برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند |
اول صلا به سلسلهی انبیا زدند
|
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید |
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند |
آن در که جبرئیل امین بود خادمش |
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
|
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها |
افروختند و در حسن مجتبی زدند
|
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
|
کندند از مدینه و در کربلا زدند
|
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان |
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
|
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
|
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
|
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو |
فریاد بر در حرم کبریا زدند
|
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب |
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب |