انگيزه مأمون در واگذاري ولايتعهدي به امام رضا عليه‏السلام

محمّد واعظ‏زاده خراساني


درباره امام رضا عليه‏السلام مسئله‏اي که کمتر به آن پرداخته مي‏شود، خدمت دوستان عرض مي‏کنم. چرا مأمون علي‏رغم ميل باطني امام رضا عليه‏السلام ، آن حضرت را از مدينه دعوت کرد تا خلافت و يا ولايتعهدي را به ايشان واگذار کند؟ بسيار سادگي است که تصوّر کنيم مأمون آن قدر شيعه متعبّدي شده که مي‏خواهد خلافت حدود يک قرن پدرانش را به امام عليه‏السلام بسپرد!

بايد مقداري جلوتر برويم تا اوضاع و احوال خراسان را در آن روزگار بهتر بشناسيم: اجمالاً پس از اينکه زيد بن علي عليه‏السلام در کوفه قيام کرد، عدّه زيادي از کشورهاي اسلامي به خصوص ايران به او پيوستند. مضافا بر اينکه وقتي يحيي پسر زيد از کوفه فرار کرد و به سوي ايران آمد و در منطقه افغانستان‏قيام کرد و مردم همه از او استقبال کردند که گويا ابومسلم هم در اين جريان مشارکت داشت و يحيي در جنگ کشته شد و در محلي به نام جوزجان در همان افغانستان دفن شد، نقل شده آن‏قدر مردم به يحيي بن زيد گرويدند که در سال شهادتش هر فرزند پسري که متولّد مي‏شد، نام او را يحيي مي‏گذاشتند(2).

در مورد انگيزه زيد که آيا در صورت پيروزي خلافت را به امام صادق عليه‏السلام واگذار مي‏کرد ـ چنان که در روايات ما به اين مسئله اشاره شده است ـ يا خود او خلافت را عهده‏دار مي‏شد، اين بحث ديگري است که بايد جداگانه مورد بررسي قرار گيرد؛ امّا در عين حال دعوت زيد يک حدّ وسطي بود بين مسلک شيعيان اثني عشري و اهل سنّت و آن اولويت خاندان امام علي عليه‏السلام و اهل بيت به خلافت در ميان همه خاندانهاي عرب، آن هم نه بر اساس نص، بلکه به خاطر وجود اشاراتي در سخنان پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله مبني بر سزاوار بودن علي عليه‏السلام به خلافت نسبت به ديگران و نيز فضائل بسيار آن حضرت.

اين فکر از همان زمان تابعين در ميان بسياري از آنان و حتي برخي از صحابه وجود داشت؛ از جمله خود ابوحنيفه که با زيد معاصر بود. شيخ ابو زهره در اين باره به صورت مفصّل در کتاب مربوط به ابو حنيفه (الامام ابو حنيفه) بحث کرده است(3). و اين دو؛ يعني زيد و ابو حنيفه، مدّتي در بصره مکتب اعتزال را آموخته بودند و بخشهايي از اين تفکر مبتني بوده بر افضليّت امام علي عليه‏السلام بر خلفاي ديگر. لذا ابو حنيفه در برابر اصرار منصور (خليفه وقت) براي احراز تصدّي پست قضاوت، اصلاً نپذيرفت؛ چون خلافت او را قبول نداشت. در زمان قيام زيد، ابو حنيفه در کوفه مرجع فتوا بود. زيد به او پيغام فرستاد تو عقيده داري که آل علي عليهم‏السلام نسبت به خلافت مقدّم هستند بر بني العباس و ديگران. من هم آماده قيام هستم.

ابو حنيفه يک استر و مقداري پول فرستاد، امّا زيد قبول نکرد و گفت: خودت بيا. ابو حنيفه گفت: امانات مردم نزد من است و بالاخره چند تا از شاگردانش را براي ياري زيد فرستاد. شيعيان هم در ابتدا خوب همکاري کردند، ولي به هر علت بعدا ميان زيد و شيعيان اختلاف افتاد و حتّي از او پرسيدند: «ما رأيک في الشيخين».

