام كار را به دست گرفت در نخستين خطابه خود به مردم چنين فرمود:
«ألا و ان بلّيتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث اللَّه نبيّكم؛21 بدانيد كه بلا در شكل و هيئتِ روزى كه خداوند پيامبر خود را مبعوث كرد به سوى شما بازگشته است».
مردم در دوران پيش از رسالت در دوران جاهليت به سر مى‏بردند و ارزش‏هاى جاهلى بر آنها حكومت مى‏كرد، اين در حالى است كه حاكمان پيش از امام‏عليه السلام همگى اهل نماز و مسجد بودند و هرگز سخن و رفتارى آشكار كه نشانِ مقابله با دين باشد در آنان ديده نشد، اما تنها بيست سال پس از حكومت حضرت اميرعليه السلام كسى هم‏چون يزيد بن معاويه خود را خليفه مسلمانان ناميد كه علناً در حضور اسراى اهل بيت‏عليه السلام به اشعار ابن زبعرى استشهاد كرد كه:
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء ولا وحى نزل‏22
هاشم با پادشاهى بازى كرده است و هيچ خبرى (از آسمان) نيامده و هيچ وحى‏اى نازل نشده است.
از اين‏رو است كه امام على‏عليه السلام امام عادل را برترين بندگان نزد خدا مى‏شناسد:
... فاعلم أن افضل عباداللَّه عند اللَّه امام عادل هُدى و هَدى، فاقام سنة معلومة و أمات بدعة مجهولة... و ان شرّ الناس عنداللَّه امام جائر ضَلّ وضُلّ به، فامات سنة مأخوذة وأحيا بدعة متروكه؛23... بدان كه برترين بندگان خدا نزد خداوند امام عادلى است كه خود هدايت يافته و هدايت‏گر باشد و سنت شناخته شده را برپا و سنت ناشناخته را بميراند... و بدترين مردم نزد خداوند امام ستم‏كارى است كه خود گمراه بوده و مايه گمراهى ديگران گردد و سنت عمل شده را بميراند و بدعت رها شده را زنده كند.

امامت، مقامى شأنى‏
از آن جا كه امامت از نگاه امير مؤمنان‏عليه السلام مبتنى بر اصل شايستگى است، فرد حائز اين شرايط، امام است حتى اگر امامت او به سبب موانعى به فعليت نرسد؛ به عبارت ديگر منصب شأنى امامت براى ائمه اهل بيت‏عليه السلام به عنوان تنها مصاديق برخوردار از شرايط پيشين در هر حال ثابت و قطعى است؛ حتى اگر در خانه نشسته و سال‏ها از صحنه سياست كنار گذاشته شوند. بدين رو، از نگاه متكلمان شيعه، حضرت اميرعليه السلام در دوران 25 سال حكومت خلفا و نيز ائمه‏عليه السلام تا دوران حضرت مهدى‏عليه السلام و امام عصرعليه السلام پس از غيبت هم‏چنان امام امت محسوب مى‏شوند.

پيداست اگر موانع برطرف مى‏شد و آنان زمام امور را بر عهده مى‏گرفتند منصب امامت و پيشوايى براى ايشان فعليت پيدا مى‏كرد. البته اين شأنيت در حوزه امور سياسى و زمام‏دارى است، اما در دو حوزه علم و معنويت پيشوايى و پيش‏گامى ائمه‏عليه السلام در همه حال داراى فعليت است.
امامت امام در حوزه سياست و زمام‏دارى با اقبال مردم و رفع موانع به فعليت مى‏رسد؛ يعنى امام‏عليه السلام ملزم نيست خود موانع را از سر راه بردارد و با روش‏هاى گوناگون مردم را مجاب سازد كه امامت او را پذيرا باشند، بلكه اين وظيفه مردم است كه راه را براى امامت امام‏عليه السلام هموار سازند. البته آن هنگام كه مردم اقبال كنند و خود موانع را بردارند، حجّت بر امام، تمام و تكليف تصدّى منصب امامت متوجّه او خواهد شد. از اين جا مى‏توان نقش مردم را در عرصه سياست و زمام‏دارى حتى با وجود امام معصوم‏عليه السلام ارزيابى كرد.

بر اين اساس است كه حضرت اميرعليه السلام پس از خبر عباس، عموى پيامبرصلى الله عليه وآله مبنى بر اجتماع مهاجران و انصار در سقيفه بنى‏ساعده براى تعيين امام، حضور خود را لازم نديد و انجام مراسم تغسيل، تكفين و تدفين پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله را بر خود فرض دانست.24 و هنگامى كه از نتيجه آن اجتماع و استدلال مهاجران بر انصار مبنى بر قرابت و اتصال خود با شجره رسالت مطلع شد، در استدلالى متين و كوبنده فرمود:
«احتجوا بالشجرة واضاعوا الثمره؛25 به درخت رسالت احتجاج كردند در حالى كه ميوه آن را (كه ما هستيم) ضايع ساختند».
با اين حال امام على‏عليه السلام براى حفظ وحدت مسلمانان و جلوگيرى از ارتداد بسيارى از تازه مسلمانان - كه تحليل روشنى از ماجراى خلافت در صورت مخالفت جدى امام با دستگاه خلافت نداشتند - بردبارى پيشه كرد؛ با آن كه اين امر بسان خارى در چشم و استخوانى در گلو همواره آزارش مى‏داد.
تا آن زمان كه مردم پس از كشته شدن عثمان با شدت وصف‏ناپذيرى دور امام‏عليه السلام حلقه زده و از ايشان خواستند كه تصدى اين منصب را بپذيرد. از آن جا كه امام مردم را در درخواست خود صادق نمى‏ديد، آنان را اين چنين مخاطب ساخت:
دعونى والتمسوا غيرى... واعلموا انّى ان اجبتكم ركبت بكم ما أعلم ولم أصغ الى قول القائل وعتب العاتب...؛26 مرا رها كنيد و به دنبال ديگرى رويد.... و بدانيد اگر من درخواست شما را (پذيرش خلافت) بپذيرم با شما آن گونه كه خود مى‏دانم عمل خواهم كرد و به سخن كسى يا ملامت سرزنش كننده‏اى گوش نخواهم داد.
اما هنگامى كه پافشارى آنان و پذيرش شروط خود را ديد، منصب امامت در عرصه زمامدارى را پذيرفت، اين جاست كه فرمود:
«لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر... لا لقيت حبلها على غاربها...؛27 اگر حضور اين بيعت كنندگان نبود و با وجود يار حجت را بر من تمام نمى‏كرد... رشته اين كار را به اهلش وا مى‏گذاشتم».
حضورِ آن اجتماع عظيم مردمى كه اطراف ايشان حلقه زدند و اقبال عمومى آنان حجت را بر امام تمام كرد.
در نتيجه نقش مردم در دوران حضور امام معصوم‏عليه السلام، انتخاب او به عنوان امام و زمام‏دار نيست، زيرا بر اساس نگرش شيعه، امامت امر الهى بوده و پيش از دخالت مردم از جانب خداوند متعال معين شده است. نقش مردم برداشتن موانع از پيش روى امام‏عليه السلام و فعليت بخشيدن به اين منصب است.

