مقدمه
هر خردمندى در پى هدفى است كه براى رسيدن به آن, علاوه بر تلاش و كوشش, نيازمند
الگو و نمونه رفتارى است. نقش الگو در سرنوشت انسان ها تعيين كننده است; از اين
رو ارائه اسوه زندگى براى افراد جوياى كمال, كارى پسنديده خواهد بود.
بنا به روايتى كه شيعه و اهل سنت به صورت متواتر از رسول گرامى اسلام(ص) ـ كه
خدا او را اسوه حسنه معرفى كرده است ـ (1) نقل كرده اند, آن حضرت شخصيت عمار را
الگو و معيار براى شناخت سره از ناسره و حق از باطل قرار داده است. بدين جهت
ضرورت دارد گذرى به تاريخ زندگى اين صحابى بزرگوار داشته باشيم.
خلاصه زندگانى عمار
وى فرزند ياسربن عامر و كنيه اش ((ابويقظان)) و القابش, طيب, مطيب, مذحجى عنسى
و مولا بنى مخزوم است. پدرش ياسر كه از قبيله ((بنى ثعلبه عنسى)) در ((يمن))
بود, به انگيزه يافتن برادر گم شده اش به مكه سفر كرد و در آن جا ماندگار شد و
با ابوحذيفه مخزومى پيمان ولائى بست. ابوحذيفه يكى از كنيزانش به نام ((سميه))
را به عقد او در آورد و عمار از وى به دنيا آمد. گرچه تاريخ تولد عمار به روشنى
معلوم نيست, اما از شواهدى كه خواهد آمد, مى تواند سال ولادت او را 43 سال پيش
از بعثت پيامبر(ص) دانست.
ويژگى هاى ظاهرى عمار
او قامتى بلند و موزون, چشمانى درشت و زيبا و چهره اى گندم گون داشت و در اواخر
عمر, رعشه اى براندامش عارض شد. كم حرف و انديشمند بود و بسيار اين ذكر را
تكرار مى كرد: ((به خداى رحمان پناه مى برم از فتنه)).(2)
اسلام خاندان عمار
وى با پدر و مادرش تا زمان مرگ مولايشان (ابوحذيفه) با وى زيستند و هنگامى كه
رسول خدا(ص) به پيامبرى برگزيده شد و دعوت خود را علنى ساخت, آنان از نخستين
گروندگان به اسلام بودند.(3)
استوارى ايمان عمار
از آن جايى كه خاندان ياسر در مكه قوم و عشيره اى نداشتند, همانند ديگر
مسلمانان مستضعف مانند: بلال حبشى, صهيب رومى و خباب بن ارت مورد آزار و شكنجه
طاقت فرساى قريش و حتى مورد بى مهرى بنى مخزوم قرار گرفتند. مشركان قريش آنان
را در برابر گرماى سوزان آفتاب قرار داده و سنگ بزرگى بر روى سينه شان مى
نهادند و گاهى زره آهنى بر تنشان كرده و با زنجير بر روى شن هاى داغ مكه مى
كشاندند. رسول گرامى اسلام(ص) با ديدن اين صحنه هاى دلخراش و رقتآور, آنان را
به صبر و بردبارى توصيه نموده و به بهشت جاودان مژده مى داد.(4)
ياسر در اثر همين شكنجه ها, جان داد و سميه نيز با ضربه اى كه ابوجهل بر شكمش
وارد ساخت, به شهادت رسيد و نامشان به عنوان شهيدان نخستين, در تاريخ اسلام
جاودانه شد.(5)
يك اشتباه تاريخى
ابن قتيبه دينورى در كتاب ((المعارف)), ابن سعد در كتاب ((الطبقات)), بلاذرى در
كتاب ((انساب الاشراف)) و ابن عساكر در كتاب تاريخش آورده اند كه سميه پس از به
شهادت رسيدن ياسر با ((ازرق)), غلام حارث بن كلده كه رومى الاصل بود, ازدواج
كرد. با توضيحى كه درباره مادر عمار داده شد, از اين اشتباه تاريخى پرده
برداشته شد. همان گونه كه ابن عبدالبر اندلسى گفته است: ازرق رومى با سميه,
مادر زياد بن ابيه كه همسر مولايش حارث بن كلده بود, پس از وى ازدواج كرد.(6)
سپر تقيه
كار عمار تازه مسلمان, پس از شهادت پدر و مادرش دشوارتر گرديد و شكنجه وى از
سوى مشركان مكه به اوج خود رسيد تا اين كه براى رهايى از ستم هاى قريش, در
برابر خواسته هاى آنان داير بر ستايش بتهاى ((لات)) و ((عزى)) و بدگويى از
پيامبر(ص) تسليم شد و چنين كرد. پس از اين جريان نزد رسول خدا(ص) شتافت و در
حالى كه به شدت مى گريست چنين گفت:
((چيزى به زبان راندم كه دلم بر خلاف آن است و بر ايمانم سخت استوارم)).