گفت: «هما امامان عادلان». همان عقيده‏اي که نوع زيديّه به آن معتقد هستند؛ النّهايه علي عليه‏السلام را افضل مي‏دانند. معتزله هم چنين نظري دارند که ابن ابي الحديد هم از همين افراد است. اين عقيده به خصوص بعد از خرابکاريهاي بني اميّه شايع و رايج بوده است(4).

بنابراين، دعوت زيد از يک زمينه مناسبي برخوردار بوده است. و حتي زمينه آن از دعوت امامان عليهم‏السلام بيشتر بود؛ چون اوّلاً خيلي‏ها عقيده داشتند بايد عليه بني اميّه قيام کرد و زيد هم چنين نظري داشت و ائمّه عليهم‏السلام بعد از جريان عاشورا به فکر قيام نبودند و مردم را به آمدن امام دوازدهم وعده مي‏دادند. در عين حال شخصيّت زيد بن علي عليه‏السلام از نظر کلامي قابل بررسي است که بايد در فرصت ديگر به آن بپردازيم.

پس زمينه قيام زيد بن علي عليه‏السلام حتّي در ميان اهل تسنّن وجود داشت؛ چون اين تفکّر و قيام، به نفي خلفاي راشدين منجر نمي‏شد، به ويژه آنکه قيام و دعوت زيد قبل از بني العباس آغاز شده بود و شعار آن هم «الرّضا من آل محمّد» بود؛ يعني کسي که از آلِ محمّد مورد رضايت و پذيرش مردم باشد. در واقع يک نوع دمکراسي اسلامي را مي‏خواست پياده کند و در حقيقت مردم را به چنين فردي دعوت مي‏کرد و اين کلمه «الرضا من آل محمّد» در تمام مناطقي که مسلک زيد حضور پيدا کرده بود، شايع شده بود.

به دنبال آشوبي که در اين منطقه (خراسان) به پا شده بود، هارون با اينکه مريض بود، به خراسان آمد تا شايد فتنه را خاموش کند، ولي اجل به او مهلت نداد و مُرد و در اين محل دفن شد و پسرش اين بقعه را براي او ساخت. بعد هم داستان اختلاف و جنگ ميان مأمون و امين پيش آمد که به پيروزي مأمون منتهي شد و امر خلافت براي مأمون فراهم گرديد.

مأمون از لحاظ اعتقادي، به اعتزال گرايش داشت و داستان «محنت» که معروف است، بر همين اساس شکل گرفت که او عقيده داشت هر کس بگويد قرآن قديم است، اشکال ديني دارد؛ چون معتزله مانند شيعه عقيده دارند کلام اللّه‏ حادث است. مأمون محنت و امتحاني را شروع کرد بر اساس فکر اعتزال و از علما بر اين عقيده اعتراف مي‏گرفت که به نام محنت در تاريخ ثبت شده است. مي‏گويند عالم‏ترين خلفاي بني العباس هم مأمون است.

حال با اين مقدّمه‏اي که عرض شد، بايد پرسيد انگيزه مأمون از دعوت امام رضا عليه‏السلام براي آمدن به خراسان چه بوده است؟

بعضي مي‏گويند بدان سبب که اشتراک فکري بين شيعيان و مأمون وجود داشته است. قطعا اين اشتراک فکري در دخالت دادن عقل در مباحث فقهي و کلامي وجود دارد و حتي بعضي از اهل تسنّن فکر مي‏کنند افرادي مانند سيد مرتضي، سيد رضي و... جزء معتزله هستند و آنان را در رديف معتزله قرار مي‏دهند و مأمون هم علما را در خراسان جمع مي‏کرد و در همين زمينه به گفت و گو مي‏پرداختند، به گونه‏اي که حتّي مردم در بحث حدوث و قدم کلام اللّه‏، علما را امتحان مي‏کردند.

امام رضا عليه‏السلام هم پس از آمدن به خراسان در اين مباحث مشارکت داشته که در کتاب عيون اخبارالرضا مناظرات امام عليه‏السلام منعکس شده است. النّهايه در صحبتهاي اوليه مأمون با امام عليه‏السلام بحث واگذاري خلافت بود، ولي امام عليه‏السلام نپذيرفت. در مرحله بعد پذيرش ولايتعهدي مأمون بود که امام عليه‏السلام به شرط عدم مداخله در امور حکومتي و عزل و نصب ولات قبول مي‏کند. بنابراين يکي از انگيزه‏هايي که در باب دعوت از امام عليه‏السلام گفته شده، همين ترويج فکر اعتزال بوده است تا ديگر مذاهب اهل تسنّن ـ که اکثرا پيرو حديث بودند ـ کنار زده شوند.