2. حكومت در سيره عملى امام على‏عليه السلام‏
نگاهى به حكومت كوتاه امام على‏عليه السلام طى سال‏هاى 35 تا 40 هجرى - نشان مى‏دهد كه امام به رغم همه موانع و مواجهه با سه جنگ ناخواسته جمل، صفين و نهروان، كوشش ستودنى براى تحقق آرمان‏هاى بلند خود به كار بست و سيماى تابناكى از حكومت اسلامى براى هميشه تاريخ به تصوير كشيد. عدالت‏گسترى، حاكميت ارزش‏هاى دينى، مردم‏مدارى، يارى ستم‏ديدگان، تامين امنيت و آسايش مردم، ساده‏زيستى بخشى از محورهايى است كه در دوران حكومت امام‏عليه السلام مورد اهتمام ايشان بوده و به تحقق پيوست كه به بررسى اجمالى آنها مى‏پردازيم:

1. عدالت‏گسترى‏
خداوند نظام تكوين و تشريع را بر اساس اصل عدالت بنيان نهاده است بدين خاطر گفته شده كه: «بالعدل قامت السموات و الارض». عدالت از دو اصل: حكمت و انتخاب اصلح به عنوان دو صفت فعل الهى بهره مى‏گيرد؛ بر اساس اصل حكمت و استوارى هر چيز در جايش قرار مى‏گيرد و طبق اصل انتخاب اصلح هر چيز در بهترين و شايسته‏ترين جايگاهش نهاده مى‏شود.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست‏
كه هر چيزش به جايش سخت نيكوست‏

به استناد اصل عدالت افراط و تفريط در نظام تشريع و قانون‏گذارى خداوند راه نداشته و هر قانونى چنان كه بايد و شايد در جاى خود وضع شده است. بخش عمده نظام تشريع براى تنظيم روابط انسان‏ها پيش‏بينى شده است. زيرا انسان‏ها به رغم آن كه مدنى بالطبع بوده و نيازهاى متقابل همواره آنان را به زندگى كنار هم و در قالب خانه، قوم، قبيله، شهر و منطقه وا داشته، اما زياده‏خواهى و فزون‏طلبى با توجه به تفاوت استعدادها و زمينه‏ها، هميشه كار را به جنگ، نزاع و خون‏ريزى كشيده است. زيرا افراد پرتوان به خاطر حسّ فزون‏طلبى همواره در صدد آن هستند كه سهم ضعيفان را از آن خود سازنند و بهره بيشترى از حطام دنيا را از آنِ خود سازند. دين به عنوان نظام اجتماعى برگرفته از وحى، براى سامان ارتباط اجتماعى و جلوگيرى از اين تطاول‏ها و فزون‏طلبى‏ها آمده است.

قرآن مى‏فرمايد: كان الناس امة واحدة فبعث اللَّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه؛28 مردم، امتى يگانه بودند؛ پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم دهنده برانگيخت و با آنان كتاب را به حق فرو فرستاد، تا ميان مردم در آن چه با هم اختلاف داشتند داورى كند.

در اين كه مقصود از ناس و امت واحده چيست و اين وحدت و پك‏پارچگى در چه دورانى تحقق يافته و اساساً با وجود چنين هم‏بستگى ارسال پيامبران‏عليه السلام چه فلسفه‏اى داشته، ميان مفسران اختلاف چشم‏گيرى وجود دارد. يكى از ديدگاه‏هاى معروف در تفسير آيه شريفه اين است:
مردم از دوران حضرت آدم‏عليه السلام تا عصر نوح‏عليه السلام با توجه به ابتدايى بودن زندگى و سطح فكر و انديشه و روابط اجتماعى به صورت يك‏پارچه و هم‏گرا با يك‏ديگر زندگى مى‏كردند، تا آن كه با پيچيده شدن زندگى و رويكرد عرصه‏هاى نوين بهره‏برى از طبيعت، زمينه اختلاف ميان مردم فراهم شد. اين جا بود كه خداوند انگيزش پيامبران‏عليه السلام را لازم دانست تا آنان با تكيه به شريعت، اختلافات مردم را پايان بخشند. بنابراين پيش از جمله «فبعث اللَّه» جمله «فاختلفوا» در تقدير است.29

آن چه كه فلاسفه و متكلمان در تبيين فلسفه نبوت ارائه كرده‏اند مبتنى بر همين نگرش رهيافت اختلاف و تنازع ميان مردم و ضرورت رفع آن است.30
زياده‏خواهى گروهى از مردم كه از امكانات بيشترى در سه حوزه: جايگاه اجتماعى، ثروت‏اندوزى و تبعيض برخوردار هستند در مواجهه با قانون نمايان‏گر است و در طول تاريخ فزون‏خواهان هماره خواسته‏اند مناصب مهم و كليدى اجتماعى به آنان واگذار شود هر چند شايسته آن نباشند و خواسته‏اند كه ثروت و بهره مالى‏شان از همه بيشتر باشد و اگر به پاى ميز محاكمه كشيده شوند هميشه حق به آنان داده شود.

در مقابل، دين با ارائه شريعت مبتنى بر عدالت و پيش‏بينى حكومت دينى و حاكميت عدالت به مقابله با اين افزون‏خواهى‏ها برخاست. مقايسه‏اى كوتاه ميان حكومت كوتاه حضرت اميرعليه السلام با ساير حكومت‏ها نشان مى‏دهد كه امام‏عليه السلام به عنوان نماينده و نماد دين تمام تلاش خود را براى حاكميت عدالت در اين سه حوزه به كار بسته است.
در دوران حكومت خلفاى پيشين اصل عدالت و شايسته‏سالارى در تعيين كارگزاران رعايت نشد و مصالح جناحى، تبارى، ملّيت و ... بر اصل عدالت چيره شد. بدين خاطر انسان‏هايى هم‏چون مروان و وليد بن عقبه و ... زمام امور مسلمانان را در اطراف و اكناف كشور اسلامى گسترده آن روز بر عهده گرفته و شايستگان كنار گذاشته شدند و ثروت‏هاى عمومى كه در اثر فتوحات اسلامى روانه خزانه بيت‏المال شده بود، ميان همين كارگزارانِ ناشايست تقسيم شد. چنان كه حضرت اميرعليه السلام در ترسيم آن فرمود:
... و بيت المال را خوردند و بر باد دادند بسان شترى كه مهارش رها شده باشد و گياه بهاران را چرد.31
و دستگاه قضاوت به جاى دادگسترى به بيدادگرى تبديل شد و كسانى هم‏چون خالد بن وليد با وجود ارتكاب فجايعى چون قتل وليد بن عُقْبه به رغم شراب‏خوارى و مستى در حال امامت جماعت از تيغ عدالت مستثنا شدند. هنگامى كه امير مؤمنان‏عليه السلام آمد با بى‏عدالتى در هر سه عرصه به شدت مبارزه كرد و براى اجراى كامل عدالت تمام كوشش خود را به كار بست و چنان بر آن اصرار ورزيد كه توسط دوستانى مورد اعتراض قرار گرفت و به بى‏سياستى و بى‏تدبيرى متهم شد.32
عدلت امام‏عليه السلام را مى‏توان در سه عرصه: مديريت، تقسيم مديريت و اجراى احكام الهى ارزيابى كرد.

1 - 1. عدالت امام‏عليه السلام در عرصه مديريت‏
امام على‏عليه السلام خود شاهد زيان‏هاى بى‏حد و حساب كارگزاران ناشايست و نالايق در دوران خلفاى پيشين به خصوص در دوران خليفه سوم بود. از اين رو بلافاصله پس از به دست گرفتن زمام قدرت، تمام كارگزارانِ ناشايست را از منصب عزل نمود و انسان‏هاى لايق را به جايشان نشاند. ملاك حضرت‏عليه السلام در اين كار شايسته سالارى بود و همان شرايط مورد نظر امام كه در سطحى بالاتر از ديگران براى تصدى منصب امامت لازم مى‏ديد؛ يعنى علم، قدرت و عدالت در سطحى محدودتر براى هر كارگزار مطمح نظر امام بوده است.

بدين ترتيب امام‏عليه السلام قيس بن سعد بن عباد انصارى را به جاى عبداللَّه بن ابى سرح در مصر، عثمان بن حنيف را جاى عبداللَّه بن عامر در بصره و سهل بن حنيف را به جاى معاويه در شام و نيز عبداللَّه بن عباس را بر يمن و قثم بن عباس را بر مكه منصوب كرد.
و كسانى امثال زبير بن عوام به رغم رابطه خويشاوندى با امام (پسر عمه) از كارگزارى دستگاه خلافت محروم ماندند. با آن كه زبير داراى سابقه‏اى بسيار درخشان در تاريخ اسلام بوده و با شمشير خود بارها غبار غم از چهره پيامبرصلى الله عليه وآله زدوده و از افراد معدودى بود كه در اعتراض به خلافت ابوبكر در خانه على‏عليه السلام تحصن كرد. اما چون در اين اواخر به ويژه در دوران عثمان سخت به دنيا گراييده و آن ارزش‏هاى پيشين را از كف داده، شايستگى همكارى با دستگاه مديريت امام‏عليه السلام را از دست داد. طلحه نيز بسان زبير از سابقه درخشانى در تاريخ اسلام برخوردار بود كه به رغم اصرار بر كارگزارى بر منطقه‏اى از سرزمين اسلامى با مخالفت امام‏عليه السلام روبه‏رو شد و همين امر، يعنى رعايت عنصر عدالت در به كارگيرى مديران، زمينه را براى جنگ خونين جمل فراهم ساخت. اصرار بر اجراى عدالت در به كارگيرى مديران درباره معاويه بيشتر خودنمايى كرد. معاويه از زمان خليفه دوم به رغم فقدان شايستگى‏هاى لازم عهده‏دار ولايت شام شد و با سياست مزوّرانه پايه‏هاى حكومت خود را بسيار محكم ساخت. امام‏عليه السلام در آغازِ خلافت، فرمان عزل معاويه را صادر كرد و مصلحت‏انديشى امثال مغيره و عبداللَّه بن عباس را نپذيرفت و آن قدر بر اين خواست پافشارى كرد تا جايى كه بهترين ياران خود هم‏چون عمار ياسر را در جنگ صفين در برابر سپاه معاويه هديه كرد و در آخرين روزهاى حيات، پيش از آن كه توسط خوارج ترور شود، سپاه خود را در نخيله تجهيز كرد

2 - 1. عدالت امام‏عليه السلام در عرصه تقسيم بيت‏المال‏
امام‏عليه السلام بر اساس آموزه‏هاى قرآن بر اين باور بود كه: ميان انسان‏ها جز به تقوا و پرهيزكارى تفاوتى وجود ندارد. بنابراين عرب يا از تبار خليفه يا اهل مكه و مدينه بودن يا سبقت در اسلام و شمشير زدن در جنگ‏ها همراه پيامبرصلى الله عليه وآله يا از قبيله قريش بودن و ... هيچ كدام باعث آن نمى‏شود كه بيت المال به صورت نابرابر ميان آنان تقسيم گردد.

امام‏عليه السلام در پاسخ به اعتراض طلحه و زبير به مساوات در تقسيم بيت‏المال چنين فرمود:
اما اين كه مى‏گويند چرا سهم ما را از بيت المال با ديگران برابر نمودى، (خوب مى‏دانيد) پيش از اين گروهى به اسلام سبقت گرفتند و با شمشيرها و نيزه‏هاى خود به يارى آن شتافتند، اما پيامبرصلى الله عليه وآله در تقسيم بيت‏المال آنان را برتر قرار نداد و به خاطر پيشى گرفتن در پذيرش اسلام سهم ويژه‏اى بر ايشان قرار نداد. اين خداى سبحان است كه پاداش اعمال پيشى گيرنده و مجاهد را در روز قيامت خواهد داد.33

گاه برخى از اطرافيان يا كارگزاران از امام‏عليه السلام مى‏خواستند كه سهم بيشترى از بيت‏المال به آنان قرار دهد، اما امام‏عليه السلام هم‏چنان استنكاف مى‏كرد. اوج تصلب و سخت‏گيرى امام‏عليه السلام در اين امر مربوط به داستان برخورد ايشان با برادرشان عقيل است. امام‏عليه السلام خود صحنه رقّت‏بار مراجعه عقيل به همراه فرزندانش را نزد ايشان اين چنين ترسيم كرده است:
به خدا عقيل را ديدم پُرريش و سخت درويش، از من خواست تا منى از گندم شما بدو دهم و كودكانش را ديدم از درويشى موى ژوليده و رنگشان تيره گرديده، گويى بر چهره‏هاشان نيل كشيده و پى در پى مرا ديدار كرد و گفته خود را تكرار نمود پس آهنى براى او گداختم و به او نزديك ساختم، چنان فرياد برآورد كه بيمار از درد، نزديك بود از داغ آن بگدازد. به او گفتم: نوحه‏گران بر تو بگريند. اى عقيل! از آهنى مى‏نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته و مرا به آتشى مى‏كشانى كه خداى جبارش به خشم گداخته است.34

هم‏چنين هنگامى كه عبداللَّه بن زمعه از امام مالى از بيت‏المال طلبيد، خطاب به او فرمود:
اين مال نه از آنِ من است و نه از آنِ تو، بلكه بيت‏المال از آنِ همه مسلمانان و براى به خدمت گرفتن شمشير آنان، اگر تو در جنگ با آنان يار باشى چون ايشان از مال برخوردارى وگرنه آنچه آنان به دست آورده‏اند نبايد ديگران بخورند.35

3 - 1. عدالت امام‏عليه السلام در اجراى احكام الهى‏
امام‏عليه السلام با سيره خود در دوران حكومت، علاوه بر تأكيد بر استقلالِ دستگاه قضايى نشان داد كه زمام‏دار در مواجهه با قانون برابر با هر شهروند ديگر است. شاهد مدّعا ماجراى مرافعه امام‏عليه السلام نزد قاضى خود شريح است. امام‏عليه السلام مدعى مالكيت سپر خود بود كه اينك در دست مسيحى ذمى بود. آنان هنگامى كه وارد محكمه شدند شريح امام را با عنوان اميرالمؤمنين مخاطب ساخت. امام قاضى خود را به خاطر خطاب محترمانه به خود مورد عتاب قرار داده و آن را نوعى تبعيض دانست و وقتى با تقاضاى قاضى، شاهدى بر مدعا اقامه نكرده و حكم بر مالكيت آن مسيحى نسبت به سپر داده شد اين قضاوت را ستود و ابداً از اين كه دستگاه قضايى به نفع خليفه مسلمانان قضاوت نكرد، رنجيده خاطر نشد.36

هم چنين وقتى امام مطلع شد كه نجاشى - شاعر امام‏عليه السلام - در ماه رمضان شراب خورده است صد تازيانه به او زد و وقتى نجاشى اعتراض كرد كه حد شراب‏خوارى هشتاد تازيانه است نه صد تازيانه، به او پاسخ داد:
«لجرأتك على ربك و افطارك فى شهر رمضان؛ به خاطر آن كه به پروردگارت جرأت يافته و در ماه رمضان افطار كرده‏اى»؛37 يعنى چون گناه در ماه مبارك رمضان انجام شده عقوبت آن افزوده مى‏شود. اين امر بر نجاشى، شاعر امام‏عليه السلام كه بارها در جنگ‏ها، سپاهيان على‏عليه السلام را عليه دشمنان تحريك كرده بود گران آمد و نزد معاويه رفت.38
و هنگامى كه باخبر شد كه كارگزار او در بصره - كه به استناد ظاهر نامه پسر عم ايشان عبداللَّه بن عباس بوده است - ابداً ملاحظه سابقه و خويشاوندى او را نكرد و در نامه‏اى بس تند و شديد اللحن او را مورد نكوهش قرار داد.

در بخشى از اين نامه چنين آمده است:
سوگند به خدا اگر حسن و حسين كارى كه تو انجام دادى انجام مى‏دادند هرگز نزد من امتياز نداشته و بر اراده‏ام غلبه نمى‏يافتند تا حق را از آنان باز ستانم و باطل را از مظلمه ايشان پاك كنم.39

2. حاكميت ارزش‏هاى دينى و مقابله با بدعت‏ها
چنان كه پيش از اين ياد كرديم امام‏عليه السلام از اصلى‏ترين وظايف حاكمان را حاكميت ارزش‏هاى دينى و مقابله با بدعت‏ها مى‏داند. از اين رو وقتى خود، زمام كار را به دست گرفت اين آرمان را دنبال كرد. به رغم آن كه سنت نبوى‏صلى الله عليه وآله بر مساوات در تقسيم بيت‏المال تأكيد داشت خليفه اول نيز براى همگان به صورت برابر، نيم دينار مى‏داد. اما خليفه دوم بين مردم به تناسبِ سبقت در اسلام تمايز قائل شد، چنان كه زنان پيامبرصلى الله عليه وآله را از ساير زنان و حتى ميان خود همسران پيامبرصلى الله عليه وآله تفاضل قرار داد. اين بدعت‏گذارى او باعث شكاف عميق طبقاتى شد. او خود به اين امر پى برد و اعلام كرد اگر تا سال آينده زنده باشم آخر مردم را به اولشان ملحق مى‏كنم تا همه يك‏دست شوند.

اما پيش از تحقق اين تصميم كشته شد.40 خليفه سوم اين شكاف طبقاتى را به شدت افزايش داد و باعث فقر بيشتر مردم شد. در مقابل، امام‏عليه السلام پس از به دست گرفتن قدرت به شدت با اين بدعت مخالفت كرد و طبق سنت نبوى‏صلى الله عليه وآله سهم مردم را از بيت‏المال، يكسان قرار داد.

غفلت و خامى عثمان باعث شد تا كسانى امثال كعب الاحبار به عنوان مشاور در دستگاه خلافت حضور يابند و قصه‏گوها اجازه يافتند در مساجد براى مردم قصه‏پردازى كنند. غافل از آن كه اين حركت توطئه‏اى هدف‏مند از سوى يهود و نوعى تهاجم فرهنگى براى تخريب عقايد و اخلاق مسلمانان بوده و باعث ره‏يافت انبوهى از اسرائيليات در تفسير و حديث شد.41 زيان‏هاى آن هنوز بر فرهنگ و نگرش جامعه مسلمانان سايه افكنده است.
امام‏عليه السلام با درايت انديشى ويژه خود خطر آنان را دريافت و بلافاصله دستور اخراج قُصّاص از مساجد را صادر كرد و راه را براى نفوذ امثال كعب الاحبار حتى در محدوده كوچكى از حكومت اسلامى بست.42
شيخ ابو زهره در اين باره مى‏گويد:
قصص در دوران عثمان ظاهر شد، اما امام على‏عليه السلام از آن كراهت داشت تا آن جا كه قصه‏پردازان را از مسجد بيرون كرد، زيرا آنان خرافات و افسانه‏ها را در اذهان مردم ساده‏دل جاى مى‏دادند، داستان‏هايى كه برخى از آنها از اديان پيشين برگرفته شده و با تحريف و تغيير آميخته شده بود.43
هم چنين امام‏عليه السلام از خواندن نماز تراويح به جماعت كه توسط خليفه دوم بدعت‏گذارى شده بود به مخالفت برخاست.44
امام‏عليه السلام به عامل خود در بصره (عبداللَّه بن عباس) نوشت كه از مردم زكات فطريه دريافت كند. به رغم آن كه اين امر سنت پيامبرصلى الله عليه وآله بود اما چنان به فراموشى سپرده شده بود كه وقتى مردم سخن امام را شنيدند بسيار شگفت‏زده شدند.45

