سيره پيامبر اسلام(ص) و چگونگى دعوت به حق‏

 آيت‌اللّه جوادى آملى


تذكر:
مقاله‏اى كه در پيش رو داريد در موضوع سيره پيامبر اعظم(ص) در دعوت به سوى حق است كه با مطالعه آن دريافت مى‏شود، بر خلاف پندار مغرضان، پيشرفت اسلام و موفقيت آن حضرت در گرو منطق قوى است نه چيز ديگر: بنابراين، آنان كه مى‏گويند رمز پيشرفت اسلام شمشير و خشونت بوده، سخنى بى اساس و پندارى غرض ورزانه است. حال خواننده محترم را به مطالعه و دقت در محتواى آن فرا مى‏خوانيم.

خداى سبحان در قرآن كريم پيامبر اكرم(ص) را با ويژگى هايى معرفى كرده و فرموده است «انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الى اللّه باذنه و سراجاً منيراً»(1) اى پيامبر، تو را فرستاده‏ايم كه گواه و نويد دهنده و هشدار دهنده و باذن پروردگار دعوت كننده مردم به سوى خدا و چراغ نوربخش براى امت باشى.
با توجه به اين آيه يكى از وظائف پيامبر بزرگوار اسلام دعوت مردم به سوى خداست، دعوت مردم به سوى خدا ابزار مى‏طلبد، ابزارى كه خداى سبحان براى دعوت معرفى كرده است سه تا است: حكمت، موعظه حسنه، جدال احسن «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن»(2) با حكمت و اندرز نيكو مردم را به سوى پروردگارت دعوت نما و با آن‏ها به طريقى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن.
با استفاده از اين آيه نخستين گام براى دعوت مردم به سوى خدا استفاده از حكمت و منطق صحيح و استدلال‏هاى حساب شده است، و چون رسالت پيامبر اسلام(ص) بيدارى افكار و انديشه‏ها و شكوفايى گنجينه‏هاى عقلانى است بهترين روش براى تحقق اين هدف استفاده از منطق و استدلال و برهان است.
دومين گام براى دعوت استفاده كردن از موعظه حسنه و اندرز نيكوست كه به منظور تأثير گذارى بر عواطف از آن بهره‏بردارى مى‏شود، موعظه زمانى اثر عميق خود را مى‏بخشد كه «حسنه» بوده و به صورت زيبايى اجرا گردد. زيرا اگر دعوت با تحقير طرف مقابل و حس برترى‏جويى و همراه با خشونت و مانند آن باشد نه تنها اثر مثبت ندارد بلكه به عكس آثار و پى‏آمدهاى منفى خواهد داشت.
سومين گام براى دعوت به سوى خدا مناظره و جدال احسن است يعنى مناظره‏اى كه با حق و عدالت و درستى و امانت و صدق و راستى باشد و باطل در آن راه پيدا نكند.
از آن جايى كه خداى سبحان داراى حجّت بالغه(3) است، رسالت پيامبرى كه از طرف خدا فرستاده شده بايد همراه با استدلال بالغ باشد كه در نتيجه امت او نيز از محبت بالغه برخوردار باشد.
چون محور رسالت پيامبران ابلاغ حجت و تماميت دليل است، از اين رو خداوند رسول اكرم(ص) را به احتجاج‏هاى متعدد مأنوس نمود كه گاهى با حكمت و برهان عقلى و گاهى با موعظه و خطابه و گاهى با جدال احسن. محاوره و احتجاج مى‏كرد فرق جدال احسن و برهان آن است كه اگر مقدمات استدلال از جنبه حق و معقول بودن، مورد استفاده قرار بگيرد آن استدلال برهان نام دارد و اگر از جنبه حق و مقبول و مسلم بودن مورد استشهاد قرار گيرد جدال احسن است.
دعوت به خدا با استفاده از حكمت و موعظه حسنه و جدال احسن، دعوت همراه با بصيرت است، از اين رو خداى سبحان به آن حضرت فرمود: «قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيرة انا و من اتبعنى؛(4) بگو! اى پيامبر(ص) راه و رسم من چنين است كه خود و پيروانم با بصيرت، همه را به سوى خدا مى‏خوانيم.»
در واقع پيامبر اسلام(ص) به امر خدا، آئين و روش خود را مشخص مى‏كند كه همه مردم را از روى آگاهى و بصيرت به سوى اين طريق دعوت كند. پيروان آن حضرت نيز بايد با آگاهى و بصيرت مردم را به سوى آئين الهى دعوت كنند.بنابراين با توجه به اين آيه: هر مسلمان كه پيرو پيامبر(ص) است بايد با سخن و عملش ديگران را به راه اللّه دعوت كند.