امّا مسئله‏اي که من مي‏خواهم عرض کنم از اين قرار است: وقتي مأمون از حضرت امام رضا عليه‏السلام دعوت کرد، در متن عهدنامه آمده که وقتي از خاندان حضرت تعريف و به آنها ابراز علاقه مي‏کند، مي‏گويد: او را وليعهد قرار داده‏ام و سمّاه الرضا(5). مأمون امام عليه‏السلام را به عنوان رضا ناميد؛ چون شعار «الرضا من آل محمّد» در تمام منطقه خراسان شايع شده بود و او از اين طريق مي‏خواست در واقع يک جايگزين براي آن درست کند و بديهي بود به خاطر برتري امام عليه‏السلام بر زيد و يحيي و ديگران خود به خود، ذهن مردم به سوي ايشان سوق پيدا مي‏کرد، در حالي که امام عليه‏السلام اصلاً داعيه قيام و خلافت نداشت و اين خيلي سادگي است که ما مأمون را يک شيعه بدانيم؛ گر چه کساني هم از علماي شيعه، مانند شيخ صدوق در طبقه قدما و حسن الامين در طبقه متأخرين، به شيعه بودن مأمون عقيده داشتند و نظر دارند که مأمون حقيقتا قصد داشته خلافت را به امام عليه‏السلام واگذار کند، ولي چون ايشان قبول نکردند، ولايتعهدي را پيشنهاد کرده است(6).

انگيزه ديگر مأمون در واگذاري خلافت و ولايتعهدي احتمالاً اين بوده که نشان بدهد ائمه عليهم‏السلام هم به دنبال کسب رياست و خلافت هستند؛ چون مردم کوچه و بازار خبر نداشتند که امام عليه‏السلام با تحميل، ولايتعهدي را پذيرفته است؛ امّا امام عليه‏السلام با توجّه به همين مسئله، شرط کرد که هرگز در هيچ يک از حوزه‏هاي حکومتي دخالت نداشته باشد.

مسئله مهم ديگر ـ همان‏طور که در مجموعه تلويزيوني ولايت عشق هم به آن اشاره شده بود و شواهدي هم وجود دارد ـ نقش وزير مأمون (فضل بن سهل) در تحميل مسئله دعوت از امام عليه‏السلام براي آمدن به خراسان بسيار پر رنگ بوده است(7)؛ چون فضل يک ايراني بود و از اين طريق مي‏خواست خلافت بني العباس را از بين ببرد و حکومت را به گونه‏اي منتهي کند به ائمّه. از طرفي مي‏دانسته که ائمّه هم اهل خلافت نبودند؛ در نتيجه مي‏توانسته زمينه يک سلطنت ايراني را فراهم کند.

به هر حال اين هم يک احتمال است که شواهد زيادي دارد؛ از جمله شما مي‏دانيد که شعار بني العباس لباس سواد و پرچم سياه بوده است و وقتي حضرت رضا عليه‏السلام به ايران آمد، رنگ سياه را به لباس و پرچم سبز تبديل کردند. در کتاب تاريخ الوزراء خواندم که کسي به فضل بن سهل گفت: خوب داري با بني العباس بازي مي‏کني. تو شعار ايرانيها را (رنگ سبز) در مملکت اسلامي رواج دادي(8).

مطالبي را که من خدمت دوستان عرض مي‏کنم هيچ کدام قطعي نيست، ولي زمينه‏اي براي پژوهش خواهد بود، به خصوص براي کساني که در مسائل تاريخي کار مي‏کنند. قدر مسلّم آنچه من و شما قبول نداريم اين است که مأمون شيعه شده باشد و بعد هم امام عليه‏السلام را به شهادت برساند. شما مي‏دانيد وقتي مأمون تصميم گرفت به بغداد برود، در سرخس وزيرش را کشت. در کتاب تاريخ قضات مصر خواندم مأمون دستور داده بود تمام منبرهايي که روي آن ولايتعهدي حضرت رضا عليه‏السلام اعلام شده بود بشويند؛ از جمله در مصر منبري که روي آن ولايتعهدي اعلام شده بود، شستند.

البتّه مطلب ديگري هم هست که بعد از واگذاري ولايتعهدي به امام عليه‏السلام طرفداران بني العباس در بغداد به رهبري ابراهيم، عموي مأمون قيام کردند؛ مأمون ديد جريان ولايتعهدي هم نتيجه‏اي ندارد؛ لذا امام عليه‏السلام را به شهادت رساند.

امّا مسئله قبر حضرت عليه‏السلام . مأمون براي پدرش بقعه‏اي ساخته بود و وقتي حضرت رضا عليه‏السلام شهيد شد، مأمون خيلي گريه مي‏کرد و به سر و سينه مي‏زد و بالاخره جنازه حضرت را بالاي سر پدرش دفن کرد. ابن بطوطه که اواخر قرن هشتم هجري از خراسان ديدار کرده، روايت مي‏کند: «به زيارت قبر حضرت علي بن موسي الرضا رفتم. وارد حرم که شدم، دو تا سکو بود. يکي در وسط بود؛ يعني قبر هارون الرشيد که شمعدانها روي آن بود. يکي هم سمت چپ و بالا سر هارون و قبر علي بن موسي الرضا بود».

ايشان اضافه مي‏کند: وقتي شيعيان وارد حرم مي‏شوند اول يک لگد به قبر هارون مي‏زنند، بعد قبر علي بن موسي الرضا عليه‏السلام را زيارت مي‏کنند(9).

بنابراين در آن زمان ضريحي وجود نداشته است و ظاهرا صفويه اولين ضريح را براي حضرت ساختند. بايد توجّه داشت اين قبّه در تمام ادوار و نزد همه حکومتها بسيار محترم و مورد تعظيم بوده است؛ زيرا سلاطين سنّي مذهب، هم براي هارون و هم براي وليعهد پسرش مأمون احترام قائل بودند. به اضافه علاقه‏اي که در دوران بني عباس به اهل بيت پيغمبر وجود داشت و در اين زمينه شواهد زيادي در تاريخ وجود دارد؛ از جمله ابن اثير در کامل نقل مي‏کند: ملک شاه سلجوقي / آغاز قرن ششم هجري / که مقر حکومتش در اصفهان بود، خبردار شد که برادرش در خراسان عليه او قيام کرده است. وي به همراه وزيرش / ظاهرا نظام الملک / به خراسان آمد و در بين راه به زيارت مشهدالرضا رفت و در مسجد بالاسر حضرت (که اکنون وجود دارد) نماز خواند و دعا کرد. پس از خروج از حرم از وزيرش پرسيد: تو چه دعا کردي؟

وزير گفت: براي پيروزي اعلا حضرت بر برادرش دعا کردم.

شاه گفت: من اين طور دعا نکردم، بلکه از خدا خواستم هر يک از ما دو برادر که براي اسلام مفيدتر است، پيروز گردد(10)!

گواه ديگر بر احترام سلاطين به بارگاه حضرت رضا عليه‏السلام همان کاشيهاي برجسته داخل حرم است که توسط يکي از کارگزاران خوارزمشاهيان بر ديوارها نصب شده و هنوز باقي است.

در پايان، دو خاطره و دو کرامت از اين بقعه مقدّسه را براي شما نقل مي‏کنم:

خاطره اوّل را شيخ صدوق چنين نقل مي‏کند: فردي مي‏گويد از دروازه نوغان بيرون آمدم (قصبه‏اي بود در محل کنوني محله نوغان و با بقعه حضرت رضا عليه‏السلام به قدر يک صدارس يا اذان‏رس فاصله داشت.) ديدم نوري از ناحيه قبر حضرت عليه‏السلام به آسمان صعود مي‏کند. اين گونه اتّفاقات ظاهرا در تاريخ فراوان ثبت شده است(11).