3. مردم‏مدارى‏
مردم از نگاه امام‏عليه السلام برادران دينى يا طبيعى زمام‏دار تلقى مى‏شدند، چنان كه به مالك اشتر فرمود:
فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق؛ مردم بر دو دسته هستند: يا برادر دينى تواند يا همسان تو در آفرينش.46
مردم از نگاه امام هم چنين فرزندان معنوى حاكم‏اند كه بر او لازم است بسان پدر و مادر نسبت به آنان تفقد و مهربانى ورزد: «... ثم تفقّد من امورهم ما يتفقد الوالدان من ولدهما؛ چنان كه والدين از فرزندان خود تفقد و سركشى مى‏كنند تو نيز نسبت به رعيت خود چنين باش».47
حاكم بايد بال رحمت و مهر خود را بر ايشان بگسترد و ميان ايشان حتى در نگاه كردن تبعيض قائل نشود.
«... فاخفض لهم جناحك وألن لهم جنابك وأبسط لهم وجهك وآس بينهم فى اللحظة والنظرة»48 مردم چنان محترم هستند كه زمام‏دار حق ندارد به خاطر تلاش و كوششى كه براى اداره شئون آنان انجام مى‏دهد بر ايشان منت نهد: «و اياك و المن على رعيتك باحسانك او التزيد فيما كان من فعلك...»49 و كارگزاران بايد همواره در خدمت مردم بوده و پاسخ‏گوى نيازهاى آنان باشند و خود را در ميان حجاب‏ها پنهان نسازند؛ تنها پيام‏رسان آنان به مردم، زبانشان و تنها حاجبشان چهره‏شان باشد.
«... ولا يكن لك الى الناس سفير الا لسانك ولا حاجب الّا وجهك ولا تحجبن ذا حاجة عن لقائك بها...».50
احترام مردم نزد امام‏عليه السلام چنان است كه اجازه نمى‏دهد به هنگام ورود خود به منطقه‏اى آنان خود را براى استقبال امام‏عليه السلام به زحمت انداخته و خوار سازند. چنان كه وقتى وارد شهر انبار شد دهقان‏هاى آن ديار براى امام پياده شدند و پيشاپيش امام دويدند. امام‏عليه السلام از آنان علت كارشان را پرسيد. آنان گفتند: عادتى است كه داريم و بدان امير خود را بزرگ شماريم. امام‏عليه السلام با نكوهش اين كار فرمود: به خدا كه اميران شما از اين كار سودى نمى‏برند و شما در دنيايتان خود را بدان به رنج مى‏افكنيد و در آخرتتان بدبخت مى‏گرديد.51
و در موردى ديگر اجازه نداد كه حرب به دنبال او پياده حركت كند كه مبادا باعث تكبرِ زمام‏دار و ذلت مومن شود و به او فرمود: «پياده رفتنِ چون تويى با چون منى موجب فريفته شدن والى و خوارى مؤمن است».52
و به رغم بى‏نيازى از مشورت در بسيارى از امور و برخوردارى از عصمت، خودمحورى و استبداد به رأى حاكم را عيب مى‏شمارد و هميشه مى‏فرمود: «من استبد برأيه هلك؛ هر كس به رأى خود استبداد ورزد هلاك گردد».53 و در ستايش مشورت مى‏فرمود: «ولا ظهير كالمشاورة؛ هيچ پشتوانه‏اى بسان مشورت نيست»54 و مشورت را عين هدايت مى‏دانست: «و الاستشارة عين الهداية».55
و از مردم مى‏خواهد كه با او بسان حاكمان جابر و گردن‏كش رفتار نكرده و از نصيحت و انتقاد از عمل‏كرد او اجتناب نكنند:
با سخنانى كه با جباران سخن مى‏گويند با من سخن مگوييد و چيزهايى كه از مردمِ خشمگين پنهان مى‏كنيد از من پنهان مداريد و با من به مدارا معاشرت نكنيد و گمان نكنيد كه اگر حقى به من گفته شود مرا سنگين و درشت نمايد يا در صدد بزرگ‏نمايى خويشتنم، پس از هر سخن حق و مشورت به عدالت خوددارى نكنيد و من در نفس خويش برتر از آن كه خطا نكنم نيستم و از آن در عمل ايمن نيستم مگر آن كه خداوند مرا كفايت كند.56

4. يارى ستم‏ديدگان و مبارزه با ستم‏گران‏
دفاع از مظلوم و مقابله با ستم‏گر از امور فطرى است. هر انسانى بر اساس فطرت خود - البته در صورتى كه آن را آلوده نكرده باشد - با ديدن ناله و اندوه مظلوم و شادىِ سرمستانه ستم‏گر، سخت متالّم مى‏شود و اگر اين ناراحتى عاطفى و درونى شدت پيدا كند تا بدان جا پيش مى‏رود كه گاه شخص، حاضر به فداى جان براى دفاع از مظلوم مى‏شود. يعنى حتى اگر آموزه وحى به كمك فطرت نيايد انسان در درون جانش ميلِ به حمايت از مظلوم و بغض از ظالم را مى‏يابد. بدين خاطر است كه در تاريخ پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله مى‏خوانيم كه ساليانى پيش از رسالت، فعالانه در «حلف الفضول = پيمان جوان‏مردان» شركت كرد و تا آن جا كه قدرت براى اين هم‏پيمانان مهيا بود به دفاع از ستم‏ديدگان پرداختند. داستان ستم عاص بن وائل به مردى مسافر از اين قبيل است. پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله ساليانى بعد و پس از رسالت به شركت خود در اين پيمان افتخار مى‏كرد.57