رسول خدا(ص) با دست پر مهرش اشك از چشمان عمار زدود و فرمود:
((اگر بارديگر تو را آزار دادند و خواستند كه به من ناسزا گويى همان را انجام
بده)).
بدين سان عمار با عمل كردن به تقيه كه ريشه قرآنى دارد و مورد سفارش اكيد
امامان معصوم عليهم السلام است ـ(7) خود را از آزار قريش رهانيد. برخى او را به
خاطر اين كار و تسليم ظاهرى در برابر كفار, سرزنش كرده و كافر دانستند. اين
سخنان به گوش پيامبر(ص) رسيد, فرمود:
((چنين نيست; بلكه سراپاى وجود عمار را ايمان فرا گرفته و باگوشت و خون او
آميخته است)).(8)
و آيه (من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان)(9) در
باره وى نازل شد.(10)
مهاجرت عمار
وى با اولين گروه مهاجران از مكه به مدينه آمد و در خانه ((مبشر بن عبدالمنذر))
سكنى گزيد. آيه (والذين هاجروا فى الله من بعد ما ظلموا لنبوئنهم فى الدنيا
حسنه و لاجر الاخره اكبر لوكانوا يعلمون)(11) در باره آنان نازل شده است. (12)
ساختن اولين مسجد توسط
عمار
به دنبال مهاجرت رسول خدا(ص) از مكه و ورود آن حضرت به ((قبا))(13) عمار نزد آن
حضرت شتافت و براى پيامبر(ص) جا و سايبانى ساخت تا زير آن استراحت كرده و نماز
گزارد; آن گاه به گردآورى سنگ پرداخت. رسول خدا(ص) با سنگ هاى جمع شده مسجد را
بنيان نهاد و عمار آن را تكميل كرد. از اين رو, وى را اولين كسى دانسته اند كه
براى مسلمانان مسجد ساخت.(14)
رسول خدا(ص) پس از ورود به مدينه, ميان عمار و ((حذيفه بن يمان)) و بنا به نقلى
((مقداد)), پيمان برادرى بست و زمينى به وى واگذار كرد تا براى خود خانه اى بنا
كند. زمينى نيز به مبلغ ده دينار خريد و فرمود تا در آن جا مسجدى ساخته شود(15)
و خود نيز در ساختن مسجد همكارى مى كرد. در اين ميان, عمار با تمام توان كار مى
كرد; او در حالى كه خشت هاى زيادى بر پشتش بار كرده بودند با پيامبر(ص) رو به
رو شد و گفت: اى رسول خدا! مرا كشتند و بيش از آنچه خود مى برند, بر من بار مى
كنند. رسول خدا(ص) در حالى كه (گردوغبار را از) گيسوان به هم بافته عمار, با
دست خويش مى افشاند; فرمود: ((افسوس پسر سميه! اينان تو را نمى كشند; بلكه گروه
بيدادگر تو را خواهند كشت)).(16)
فعاليتهاى سياسى و
مبارزاتى
عمار در تمام جنگ ها و غزوات پيامبر(ص) و نيز ((بيعت رضوان)) حضور يافت. پس از
رحلت آن حضرت, در ميان كسانى بود كه به خلافت و جانشينى ابوبكر اعتراض داشت(17)
و او را به واگذارى خلافت به اهل آن توصيه مى نمود. بنا به نقل شيخ صدوق(ره),
از ((مهاجران)) سعيد بن عاص, مقداد بن اسود, ابى بن كعب, عمار بن ياسر, ابوذر
غفارى, سلمان فارسى, عبدالله بن مسعود و بريده بن خضيب اسلمى و از ((انصار)),
خزيمه بن ثابت, ذوالشهادتين, سهل بن حنيف, ابوايوب انصارى و ابوهيثم بن تيهان
در روز جمعه و به هنگام ايراد خطبه نماز توسط خليفه اول, لب به اعتراض گشودند و
عماربن ياسر خطاب به ابوبكر چنين گفت:
حقى را كه خداوند براى جز تو قرار داده است, غصب نكن و اولين كسى نباش كه دستور
پيامبر خدا(ص) را ناديده مى گيرد. خلافت را به اهلش واگذار تا در روز واپسين,
رسول خدا(ص) را از خود خشنود گردانى.(18)
حفظ نظام, وظيفه همگانى
در عين حال, عمار در جنگ يمامه و جريان مسيلمه كذاب در زمان خلافت ابوبكر, حضور
داشت و از كيان اسلام دفاع مى كرد و در حالى كه از ناحيه گوش به شدت آسيب ديده
بود, خطابه و رجز مى خواند و ديگر رزمندگان اسلام را به ادامه نبرد تشويق مى
نمود.(19)
وى در زمان خلافت عمربن خطاب از طرف خليفه به فرماندارى كوفه منصوب گرديد. عمر
در عهدنامه اش خطاب به كوفيان نوشت كه عمار از نجباى اصحاب پيامبر(ص) است; لكن
پس از مدتى به دليل نامعلوم, او را از فرمانروايى عزل و به جاى وى ابوموسى
اشعرى را گماشت.(20)
روزى خليفه از عمار پرسيد: از اين كه تو را از مقامت عزل كردم, نرنجيدى؟ عمار
پاسخ داد:
به خدا قسم! نه روزى كه مرا به اين سمت گماشتى, خرسند شدم و نه امروز كه بر
كنار كردى, رنجيده خاطر شدم!(21)
وى در فتح مدائن ـ كه در زمان خلافت عمر بن خطاب در سال
شانزدهم هجرى و به فرماندهى سعد بن ابى وقاص صورت گرفت ـ شركت كرد و پس از فتح
نيز بارها به آن جا سفر نمود.
عمار در زمان خلافت عثمان بن عفان, زبانى پرخاشگر داشت و علنا به اقدامات و
عملكردهاى خليفه انتقاد مى كرد و خطاب به وى مى گفت:
تو قريش را بر گردن مردم سواركردى!(22)
هنگامى كه خليفه دستور تبعيد ابوذر را صادر كرد, عمار
بر وى خشمناك شد و نفرين كرد و به رغم اين كه مردم از بدرقه ابوذر غفارى منع
شده بودند, به همراه على عليه السلام و خاندان آن حضرت حضور يافت. بنا به گفته
يعقوبى, عثمان تصميم داشت تا عمار را نيز تبعيد كند; اما بنى مخزوم كه هم
پيمانان او بودند, نزد على عليه السلام رفته و از آن حضرت استمداد نمودند.
اميرمومنان عليه السلام فرمود:
نمى گذاريم عثمان به ميل خود رفتار كند.(23)
عمار به خاطر همين روحيه انقلابى و پرخاشگر, مورد ضرب و جرح خليفه و نگهبانان
او قرار گرفت تا جايى كه پهلويش شكست و به فتق گرفتار شد و از هوش رفت. او را
به خانه ام سلمه همسر گرامى پيامبر(ص) آوردند. وقتى به هوش آمد, آب طلبيد و وضو
ساخت و نمازهاى فوت شده به هنگام بيهوشى را به جا آورد. سپس چنين گفت:
خداوندا! تو را سپاس مى گويم; اين اولين بارى نيست كه در راهت شكنجه مى شوم.
طايفه بنى مخزوم خشمگين نزد عثمان رفته و او را تهديد كردند كه اگر عمار در اثر
اين ضربه از دنيا برود, جز به كشتن خليفه آرام نخواهند گرفت.(24)
عمار و اهل بيت عليهم
السلام
محبت و دلبستگى عماربن ياسر نسبت به اهل بيت ـ بويژه پيامبر(ص) و امام على عليه
السلام ـ بركسى پوشيده نيست. او كسى است كه رسول خدا(ص) پدر و مادرش را به بهشت
بشارت داد و وى را ((الطيب المطيب)) ناميد(25) و فرمود:
كسى كه او را دشمن بدارد, خدا با او دشمن است و كسى كه عمار را تحقير كند,
خداوند او را خوار گرداند.(26)
و نيز فرمود:
بهشت, مشتاق على و سلمان و عمار است.(27)
و نيز فرمود:
آنان را با عمار چه كار؟! عمار آنان را به بهشت و آن ها عمار را به آتش فرا مى
خوانند و اين, رسم اشقيا و بدكاران است.(28)
وى در زمان خلافت اميرمومنان عليه السلام چون گوهر شب چراغى مى درخشيد و فضاى
تاريك جان و افكار برخى افراد سطحى نگر و كج انديش را روشن مى ساخت و سخن نغز
پيامبر اسلام(ص) كه خطاب به او فرموده بود: ((اگر همه مردم از راهى و على بن
ابى طالب از راه ديگرى رفت, تو همان را برگزين كه برگزيده است)).(29) را آويزه
گوش داشت و همواره ملازم(30) آن حضرت بود.
وى همان گونه كه در زمان خليفه دوم نيز كتمان نمى كرد و مى گفت كه اگر خليفه
بميرد, با على عليه السلام بيعت خواهد كرد; اولين كسى بود كه با اميرمومنان
عليه السلام بيعت كرد و مردم را براى بيعت با آن بزرگوار فراخواند و آنان را از
روى كار آمدن شخصى مانند عثمان ـ در صورت سستى كردن ـ بر حذر مى داشت.(31)
فداكارى او در جنگ هاى جمل و صفين ـ كه به عنوان سردار
سپاه على عليه السلام ايفاى نقش مى كرد ـ تعيين كننده و براى همگان, مايه تحسين
بود. فروه بن حارث تميمى ـ كه خود از افراد بى طرف در جنگ جمل بود ـ مى گويد:
در كنار زبير ايستاده بودم; مردى نزد وى آمد و گفت: اى امير! گروهى از ياران
على كه عمار يكى از آنها است, از وى جدا شده اند تا به ما ملحق شوند; زبير گفت:
نه به خدا سوگند! عمار هرگز از على جدا نمى شود. آن مرد سه بار گفت: آرى چنين
است.(32)
پس از شكست اصحاب جمل, اميرمومنان عليه السلام دستور داد تا ام المومنين عايشه
را در خانه و قصر ((بنى خلف)) در بصره اسكان دهند. در آن هنگام عمار بن ياسر
نزد عايشه رفت و چنين گفت:
مادر! ديدى فرزندانت چگونه براى يارى دين خدا شمشير زدند؟!
عايشه گفت: آرى! پس از آن كه چيره شديد, اين چنين آگاه گشته اى! عمار پاسخ داد:
به خدا سوگند! اگر ما را تا نخل هاى دور دست ((هجر)) تعقيب كرده و شكست مى
داديد, باز يقين داشتم كه ما, بر حق و شما, بر باطليد)).(33)
معيار شناخت حق
حضور عمار در ميان كسانى كه با پيامبر(ص) ((بيعت رضوان)) بستند و سپس به يارى
على عليه السلام در صفين آمدند و نيز در ميان هشتصد صحابى كه در صفين همراه
اميرمومنان عليه السلام بودند, براى ديگران ميزان شناخت حق از باطل بود. خزيمه
بن ثابت ـ كه خود از اصحاب بود و در جنگ جمل حضور بى طرفانه داشت ـ در صفين نيز
مردد بود; لكن پس از به شهادت رسيدن عمار, شمشير به دست گرفت و گفت: هم اكنون
گمراهى آنان بر من آشكار گرديد. خود را به صفوف دشمن نزديك كرد و به نبرد
پرداخت تا به شهادت رسيد.(34)
نمونه اى ديگر از
روشنگرى عمار
اسمإ بن خارجه فزارى مى گويد: به هنگام زوال ظهر در صفين در كنار عمار بن ياسر
ايستاده بودم; مردى به دنبال وى آمد. وقتى او را يافت, چنين گفت: سوالى دارم;
آشكارا بپرسم يا در نهان؟ عمار گفت: هرطور كه مايلى بپرس. او گفت: تا به اين جا
كه آمدم, در حقانيت خودمان و گمراهى طرف مقابل ترديدى نداشتم اما وقتى صداى
اذان, نماز و شهادتين آنان را شنيدم, مردد و تا صبح نگران شدم; نزد على عليه
السلام رفته و سوال و شبهه ام را طرح كردم. آن حضرت فرمود: عمار را درياب و
ببين او چه مى گويد. عمار در پاسخ شبهه آن مرد گفت:
من به همراه پيامبر(ص) در سه نوبت (بدر, احد و حنين) با آن پرچم سياهى كه در
دست عمرو بن عاص است, جنگيده ام و اين, چهارمين بار است و حالش بهتر از گذشته
نيست; بلكه بدتر است. جايگاه ما امروز, همان جايگاه پرچم رسول خدا(ص) و جايگاه
آن پرچم, همانند جايگاه مشركان و احزاب است. ريختن خون آنان را مانند خون گنجشك
بر خود جايز مى دانم و هيچ ترديدى به خود راه نمى دهم.(35)
كشته شدن عمار در صفين, حتى در صفوف دشمن اثر گذاشت.
ابوعبدالرحمن سلمى, از ياران اميرمومنان عليه السلام, مى گويد:
پس از كشته شدن عمار به خود گفتم: در ميان صفوف دشمن نفوذ كنم تا ببينم آيا
آنان از كشته شدن عمار آگاهند؟ شبانه وارد سپاه معاويه شدم. ديدم معاويه به
همراه عمروبن عاص, ابواعورسلمى و عبدالله بن عمرو با هم در حركتند. اسبم را در
ميان آنان مى راندم تا گفته هايشان را درست بشنوم. شنيدم عبدالله بن عمروبن عاص
خطاب به پدرش گفت: امروز مردى را كشتيد كه پيامبر(ص) درباره اش آن چنان فرموده
بود!
عمروبن عاص پرسيد: مگر پيامبر(ص) چه گفت؟ عبدالله گفت:
مگر نبودى هنگامى كه مسجد را مى ساختيم, مردم سنگ ها و خشت ها را يكى يكى و
عمار آن ها را دوتا دوتا حمل مى كرد تا بيهوش افتاد و پيامبر(ص) بربالين او آمد
و در حالى كه خاك از چهره عمار مى زدود, فرمود:
افسوس پسر سميه! با اين كه تو براى رضاى خدا و پاداش اخروى دوتا دوتا سنگ مى
برى, اما گروه بيدادگر تو را مى كشند!