برهان و دعوت به توحيد
يكى از راه‏هايى كه براى دعوت مردم به توحيد از آن استفاده مى‏شود، برهان است البته برهان در اصطلاح قرآن با آن چه اصطلاح منطقى است از جهت مصداق وسيع‏تر است، گرچه در اصل مفيد علم بودن با مفهوم جامع آن تفاوتى ندارد.
در اصطلاح منطق برهان عبارت از دليل عقلى است كه از مقدّمات يقينى تأليف يافته و نتيجه مى‏دهد كه به آن قياس واجد شرائط مى‏گويند ولى علم شهودى، معجزه و جدال احسن، هيچ يك در منطق مطرح نمى‏گردد، در قرآن به عنوان برهان مطرح است.زيرا هر يك از آن‏ها، هم در خود باصر و روشن است و هم سبب روشن شدن مطلبى است كه بر آن دليل اقامه شده است. اطلاق برهان بر علم شهودى مانند: «لولا ان را برهان ربّه»(5) اگر او برهان ربّ را با علم شهودى نمى‏ديد و اطلاق بر معجزه مانند: «فذانك برهانان من ربّك»(6) آن دو معجزه يعنى مار شدن عصا و دست روشن دو برهانى هستند از طرف پروردگار تو.
قرآن كريم آن جا كه بر خداشناسى و توحيد تام برهان اقامه مى‏كند، گاهى طريق عقلى را ارائه مى‏دهد، زمانى با جدال احسن به آن مى‏پردازد و گاهى با سير درونى يعنى شهود و فطرت آن را بيان مى‏كند. در برهان عقلى بر معقوليت آن تكيه دارد و در جدال احسن بر مقبوليت آن اصرار مى‏ورزد و در شهود، بر صفا و پاك بودن دل از هوا و هوس تأكيد مى‏كند.
از باب مثال خدا به پيامبر(ص) مى‏فرمايد كه در برابر مشركان بر صحت شرك برهان طلب كند: «ءاله مع اللّه قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين.»(7) آيا شما معتقديد كه معبودى با خداست به آن‏ها بگو اگرچنين اعتقادى داريد دليل و برهانتان را بياوريد اگر راست مى‏گوييد.
برهان در اين آيه به معناى قرآنى است يعنى فقط برهان عقلى از آن‏ها طلب نمى‏كند كه مشركان بايد ادعاى خود را با دليل عقلى مبرهن كنند بلكه اين برهان اعم از برهان شهودى يا عقلى يا نقل قطعى است.