وحى اين نداى فطرت را تقويت كرد و آن را به صورت يك آموزه دينى بلكه فرمان الهى به مردم آموخت. مردم ياد گرفتند كه نبايد ستم كنند و ستم را بپذيرند (لا تظلمون و لا تظلمون)58 و اگر ستمى را ديدند به مقابله با آن قيام كنند.
على‏عليه السلام دست‏آموز وحى و آينه تمام نماى فطرتِ پاك انسانى است. از اين رو يارى ستم‏ديده و مقابله با ستم‏گر سرلوحه منش اجتماعى ايشان بوده است.
امام‏عليه السلام در دوران 25 ساله حكومت خلفا به رغم عدم حضور در دستگاه خلافت، هر جا كه لازم بود از حمايت ستم‏ديدگان دست برنداشت. اين امر گاه در دستگاه قضايى رخ مى‏داد؛ بدين معنا كه گاه عليه مردم بى‏گناه، احكام ستم‏آلود و مخالف شريعت صادر مى‏شد و امام‏عليه السلام پس از اطلاع، از آن جلوگيرى مى‏كرد.
و گاه در عرصه سياست و مبارزه سياسى خود را نمايان مى‏ساخت، چنان كه از ابوذر ستم‏ديده كه به خاطر مبارزه با دستگاه ستمِ خليفه سوم آواره صحراى تفتيده ربذه شد حمايت كرد و به رغم آن كه هيچ كس حق مشايعت او را نداشت به همراه حسن‏عليه السلام و حسين‏عليه السلام به مشايعت او آمد و خطاب به او چنين فرمود:
«اى ابوذر! تو براى رضا خدا خشمگين شدى، پس به او اميد بند كه براى او خشم كردى، همانا كه اين قوم به سبب دنياى خود از تو مى‏ترسند و تو بر دين خويش مى‏ترسى. پس چيزى كه به سبب آن از تو مى‏ترسند در دست آنان بگذار...».59
و گاه نيز با بذل مال و انفاق نهان و آشكار از محرومين اجتماعى دست‏گيرى مى‏كرد و آن گاه كه زمام كار را بر عهده گرفت فلسفه آن را پيمان خداوند دانست كه از علما گرفته شده تا بر شكم‏بارگى ستم‏كار و گرسنگى مظلوم آرام نگيرند.60
و همواره شعار امام‏عليه السلام اين بود:
«الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه؛ ذليل نزد من عزيز است تا حق او را بگيرم و قوى نزد من ضعيف است تا حق را از او باز ستانم».61
امام‏عليه السلام چنان حق ضعيف را پاس مى‏داشت و پيوسته مراقب رعايت حقوق او بود كه در بخشى از عهدنامه تابناك خود به مالك اشتر چنين آورد:
خدا را خدا را در طبقه فرودست مردم، آنان كه راه چاره ندارند و از درويشان و نيازمندان و بينوايان و از بيماران بر جاى مانده‏اند كه در ميان آنان گروهى قانع و گروهى خواهنده‏اند و حق خدا را درباره آنان پاس دارد.62

5. تأمين امنيت و آسايش مردم‏
امام‏عليه السلام يكى از مهم‏ترين دلايل ضرورتِ تشكيل حكومت - حتى اگر الهى نباشد - را تأمين امنيت براى مردم مى‏داند، چنان كه در بخشى از كلام خود در پاسخ خوارج فرمود: «لابد للناس من امير برّ او فاجر... و تؤمن به السبل؛ مردم را زمام‏دار بايد نيك باشد يا بد... تا راه‏ها به دست او ايمن شود».63
و يكى از دلايل پذيرش زمام‏دارى را همين امر مى‏داند: «فيأمن المظلومون من عبادك؛ تا ستم‏ديدگان از بندگانت ايمنى يابند».64
و بدين سبب در بخشى از نامه خود به مالك اشتر بر ضرورت تشكيل سپاه قدرت‏مند و تجهيز و حمايت آنان اين چنين پافشارى مى‏كند:
«... الجنود باذن اللَّه حصون الرعيه، و زين الولاة و عزّالدين و سبل الامل وليس تقوم الرعيه الا بهم؛ لشكريان با اذن الهى دژهاى رعيت، زينت واليان، مايه عزت دين و راه‏هاى امنيت‏اند و رعيت جز به يمن آنان قوام نيابند».65
تعبير به دژ بودن سپاه براى مردم نشانِ عمق نگرش امام‏عليه السلام به نقش ارتش در حفظ امنيت مردم است. زيرا بدون وجود دژ، مردم همواره در معرض هجوم دشمنان و اشرار خواهند بود و بالطّبع امنيت از آنان سلب شده و طعم شيرين آسايش را نخواهند چشيد.
امام‏عليه السلام معتقد بود كه امنيت و آسايش مردم از سه ناحيه در خطر است:
1. كارگزاران و قضات 2. اشرار داخلى 3. دشمنان بيرونى، دو عامل نخست، داخلى و عامل سوم، خارجى قلمداد مى‏شود. امام‏عليه السلام در برخورد با اين عوامل تمهيدات لازم را به كار گرفت. عزل كارگزاران بى‏تقوا و نالايق و نصب كارگزاران شايسته از اقدامات اساسى در تأمين امنيت و آسايش مردم بوده است.

البته امام‏عليه السلام صرفاً به نصب چنين كارگزارانى بسنده نكرد، بلكه با مراقبت همه جانبه اعمال و رفتار آنان از سوى بازرس‏هاى ويژه خود بر تعامل آنان با مردم نظارت كامل داشت و به محض آن كه كوتاهى از جانب آنان مى‏ديد هشدار مى‏داد يا او را عزل مى‏كرد. به عنوان نمونه امام‏عليه السلام در نامه‏اى به يكى از كارگزاران خود به نام «عمر بن أبى سلمه أرجى» چنين نوشت:
دهقانان شهر تو شكايت دارند كه با آنان درشتى مى‏كنى و سختى روا مى‏دارى ستمشان مى‏ورزى و خُردشان مى‏شمارى. من در كارشان نگريستم، ديدم چون مشركند نتوان‏شان به خود نزديك گرداند و چون در پناه اسلام‏اند نشايد آنان را راند. پس، در كارشان درشتى و نرمى را به هم آميز، گاه مهربان باش و گاه نيز زمانى نزديكشان آور و زمانى دورتر.66

چنان كه به صراحت در كلام امام‏عليه السلام آمده است آن دهقانان مشركانى بوده‏اند كه تحت الحمايه حكومت اسلامى قرار داشتند و از حرمت ويژه مسلمانان برخوردار نبودند. با اين حال وقتى از درشتى و غلظت كارگزار امام شكايت مى‏برند، حضرت‏عليه السلام چنين نامه‏اى مى‏نگارد و از كارگزار خود مى‏خواهد كه با آنان درشت‏خويى نكند. اين كه فرمود درشتى را با نرمى بياميز، درخواستى است كه از مالك اشتر نيز در برخورد با مردم مسلمان مصر خواسته بود. در حقيقت امام‏عليه السلام اين شيوه را براى حفظ متانت و استوارى دستگاه حكومت لازم مى‏داند؛ نه آن كه به علت شرك مردم آن ديار چنين فرمانى داده باشد.