عمروبن عاص با شنيدن اين حديث, خود را به معاويه نزديك كرد و گفت: آيا نمى شنوى
عبدالله چه مى گويد؟ معاويه اظهار بى اطلاعى كرد. عمرو بن عاص حديث پيامبر(ص)
را نقل كرد. معاويه در حالى كه خشمناك بود, با لحنى تحقيرآميز گفت: پيرخرفتى
هستى و در حالى كه قادر به كنترل خود نيستى, حديث روايت مى كنى؟! مگر عمار را
ما كشتيم؟! عمار راكسى كشت كه به جبهه جنگ آورد.(36)
مردم نادان و بى خرد آن روز با شنيدن اين سخنان, از چادرهاى خويش بيرون آمده و
گفتند: عمار را كسى كشت كه به صحنه نبرد آورد.
ابوعبدالرحمن سلمى مى گويد: نمى دانم كدام يك شگفت تر است: معاويه يا
مردم!!(37)
درد دين يا...؟
مطلبى كه نمى توان به آسانى از آن گذشت, پاسخ به يك
پرسش وجدانى است و آن, اين كه چرا سردمداران و صحنه گردانان پيكار با خليفه اى
كه با بيعت عمومى حتى خود طغيان گران و ياغيان به خلافت رسيد و آن چنان اتفاق و
اجماعى كه در جريان خلافت اسلامى سابقه نداشت و با هجوم به در خانه على عليه
السلام و اصرار از ناحيه مردم و عدم پذيرش از ناحيه على عليه السلام تا جايى كه
آن حضرت فرمود: ((لولاحضورالحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله على
العلمإ ان لايقاروا على كظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و
لسقيت آخرها بكإس اولها...))(38) با گذشت چند صباحى در مقابل آن حضرت شورش
كردند و آن همه فجايع به بار آوردند و اميرمومنان عليه السلام را در همه مدت
خلافتش, درگير جنگ هاى داخلى نمودند و خسارت همه جانبه و جبران ناپذيرى براى
اسلام به جاى گذاشتند؟
آيا درد دين داشتند؟! آيا حقيقتا براى خون خواهى خليفه سوم كه به زعم آنها,
مظلوم كشته شده بود, قيام كردند و خواستند اداى دينى از خليفه كرده باشند؟!
يا نه, حقيقت جز اين بود و آن گونه كه عمار شناخته بود, آنان به جهت به خطر
افتادن دنيايشان به اين اقدامات دست زدند؟!
مورخ نامى, ابن جرير طبرى (310 ـ 221 ق) از زيد بن وهب
جهنى نقل مى كند: در آن روز (صفين) عمار بن ياسر به ايراد سخن پرداخت و چنين
گفت: كجايند كسانى كه در پى خشنودى پروردگارند, نه مال و منال و فرزند؟ گروهى
كنار او گرد آمدند و آن گاه خطاب به آنان گفت:
با اراده مصمم و قاطع مانند آنانى باشيد كه براى خون خواهى عثمان به جنگ ما
آمده اند و گمان مى برند كه عثمان, مظلوم كشته شده است. به خدا سوگند! آنان به
خون خواهى او نيامده اند; بلكه شيرينى و لذت هاى دنيا را چشيده اند و آن را
دوست داشتنى و گوارا يافتند و دانستند هرگاه حق بر آنان فرود آيد و اجرا گردد,
ميان آنان و دنيايى كه در آن غوطه ورند, جدايى خواهد افكند. اينان سبقت در
مسلمانى ندارند تا به خاطر آن سزاوار حكمرانى بر مردم باشند. پيروان خويش را با
نيرنگ اين كه پيشواى ما, مظلوم كشته شد, به دنبال خود كشانيده اند و اگر اين
بهانه را نداشتند, حتى دو نفر از اينان پيروى نمى كرد...
سپس نزد عمرو بن عاص رفت و خطاب به وى گفت:
دينت را به حكومت مصر فروختى, مرگت باد! چه بسيار انحراف ها در اسلام به وجود
آوردى.
آن گاه خطاب به عبيدالله بن عمر بن خطاب چنين گفت:
خداوند نابودت كند! دينت را به كسى كه خود (معاويه) و پدرش (ابوسفيان) دشمن
اسلام بود, فروختى!
او در پاسخ گفت: من براى خون خواهى عثمان به اين جا آمده ام. عمار گفت:
خدا را گواه مى گيرم باشناختى كه از تو دارم, مى دانم كه از اين كار, خدا را در
نظر ندارى. اگر امروز كشته نشوى, فردا خواهى مرد. ببين روزى كه مردم به اندازه
نيت و هدفشان پاداش داده مى شوند, چگونه خواهى بود.(39)
اين برداشت و تحليل عماربن ياسر ياسر از مخالفان و
پيمان شكنان اميرمومنان عليه السلام است.