خاطره دوم از پدرم مي‏باشد که حدود هفتاد سال در مسجد گوهرشاد منبر مي‏رفت و مقيّد بود سحرها به حرم مشرّف شود. ايشان نقل مي‏کرد: يک شب که از کوچه منزلمان در پايين خيابان بيرون آمدم و داخل خيابان شدم، ديدم دو تا مناره نور از دو طرف گنبد رو به بالاست. همان‏طور نگاه مي‏کردم تا وارد صحن نو شدم. باز هم آنها را ديدم که پايين آنها به گنبد حضرت متصل بود و به تدريج از هم فاصله مي‏گيرند تا آسمان؛ و بعد هم داخل حرم شدم. عصر يک روز يا دو روز بعد (ترديد از من است) در مجلسي بوديم که مرحوم حاج شيخ حسنعلي تهراني (جد مادري مرحوم آية‏اللّه‏ مرواريد) حضور داشت. (در آن زمان در مشهد دو نفر از علماي بزرگ و صاحب کرامت به نام حاج شيخ حسنعلي بودند؛ يکي حاج شيخ حسنعلي اصفهاني (نخودکي) که معروف است و ديگري حاج شيخ حسنعلي تهراني از معاصران ميرزاي بزرگ و از شاگردان او؛ پدرم به هر دو ارادت داشته است.) ايشان از حضّار سؤال کرد: ديشب کي نزديک سحر بيدار بوده است؟

گفتم: من بيدار بودم.

پرسيد: چيزي هم ديدي؟

گفتم: بلي.

گفت: اين طوري بود و با دو دستش دو عمود کج را نشان داد.

گفتم: بلي.

سري تکان داد و چيزي نگفت.

بالاخره برکات قبر حضرت عليه‏السلام بسيار زياد است که ما الآن شاهد آن هستيم؛ از جمله وفور نعمت در همه فصول و شب و روز که در مشهد الرضا عليه‏السلام وجود دارد.

منابع و مآخذ:

1ـ مسعودي، مروج الذهب، چاپ مصر، 1346ق.
2ـ محمّد ابو زهره، ابو حنيفه؛ حياته و عصره، چاپ دوم: دارالفکر العربي، 1369ق.
3ـ ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دار صادر، 1402ق.
4ـ حسن الامين، الرضا و المأمون و ولاية العهد و صفحات من التاريخ العباسي، بيروت، دارالحديد، بي‏تا.
5ـ سيف الدين حاجي بن نظام عقيلي، آثار الوزراء، تعليق و تصحيح مير جلال الدين حسيني ارموي، تهران، انتشارات دانشگاه، 1337ش.
6ـ الوزراء، للجهشياري، چاپ مصر.
7ـ ابن بطوطة، رحلة، المسماة تحفة النظّار في غرائب الامصار، بيروت، دار الکتب العلميه، 1407ق.
8ـ شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا، چاپ دوم: تهران، کتابفروشي طوس، 1363ش.

پى‏نوشت‏ها:

1 . بحار، ج49، ص 144ـ روضه کافي، ص 151ـ عيون الاخبار الرضا، ج2، ص 167.
1 ـ اين مطلب، حاصل سخنراني استاد محمّد واعظ‏زاده خراساني است که در جمع محققان بنياد پژوهشهاي اسلامي به مناسبت ميلاد امام رضا عليه‏السلام ـ 3/10/1383 ـ ايراد گرديده است.
2 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 185.
3 ـ نگاه کنيد به: ابو حنيفه، حياته و عصره، ص 33، به نقل از: المناقب لابن البزازي، ج 1، ص 55.
4 ـ نگاه کنيد به: الکامل في التاريخ، ج 5، ص 241.
5 ـ مراجعه شود به متن عهدنامه ولايتعهدي امام رضا عليه‏السلام در عيون اخبار الرضا عليه‏السلام .
6 ـ مراجعه شود به: الرضا و المأمون و ولاية العهد و صفحات من التاريخ العباسي.
7 ـ براي اطلاع بيشتر رجوع شود به: عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 165؛ آثار الوزراء، ص 76.
8 ـ کتاب الوزراء، للجهشياري، ص 313.
9 ـ سفرنامه ابن بطوطه، ص 401.
10 ـ الکامل في التاريخ، ج 10، ص 211.
11 ـ عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 278.


منبع: مکتب اسلام- سال 33ـ شماره 4ـ مسلسل 388-تير 72