داستان تكان دهنده سوده، دختر عماره هَمْدانى - همان زن شجاعى كه در جنگِ صفين، سربازان على‏عليه السلام را عليه معاويه مى‏شوراند - از افتخارات عمل‏كرد دستگاه مديريت حضرت اميرعليه السلام است. سوده به نمايندگى از قوم هَمْدان پس از شهادت امام‏عليه السلام نزد معاويه مى‏رود و با لحنى گستاخانه و همراه با شهامت از او مى‏خواهد كه كارگزار خود بسر بن ارطاة را عزل كند. معاويه از اين درشت‏گويى مى‏آشوبد و او را تهديد به مرگ مى‏كند. سوده با خواندن اين بيت از عدالت على‏عليه السلام ياد مى‏كند:
صلّى الاله على جسم تضمنه‏
قبر فأصبح فيه العدل مدفوناً67

آن گاه ماجراى شكايت خود از كارگزار امام‏عليه السلام نزد آن حضرت را نقل مى‏كند كه وقتى خبر ستم كارگزارش را به او دادم امام‏عليه السلام گريست و فرمود: خدايا تو شاهد باش كه من آنان را به ظلم به خلق تو و ترك حقّت فرمان ندادم. آن گاه قطعه پوستى از جيب درآورد و با استناد به آيه شريفه (فاوفوا الكيل والميزان ولا تبخسوا الناس أشياءهم ولا تفسدوا فى الأرض بعد اصلاحها)68 فرمان عزل آن كارگزار را صادر كرد.69

امام‏عليه السلام در برابر عامل سوم؛ يعنى خطر دشمنان به تجهيز سپاه و مراقبت از مرزها تاكيد فراوان داشت. معاويه پس از جنگ صفين و در سال آخر حكومت امام‏عليه السلام با سياست ايذايى و حمله به مناطق حكومت امام‏عليه السلام در صدد ايجاد ناامنى و سلب آسايش مردم و سرانجام خسته كردن آنان برآمد. معاويه براى اين كار غالباً از فرماندهان خون‏خوار هم‏چون بسر بن ارطاة استفاده مى‏كرد. هجوم سپاه بسر به شهر انبار از جمله اين حملات است كه باعث كشته شدن گروهى و به تاراج رفتن اموال مسلمانان و ذميان شد. امام‏عليه السلام با شنيدن اين خبر برآشفت و مردم كوفه را در خطابه‏اى تند مورد عتاب قرار داد:
اى نامردمان مردنما، اى كه هم‏چون كودكان در خواب پريشانيد و هم‏چون پرده‏نشينان دست‏خوش رؤيا، كاش شما را نديده بودم و به هيچ روى نشناخته بودم. به خدا كه شناختن شما مايه پشيمانى است و موجب آه و افسوس، مرگ بر شما باد! همانا كه دلم را سخت چركين كرديد و سينه‏ام را از خشم آكنديد و پياپى و دم به دم جرعه‏هاى اندوه به من خورانديد.70

از جمله كوتاهى‏هاى مردم كوفه كه باعث تأثر و اندوه فراوان امام‏عليه السلام شد: مماطله و عدم همكارى شايسته آنان در مقابله با راهزنان معاويه بود. آيا اين همه اندوه و تأثر كه در بخشى از خطبه‏هاى امام‏عليه السلام موج مى‏زند حكايت از اهميت حفظ امنيت و آسايش مرزنشينان ندارد؟!
هجوم اصحاب جمل (ناكثان) به شهر بصره و كشتن كارگزار امام و نيز راهزنى و قتل و غارت خوارج از جمله حوادث تلخى بود كه در دوران حكومت امام‏عليه السلام رخ داد و باعث سلب امنيت و آسايش مردم شد. امام‏عليه السلام پس از ماجراى حكميّت و جدا شدن خوارج در صدد برآمد تا با باقى‏مانده سپاه خود به جنگ با معاويه بازگردد و كار را يك سره كند اما وقتى شنيد كه خوارج جان و مال مردم بى‏دفاع را در غياب لشكر امام‏عليه السلام مورد تهديد قرار دادند با درخواست سپاه خود تصميم خود را تغيير داد و براى قلع و قمع خوارج به سوى سرزمين خود حركت كرد.71

6. ساده‏زيستى‏
از آموزه‏هاى بلند قرآن معرّفى دنيا به عنوان لهو و لعب، متاع غرور، متاع قليل، مايه فتنه و ... است، كه جوهر آن در زهد از دنيا خلاصه شده است. امام على‏عليه السلام با استفاده از آيه شريفه: (لكيلا تأسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم) زهد را به عدم دل‏بستگى به دنيا تعريف كرد كه نشان دهنده اين است كه انسان با از دست دادن حطام دنيا با تأسف و اندوه عميق يا شادى و سرمستى خود را نبازد.72

بدين جهت است كه در غالب خطبه‏هاى حضرت اميرعليه السلام از دنيا نكوهش شده و مردم از رويكرد و اقبال به آن برحذر شده‏اند. پيداست چنين نگرشى مبتنى بر وحى، ساده‏زيستى آن امام‏عليه السلام را به همراه مى‏آورد. از اين رو امام‏عليه السلام هميشه حتى پيش از خلافت ساده‏زيست بود. اما از گفتار و سيره خود امام‏عليه السلام برمى‏آيد كه اين ساده‏زيستى در دوران حكومت به جاى سير نزولى سير صعودى پيدا كرد و حضرت‏عليه السلام روز به روز بر شدت آن افزوده است. گواه مدّعا، نامه امام‏عليه السلام به عثمان بن حنيف است كه در آن از حضور كارگزار خود بر سر سفره‏اى كه فقرا دعوت نشده‏اند گله شده است. آن گاه امام‏عليه السلام در توصيف خود چنين فرمود:
بدان كه پيشواى شما از نوشيدنى و خوردنى اين جهان، به دو جامه فرسوده و به دو گرده نان بسنده كرده است.... به خداى كه از دنياى شما پاره‏اى از زر و سيم نياندوختم و از غنيمت‏هاى آن مالى نيانباشتم و جز پيراهنى و ردايى، جامه‏اى نپرداختم و به دستى زمين به دست نياوردم و جز به مقدارى خوراك حيوانى شكسته پشت كه از بسيارى درد از خوردن مانده باشد، از آن چيزى نگرفتم.73
به رغم چنين زهدى در ادامه فرمود: كه مى‏خواهم از اين بعد بيشتر نفس خود را رياضت دهم:
به خداى سوگند كه اگر توفيق مدد فرمايد نفس خويش را چنان رياضت دهم كه اگر آن را كفى نان فراهم آورم به آن شاد گردد و با نمكى كه آن را نانخورش گيرد خرسند باشد و چشم خانه را وا گذارم تا همانند چشمه سارى كه از آب روان نهى شده باشد همه اشكش روان گردد.74
ساده‏زيستى امام‏عليه السلام به جايى رسيد كه روزها با نان و سركه يا نان و دوغى ترش سر مى‏كرد و كسانى هم‏چون سويد بن غفلة از اين امر شگفت‏زده شدند.75 و امام‏عليه السلام براى آن كه مبادا حسنين‏عليه السلام براى ايشان دل سوزانده و غذايى نرم‏تر و خوش‏گواراتر فراهم كنند، نان جوين و خشك خود را در ميان كيسه‏هاى سر به مهر زده نگاه مى‏داشت. راز اين همه زهد و ساده‏زيستى چيست؟ چرا در دوران حكومت امام‏عليه السلام زهد آن حضرت شدت مى‏يابد؟
خوش‏بختانه در بين سخنان امام‏عليه السلام پاسخ اين پرسش منعكس شده است. امام‏عليه السلام در بخشى از همان نامه به عثمان بن حنيف، برابرى امام و پيشواى مردم را با محروم‏ترين طبقات اجتماع ضرورى مى‏داند؛ تا مردم در غم‏ها و اندوه‏ها و فقرِ خود احساس تنهايى نكنند و تصور نكنند كه فراموش شده‏اند.
اما دور باد كه هوس بر من پيروز گردد و آز آتشين مرا به نوش‏خوارى كشاند در حالى كه شايد در حجاز و يمامه مردمى باشند كه به گرده‏اى نان اميد نداشته و شكمى سير به خود نديده باشند. دور باد كه من با شكمى انباشته و آماسيده از طعام روز به شب آورم و در اطراف من گرسنگان و جگرسوختگان باشند.76
در جايى ديگر امام‏عليه السلام به عيادت يكى از ياران خود علاء بن زياد حارثى مى‏رود، علاء از زهد و دنياگريزى برادر خود عاصم به امام‏عليه السلام شكايت مى‏برد. امام‏عليه السلام از عاصم سبب اين شدت دنياگريزى‏اش را مى‏پرسد او در پاسخ امام‏عليه السلام مى‏گويد:
«اى امير مؤمنان اين تويى كه جامه‏ات زبر است و خوراكت ناگوار».
در اين جا امام‏عليه السلام براى او بيان مى‏كند كه اين شدِّت دنياگريزى او به سبب پيمانى است كه خداوند از حكّام گرفته است تا با مراعاتِ زهد در فكر مستمندان و محرومان باشند:
ويحك انّى لست كأنت، ان اللَّه تعالى فرض على ائمة العدل ان يقدّروا أنفسهم لضعفة الناس، كيلا يتبع بالفقير فقره؛ واى بر تو، من مانند تو نيستم، خداى تعالى بر امامان عدل واجب فرموده است كه نفس خود را با مردم ضعيف قياس نكنند تا رنج فقر، فقير را به هيجان درنياورد و هلاك نسازد.77


پى‏نوشت‏ها
1. حجة الاسلام نصيرى عضو هيأت علمى پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى.
2. نهج البلاغه، خطبه 40.
3. يوسف (12) 40 و 64.
4. مرحوم علامه طباطبايى(ره) معتقد است حكومت، اوّلاً و بالذّات از آن خداوند است و در حق ديگران با اذن و اجازه او خواهد بود. ر.ك: الميزان، ج 7، ص 116.
5. نهج البلاغه، خطبه 173.
6. ر.ك: علامه حلّى، كشف المراد، فصل «فى أن الامام يجب أن يكون أفضل من غيره» ص 366.
7. نهج البلاغه، خطبه 3.
8. در تعريف عدالت، اختلاف زيادى وجود دارد. براى توضيح بيشتر ر.ك: شيخ انصارى، رسالة فى العدالة، مكاسب، ص 326.
9. نهج البلاغه، خطبه 131.
10. همان، حكمت 176.
11. بقره (2)، آيه 247.
12. براى توضيح بيشتر ر.ك: الميزان، ج 2، ص 287.
13. يوسف (12)، آيه 55.
14. نهج البلاغه، خطبه 131.
15. همان، خطبه 33.
16. همان، خطبه 3.
17. همان، حكمت 236.
18. حديد (57): آيه 25.
19. همان، خطبه 131.
20. همان، نامه 62.
21. همان، خطبه 16.
22. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ترجمه علامه شعرانى، ص 252.
23. نهج البلاغه، نامه 164.
24. صائب عبدالحميد، تاريخ الاسلام الثقافى والسياسى، ص 290.
25. نهج البلاغه، خطبه 67.
26. همان، خطبه 92.
27. همان، خطبه 3.
28. بقره (2)، آيه 213.
29. تفسير المنار، ج 2، ص 282 و تفسير الميزان، ج 2، ص 126 - 127.
30. براى نمونه، ر.ك: كشف المراد، ص 347 و ابن سينا، الشفاء، ص 441 - 442.
31. نهج البلاغه، خطبه 3.
32. در خطبه 126 چنين مى‏خوانيم: «چون بر او خرده گرفتند كه چرا بيت‏المال را مساوى بخشيده است، فرمود: مرا فرمان مى‏دهيد تا پيروزى را بجويم به ستم كردن درباره آن كه والى اويم؟ به خدا كه نپذيرم تا جهان سرآيد...».
33. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 41 و 42.
34. نهج البلاغه، خطبه 224.
35. همان، خطبه 232.
36. محمدى رى شهرى، موسوعة الامام على بن ابى طالب‏عليه السلام فى الكتاب والسنة والتاريخ، ج 4، ص 262 - 263.
37. همان، ج 7، ص 38.
38. همان.
39. نهج البلاغه، نامه 41.
40. صائب عبدالحميد، پيشين، ص 544.
41. براى توضيح بيشتر ر.ك: محمود ابوريه، اضواء على السنة المحمديه، ص 149، ذهبى، والتفسير والمفسرون، ج 1، ص 165 - 178.
42. ر.ك: كنز العمال، ج 10، ح 29449؛ محمد غزالى، كيف نتعامل مع القرآن، ص 67.
43. المذاهب الاسلاميه، ص 20.
44. ابن ابى الحديد، پيشين، ج 12، ص 283.
45. صائب عبدالحميد، پيشين، ص 511.
46. نهج البلاغه، نامه 53، عهدنامه امام‏عليه السلام به مالك اشتر.
47. همان.
48. همان.
49. همان.
50. همان.
51. همان، حكمت 37.
52. همان، حكمت 322.
53. همان، حكمت 161.
54. همان، حكمت 54.
55. همان، حكمت 211.
56. همان، خطبه 216.
57. براى تفصيل بيشتر ر.ك: جعفر سبحانى، فروغ ابديت، ج 1، ص 151 - 153.
58. بقره (2)، آيه 279.
59. نهج البلاغه، خطبه 130.
60. همان، خطبه 3.
61. همان، خطبه 37.
62. همان، نامه 53.
63. همان، خطبه 40.
64. همان، خطبه 131.
65. همان، نامه 53.
66. همان، نامه 19.
67. درود خداوند بر آن جسمى كه خاك او را دربر گرفته و عدالت نيز با او دفن شده است.
68. اعراف (7)، آيه 85.
69. محمدى رى شهرى، پيشين، ج 4، ص 153 - 153.
70. نهج البلاغه، خطبه 27.
71. الاخبار الطوال، ص 210؛ البدايه والنهايه، ج 7، ص 318 و 319.
72. نهج البلاغه، حكمت 439.
73. همان، نامه 45.
74. همان.
75. على محمد على دخيل، ائمتنا، ج 1، ص 53.
76. نهج البلاغه، نامه 45.
77. همان، خطبه 209.


منبع: فصلنامه علوم سياسي، شماره 31