حذيفه نيز كه درميان صحابه سرآمد است, در پاسخ ((ابن عبس)) كه از وى پرسيد:
عثمان به قتل رسيد وظيفه چيست؟ گفت: همواره با عمار بن ياسر باشيد. ابن عبس
گفت: عمار از على بن ابى طالب عليه السلام جدا نمى شود. حذيفه گفت: رشك و
حسادت, آدمى را نابود مى كند; دورى شما از عمار به خاطر نزديكى عمار با على
عليه السلام است! به خدا سوگند! برترى على عليه السلام نسبت به عمار, به اندازه
فاصله ميان زمين و آسمان است و عمار, از برگزيدگان است.(40)
آرى گروهى نيز به خاطر حسادت در مقابل على عليه السلام ايستادند; اين صفت زشت و
خانمان سوز, دين و دنياى آدمى را نابود و تن او را همانند بيمارى خوره و پيسى
ذوب مى كند; و آن گونه كه على عليه السلام فرمود: آدم حسود به بيمارى غير قابل
درمان گرفتار است.(41)
دنباله پيكار صفين
عمار كه سمت فرماندهى سواره نظام را به عهده داشت, در حالى كه معاويه و عمروبن
عاص و دشمنان على عليه السلام را كافران به ظاهر مسلمان مى دانست;(42) به سوى
دشمن حمله مى برد و چنين مى سرود:
نحن ضربـناكم على تنزيله
فاليوم نضربكم على تإويله
ما[ پيشتر] شما را بر سر تنزيل و فرود آمدن قرآن زديم و امروز نيز بر تإويل و
مفهوم قرآن مى زنيم.
او در راهى كه انتخاب كرده بود, چنان استوار بود كه مى گفت:
خدايا! مى دانى اگر رضايت تو در اين باشد كه خود را از بلندى به زير افكنم يا
خود را در دريا غرق سازم يا شمشير درشكم خود فروبرم, همان را انجام خواهم داد;
لكن مى دانم امروز عملى بهتر و شايسته تر از نبرد با فاسقان نيست.
ابوعبدالرحمن سلمى مى گويد: در آن روز حاضران از صحابه
پيامبر(ص) به هر طرفى كه عمار حمله مى برد, به دنبالش حركت مى كردند. وقتى به
هاشم بن عتبه مرقال ـ كه پرچمدار على عليه السلام در صفين بود ـ رسيد, او را
مخاطب قرار داد و چنين گفت:
به پيش كه بهشت زير برق شمشيرها و نوك تيز نيزه هاست. درهاى آسمان گشوده و
حورالعين زينت شده است.
و نيز شعرى به اين مضمون مى خواند:
امروز روزى است كه دوستانم و محمد(ص) و پاداش اعمالم را ملاقات مى كنم.(43)
آنان به قلب دشمن زدند و تا رسيدن به فيض شهادت و ديدار رسول خدا(ص) به كارزار
پرداختند. اين يار ديرين و كهنسال اميرمومنان عليه السلام و اين برنا دل نود و
سه ساله با كشته شدنش, قلب على عليه السلام را به درد آورد. آن حضرت پس از
شهادت عمار فرمود:
خدا رحمت كند عمار را روزى كه اسلام آورد; روزى كه كشته شد و روزى كه مبعوث
خواهد شد.... بهشت گوارايش باد... قاتل عمار در دوزخ خواهد بود.(44)
قاتل عمار
برخى قاتل وى را ((عقبه بن عامر)) دانسته اند و او كسى بود كه در زمان زمامدارى
عثمان و به دستور وى عمار را تا حد فتق شكنجه كرد.(45) اما بسيارى ديگر از
مورخان, قاتل وى را ((ابوغاذيه جهنى)) دانسته اند. وى پس از آن كه جريان بيعت
((عقبه)) را گزارش مى كند و از رسول خدا(ص) روايت مى كند كه در آن روز فرمود:
((همانا جان و مال مسلمانان محترم است و كسى حق ندارد خون مسلمانى را بريزد...
پس از من كافر نشويد و خون همديگر را نريزيد...)) مى گويد: روزى در مسجد قبا از
عمار بن ياسر, كه در ميان مردم مهربان بود, شنيدم اشاره به عثمان كرد و گفت:
((او, همان نعثل))(46) است. من كينه عمار را به دل گرفتم و همان جا تصميم گرفتم
هرگاه بر وى دست يازم; او را از پاى درآورم. در روز صفين در ميان لشكريان
معاويه و سپاهيان على عليه السلام در حالى كه سخت به مبارزه سرگرم بود, فرصت را
غنيمت شمرده و در زمانى كه كلاه آهنى اش از سرش افتاده بود, ضربتى وارد كردم و
او را به قتل رساندم.
راوى سخن ابوغاذيه مى گويد: مردى به گمراهى او نديده
ام. وى در حالى كه سخنان رسول خدا(ص) را روايت مى كند, باز تصميم به قتل عمار
مى گيرد و او را مى كشد!
ابوغاذيه در ميان سخنان خويش اظهار تشنگى كرد. در ظرف بلورين آب آوردند,
نپذيرفت. ظرف ديگرى آوردند, آب را نوشيد. مردى در آن جا حاضر بود; از حماقت وى
شگفت زده شد و گفت: از نوشيدن آب در ظرف بلورين به خاطر رعايت ورع و تقوا پرهيز
مى كند; اما از كشتن عمار ابايى ندارد!!(47)
پس از كشته شدن عمار, مردى از اسبش به پايين آمد و سر او را از تنش جدا كرد.
ابوغاذيه با آن شخص در اين كه كدام يك قاتل اويند, به نزاع پرداخت. هركدام مى
گفتند: من قاتل اويم. عمروبن عاص با شنيدن سخنان آنان گفت: به خدا قسم! در جهنم
رفتن نزاع دارند. وقتى معاويه سخن عمروبن عاص را شنيد, بر آشفت و گفت: چه كارى
است مى كنى؟ گروهى به خاطر ما خود را به كشتن مى دهند و تو اين گونه سخن مى
گويى؟! عمروبن عاص پاسخ داد: به خدا سوگند! اين چنين است; اى كاش بيست سال پيش
از اين مرده بودم!(48)
لحظه هاى ديدار
عمار پيش از شهادتش به ياد سخن پيامبر(ص) افتاد كه فرموده بود: آخرين توشه ات
از دنيا, ((دوغ)) خواهد بود. و گفت: آخرين توشه ام را بياوريد. آن را نوشيد و
به طرف دشمن حمله ور شد. عمار وصيت كرد لباس هاى خونين مرا از تنم بيرون
نياوريد; چرا كه در روز قيامت با معاويه مخاصمه خواهم كرد. اميرمومنان عليه
السلام بر جنازه عمار نماز گزارد و بدون غسل و كفن در صفين دفن گرديد. اين
واقعه جان گداز در اواخر ماه صفر سال 37 هجرى اتفاق افتاد. و اين صحابى جليل
القدر پس از نزديك به يك قرن عمر سراسر افتخار, بدرود حيات گفت. اميرمومنان
عليه السلام مى فرمايد:
((رحم الله عمارا يوم اسلم, و رحم الله عمارا يوم قتل, و رحم الله عمارا يوم
يبعث حيا))(49)
پىنوشتها:
1 ـ احزاب / 21 (ولكم فى رسول الله اسوه حسنه)
2 ـ سير اعلام النبلإ, ج 1, ص 347 و 408.
3 ـ همان, ص 424.
4 ـ ((صبرا آل ياسر فان موعدكم الجنه)) ر.ك: مجمع الزوايد, ج 9, ص ;223
مستدرك حاكم, ج 3, ص ;388 سيره ابن اسحاق, ص 192.
5 ـ الاستيعاب, ج 3, سيراعلام النبلإ, ج 1, ص ;409 الاصابه, ج 4, ص 585.
6 ـ المعارف, ص ;256 الطبقات الكبرى, ج 3, ص ;247 الاستيعاب, ج 4, ص ;1863
الاصابه, ج 4, ص 585, انساب الاشراف, ج 1, ص 178.
7 ـ (وقال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه...) و مردى مومن از خاندان
فرعون كه ايمان خود را نهان مى داشت... و ر.ك: به: بحارالانوار, ج 72, ص
443 ـ 393, بيروت.
8 ـ مجمع الزوائد, ج 9, ص ;395 مجمع البيان, ج 6, ص 388.
9 ـ نحل / 107.
10 ـ مجمع البيان, ج 6, ص ;387 الدرالمنثور, ج 5, ص 169.
11 ـ نحل / 42.
12 ـ مجمع البيان, ج 6, ص 361.
13 ـ دهكده اى در دو فرسخى مدينه كه مركز قبيله ((بنى عمروبن عوف)) بود.
14 ـ وفإالوفإ, ج 1, ص ;250 سيره ابن هشام, ج 2, ص 143.
15 ـ آن حضرت تا روزى كه مسجد آماده شود, در طبقه تحتانى خانه ((ابوايوب
انصارى)) سكونت داشت. (البدء و التاريخ, ج 2, ص ;178 سيره ابن هشام, ج 2, ص
143).
16 ـ ويح ابن سميه! ليسوا بالذين يقتلونك انما تقتلك الفئه الباغيه. (سيره
ابن هشام, ج 2, ص 142).
17 ـ تاريخ يعقوبى, ج 2, ص 9.
18 ـ الخصال, ج 2, ص 465ـ461.
19 ـ الطبقات الكبرى, ج 3, ص ;181 سيراعلام النبلإ, ج 1, ص 422.
20 ـ الطبقات الكبرى, ج 3, ص 255.
21 ـ مختصر تاريخ دمشق, ج 18, ص 244.
22 ـ سيراعلام النبلإ, ج 1, ص 420.
23 ـ تاريخ يعقوبى, ج 2, ص 70 و 69.
24 ـ انساب الاشراف, ج 6, ص 163 و 162.
25 ـ سنن ترمذى, ص 3798.
26 ـ مستدرك حاكم, ج 3, ص 399.
27 ـ رجال كشى, ش 58.
28 ـ تاريخ بغداد, ج 1, ص ;150 سيراعلام النبلإ, ج 1, ص 415.
29 ـ كشف الغمه, ج 1, ص 143, به نقل از مناقب خوارزمى.
30 ـ ملازمت و رفاقت وى با اميرمومنان(ع) ريشه دار است. وى به هنگام ساختن
مسجد مدينه و كندن خندق در جنگ احزاب و نيز در غزوه ((ذات العشيره)) همراه
آن حضرت بود و از وى جدا نمى شد و تا آخرين نفس نيز از وى جدا نشد.
رسول خدا(ص) به هنگام ساختن مسجد در مدينه, كارها را دونفر دو نفر تقسيم
كرد و عمار را با على(ع) همراه كرد. آنان شروع به كار ساخت ديوار كردند كه
ناگاه عثمان بن عفان از خانه اش بيرون آمد. گردوغبار به لباسش نشست. او در
حالى كه لباسش را تكان مى داد, از آنان روى گرداند. اميرمومنان(ع) به عمار
فرمود: من هرچيزى را گفتم, تو هم تكرار كن. على(ع) اين را سرود:
((لايستوى من يعمرالمساجدا
يظل فيها راكعا و ساجدا
كمن غدا عن الطريق عاندا
عمار همين سروده را تكرار كرد. عثمان خشمناك شد; اما نتوانست به على(ع)
چيزى بگويد. به عمار خطاب كرد: اى برده پست! و گذشت...
در جريان غزوه ((ذات العشيره)) نيز همراه على(ع) بود. در آن روز رسول
خدا(ص) دستور داد تا سپاه اسلام در آن منطقه منزل كنند. گروهى از ((بنى
مدلج)) در كنار چاهى در نخلستان مشغول كار بودند. على بن ابى طالب(ع)
پيشنهاد كرد تا نزد آنان رفته و از چگونگى كارشان آگاه شويم. پس نزد آنان
رفتيم و خسته در گوشه اى از نخلستان روى خاكى نرم آرميديم. ناگهان رسول
خدا(ص) را بر بالين خويش ملاقات كرديم. آن حضرت ما را در حالى كه به خاك
آلوده بوديم, بيدار كرد و خطاب به على(ع) فرمود: برخيز اى ((ابوتراب))! و
سپس فرمود: آيا مى خواهيد شقى ترين مردمان را بشناسيد؟ گفتيم: آرى! فرمود:
احمير (لقب قدار بن سالف, كسى كه ناقه صالح را پى كرد. لسان العرب, ج 2, ص
322) كه ناقه صالح را پى كرد وكسى كه ضربتى بر سرت وارد و محاسنت را از
خونت رنگين سازد. (مسند احمد, ج 4, ص 264 و 263)
31 ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج 2, ص 25 و ج 4, ص 8.
32 ـ همان, ج 2, ص 168.
33 ـ امالى, شيخ طوسى, ص 144.
34 ـ تهذيب الكمال, ج 21, ص ;225 الطبقات الكبرى, ج 3, ص 259.
35 ـ وقعه صفين, ص 321.
36 ـ اميرمومنان(ع) هنگامى كه سخن معاويه را شنيد, فرمود: بنابراين قاتل
حمزه, پيامبر(ص) خواهد بود!! چون آن حضرت حمزه را به صحنه جنگ آورد. (شذرات
الذهب, ج 1, ص ;45 كشف الغمه, ج 1, ص ;260 اعيان الشيعه, ج 8, ص 375)
37 ـ تاريخ طبرى, ج 50, ص 41 و 40.
38 ـ نهج البلاغه, خطبه 3 (شقشقيه). ترجمه: ((اگر حضور مردم و بودن ياوران
و تعهد خداوند از عالمان ـ كه بر سيرى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان بى تفاوت
نباشند ـ نمى بود, مهار شتر خلافت را به كوهانش مى افكندم و آخرين آن را با
جام اولينش سيراب مى نمودم)).
39 ـ تاريخ طبرى, (تاريخ الامم و الملوك), ج 5, ص 40 و 39.
40 ـ مختصر تاريخ دمشق, ج 18, ص 224.
41 ـ عيون الحكم و المواعظ, ((الحسود لاشفإ له)).
42 ـ وقعه صفين, ص 215.
43 ـ تاريخ طبرى, ج 5, ص 39 و ;38 الكامل فى التاريخ, ج 3, ص 309 و 308.
44 ـ الطبقات الكبرى, ج 3, ص 262.
45 ـ انساب الاشراف, ج 3, ص 93.
46 ـ ((نعثل)) پيرمرد يهودى در مدينه كه به پستى شهره بود.
47 ـ الطبقات الكبرى, ج 3, ص 260.
ابوغاذيه, در زمان حكمرانى حجاج و در شهر واسط مرد. حجاج اعلام كرد كسى كه
در تشييع جنازه وى حاضر نشود, منافق است. (انساب الاشراف, ج 3, ص 91).
48 ـ الطبقات الكبرى, ج 3, ص 259.
49 ـ همان, ص ;264 سيراعلام النبلإ, ج 1, ص 426.
منبع:
كوثر , شماره 49 از طر يق پايگاه شارح