نمونه‏هايى از برهان عقلى‏

برهان اثبات مبدأ جهان و انسان‏
1- يكى از براهين كه پيامبراكرم(ص) در قرآن در برابر بت پرستان اقامه مى‏كند برهان اثبات مبدأ براى عالم است، قرآن مى‏فرمايد: «ام خلقوا من غير شى‏ءام هم الخالقون، ام خلقوا السموات و الارض بل لايوقنون»(8) آيا آنان بى هيچ مبدأ فاعلى و آفريننده‏اى آفريده شده‏اند يا خود خالق خويشند، آيا آن‏ها آسمان و زمين را آفريده‏اند، بلكه جوياى يقين نيستند و اگر هم شواهد يقينى را بيابند ايقان ندارند.
اين آيات دلايل عقلى بر اثبات حضوص مبدأ جهان امكان يا مبدأ افاضه هستى و توحيد آن است.
با توجه به اين آيات به نظر مى‏رسد، نخست اين شبهه را طرح مى‏كند كه انسان و جهان خود به خود به وجود آمده‏اند و مبدئى در پيدايش آن‏ها نقش نداشته است. آن گاه براى حل اين شبهه با قرار دادن انسان در برابر چند سؤال هشدار دهنده، منطق فطرى او را بر مى‏انگيزد تا وى با دقّت در اين سؤال‏ها، پاسخ لازم را بر اساس رهنمود وحى به دست آورد. بدين ترتيب كه مى‏پرسد: آيا مى‏شود انسان بدون هيچ پديد آورنده‏اى به وجود آمده باشد؟ آيا ممكن است انسان پديد آورنده خويش باشد؟ اگر انسان خود را پديد آورده باشد، آسمان‏ها و زمين را كه پيش از پيدايش انسان بوده، چه كسى آفريده است؟ آيا آن‏ها هم به وسيله انسان پديد آمده است؟ خلاصه آن كه: 1- آيا انسان علت فاعلى ندارد يا دارد. 2- اگر علت فاعلى دارد، آيا آن علت، خود اوست يا ديگرى؟ 3- اگر انسان علت فاعلى خود باشد، آيا علت فاعلى اجرام سپهرى و آسمان‏ها و زمين‏هم خود اوست؟ قرآن با طرح اين سؤال مى‏خواهد انسان تنبيه شده و بگويد: او علت فاعلى دارد و علت فاعلى او خود او نيست، زيرا اگر انسان پديده و آفريده است بدون شك پديدآورنده‏اى دارد و هرگز نمى‏تواند پديد آورنده خويش باشد بلكه هيچ پديده‏اى نمى‏تواند پديد آورنده خود باشد و نيازمند به مبدأى است كه هستى او عين ذات او و ازلى است و چنين موجودى همواره وجود داشته و دارد و پديده نيست تا بگوئيم محتاج به مبدأ است يا پديد آورنده خويش است.
در جواب سؤال سوم نيز اعتراف مى‏كند كه انسان با آن كه قدرت خلاقيت دارد و مى‏تواند كارهاى زيبا و شگفتى داشته باشد، لكن در خلقت زمين و آسمان كمترين نقشى ندارد، پس در آيات فوق برهان براى اثبات وجود مبدأ براى انسان و جهان، اقامه شده است.

2- برهان تمانع‏
يكى از براهين متقن و خلل‏ناپذير قرآن كريم و توحيد، پروردگار عالم، برهان تمانع است كه از آيه 22 سوره انبياء است كه غرض اصلى آن اثبات توحيد ربوبى و يگانه بودن مدبّر عالم است. آيه مى‏فرمايد: «لوكان فيهما آلهة الا الله لفسدتا»(9) اگر در آسمان و زمين، خدايان ديگر جز اللّه بود فاسد مى‏شدند.
اين آيه به ضميمه آيه سوره ملك، استدلال تام عقلى و قياس استثنايى است كه مقدمه شرطى آن در سوره انبياء و مقدمه حملى آن در سوره ملك قرار دارد، در سوره انبياء فرمود: «اگر جز خداوند، خدايانى ديگر بود زمين و آسمان تباه مى‏شد و در سوره ملك فرمود: در گستره خلقت ناهماهنگى و نقصان نخواهى يافت: «ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت، فارجع البصر هل‏ترى من فطور، ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئاً و هو حسير»(10) در آفرينش خداى بخشايشگر هيچ فوت و زوال و ناهمانگ و تفاوتى نمى‏بينى، باز در نظام مستحكم آفرينش بنگر، هيچ خلل و كاستى در آن نتوان يافت، باز دوباره بنگر تا ديده زبون و خسته سوى تو بازگردد، وقتى كمترين ناهماهنگى و بى‏نظمى و كوچك‏ترين خلل و ناسازگارى در سراسر گيتى يافت نشود و مجموعه نظام آفرينش داراى همبستگى و وابستگى باشد، قطعاً هيچ نوع تباهى و فساد براى آسمان و زمين نخواهد بود.
با تلفيق اين دو آيه صورت قياس استثنايى چنين خواهد بود: اگر غير از خدا در عالم، مدبّران ديگرى بوده و باشند، حتماً عالم تباه خواهد شد، ليكن هيچ گونه فساد و كمبودى در عالم نيست. پس غير از خدا مدبّر ديگرى براى عالم نيست.
ناگفته نماند: مراد از فساد و تباهى در عالم، در هم ريختن سازمان عالم هستى و فروپاشى نظام تكوينى است نه صرف ناهنجارى‏هاى اجتماعى و نابسامانى‏هاى اقتصادى و فرهنگى.
خلاصه آن كه: 1- وحدت عالم و انسجام جهان موجود محرز و مسلّم است. 2- تعدد مبدأ تصميم در تكثر مصدر تدبير، مستلزم جمع دو نقيض است، زيرا از دو مبدأ متفاوت و دو مصدر متباين يك اثر منسجم و هماهنگ صادر نخواهد شد و جهان كنونى هم واحد باشد و هم نباشد و هم منسجم و هماهنگ باشد و هم نباشد با جمع دو نقيض است و بطلان آن اوّلى كه فوق بديهى است. 3- تعدد خداوند با وحدت رويه مستلزم اوصاف متعدد و متباين است. زيرا وقتى خدايان در جوهر ذات و حقيقت وجود، از هم متمايز باشند بايد صفات ذاتى آنان نيز متفاوت باشد. چون صفات ذاتى خدا عين ذات اوست، در نتيجه علم واراده هر يك از خدايان غير از علم و اراده ديگرى است و نظام علمى و مقام تدبير غير از نظام و تدبير ديگرى است و شك نيست كه نظام عينى تابع نظام علمى و ارادى مبدأ فاعلى است و موجود خارجى معلول علم و اراده فاعل بالذات‏اند.
4- بنابراين با تعدد خدايان متمايز و مستقل و متفاوت، با علم و اراده متمايز بايد چند نظام عينى متمايز و ناهماهنگ و متباين وجود داشته باشد و حال آن كه جز يك عالم هماهنگ و منسجم وجود ندارد. پس آفريدگار و مدبر عالم واحد است، تا اينجا دو نوع برهان به عنوان شاهد مطرح شد كه پيامبر اكرم(ص) از آن به عنوان وسيله دعوت به خدا مورد استفاده قرار داده است.
در قرآن كريم براهين فراوانى توسط پيامبراعظم اسلام(ص) درباره توحيد و معاد و رسالت اقامه شده است كه به همين مقدار بسنده مى‏شود.

موعظه حسنه و دعوت به خدا
يكى از ابزارهايى كه پيامبراكرم(ص) از آن براى دعوت به خدا استفاده كرده است موعظه حسنه است.
موعظه آن است كه كارهاى نيك طورى يادآورى و بيان شود كه قلب شنونده از شنيدن آن بيان رقت پيدا كند و در نتيجه تسليم گردد.(11) و به گفته مرحوم علامه طباطبائى موعظه عبارت است از بيانى كه نفس شنونده را نرم و قلبش را به رقت درآورد و آن بيانى خواهد بود كه آن چه مايه صلاح حال شنونده است از مطالب عبرت‏آموز كه آثار پسنديده و ثناى جميل ديگران را در پى دارد، دارا باشد(12) البته چون قرآن موعظه را به حسنه مقيد كرده است نشان مى‏دهد برخى مواعظ، حسنه نيستند و موعظه حسنه، موعظه‏اى است كه توسط انسانى كه عامل به حق است و نه فقط به زبان به حق دعوت مى‏كند، انجام گيرد. حسن موعظه از جهت اثر آن در احياء حق مورد نظر است و حسن اثر وقتى است كه واعظ خودش به آن چه وعظ مى‏كند متعظ باشد. از آن گذشته در وعظ خود، آن قدر حسن خلق نشان دهد كه كلامش در قلب شنونده مورد قبول بيفتد، قلب با مشاهده آن خلق و خوى، رقّت يابد و گوشش آن را يافته و چشم در برابر وى خاضع شود.
پيامبر اكرم(ص)در قرآن كريم از روش موعظه حسنه فراوان استفاده كرده است كه به چند نمونه آن اشاره مى‏شود.

1- دعوت اهل كتاب به توحيد
در سوره آل عمران خطاب به اهل كتاب فرمود: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الّا نعبد الّا اللّه و لانشرك به شيئاً ولايتخذ بعضنا بعضاً اربابا من دون اللّه، فان تولّوا فقولوا اشهدوا بانّا مسلمون؛(13) بگو اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است، كه جز خداى يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم و بعضى از ما بعض ديگر را غير از خداى يگانه به خدا نپذيرد، هرگاه از اين دعوت سرباز زنند، بگوييد گواه باشيد كه ما مسلمانيم.
پيامبر اكرم(ص) در اين آيه از زبان موعظه حسنه استفاده كرده است و به دعوت اهل كتاب پرداخته است زيرا:
اولاً: اين آيه پس از دعوت به مباهله و لعن گروهى از اهل كتاب كه در آيه قبل مطرح شد تعبير بسيار محترمانه «يا اهل الكتاب» را كه حاكى از اسرار برابر قهر است، استفاده كرد و خطاب «يا اهل الكتاب» جاذبه ويژه‏اى دارد و نشان مى‏دهد كه خداى سبحان پس از مباهله همه راه‏هاى نجات را نبسته است بلكه راه نجات باز است.
ثانياً: تعبير به «تعالوا» نشان مى‏دهد كه دعوت كننده هرچند خود در بلندى است لكن در مقام دعوت به گونه‏اى سخن مى‏گويد كه گويا هنوز بالا نرفته است. زيرا با تواضع كه سيره و رفتار اجتماعى رسول خداست، آميخته است و متواضعانه سخن گفتن باعث جاذبه بيشتر سخنان براى هدايت به صراط مستقيم است.
ثالثاً: از مقبولات طرف مقابل استفاده مى‏كند يعنى باور به اصل توحيد مقبول پيروان اديان الهى است كه آدميان مى‏توانند بر اساس اعتقاد به باور مشترك به وحدت برسند.
رابعاً: در پايان آيه فرمود: اگر آن‏ها بعد از اين دعوت منطقى به سوى نقطه مشترك توحيد، سرتابند و رويگردان شوند بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمان و تسليم حق هستيم چون راه مشخص و حق است و بدانيد جدايى شما آسيبى به ما نمى‏رساند.
در واقع مجموعه اين مطالب نشان مى‏دهد كه پيامبر(ص) در دعوت از شكل موعظه استفاده كرده است گرچه مدعواليه يعنى آن چه به آن دعوت شده برهان است كه اين موعظه براى پذيرش برهان است.
در سوره مباركه انعام خداى سبحان پس از نفى احكام ساختگى مشركان آن‏ها را به احكام الهى دعوت مى‏كند و در آن از بيان موعظه استفاده مى‏كند و مى‏فرمايد: «قل تعالوا اتل‏ها حرّم ربكم عليكم الّا تشركوا به شيئاً و بالوالدين احسانا و لاتقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و ايّاهم ولاتقربوا الفواحش ماظهر منها و مابطن ولاتقتلوا النفس التى حرّم اللّه الّا بالحق ذلكم وصّيكم به لعلّكم تعقلون، و لا تقربوا مال اليتيم الّابالتى هى احسن حتى يبلغ اشتدّه واوفوا الكيل و الميزان بالقسط لاتكلف نفسا الّاوسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لوكان ذاقربى بعهد اللّه اوفوا ذلكم وصّيكم به لعلّكم تذكّرون، و ان هذا اصراطى مستقيما فاتبعوه و لاتتّبعوا السبل فتفرّق بكم عن سبيله ذلكم وصّيكم به لعلّكم تتّقون»(14) بگو بيائيد آن چه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است، برايتان بخوانم، اينكه چيزى را شريك خدا قرار ندهيد و به پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندانتان را از ترس فقر نكشيد، ما شما و آن‏ها را روزى مى‏دهيم و نزديك كارهاى زشت و قبيح نرويد چه آشكار باشد و چه پنهان و نفسى را كه خداى سبحان محترم شمرده به قتل نرسانيد. مگر به حق و از روى استحقاق، اين چيزى است كه خداى متعال شما را به آن سفارش كرده تا تعقّل كنيد و به مال يتيم جز به نحو احسن و براى اصلاح نزديك نشويد تا به حد رشد برسد و حق پيمانه و وزن را به عدالت ادا كنيد، هيچكس را جز به مقدار توانايى تكليف نمى‏كنيم و هنگامى كه سخنى مى‏گوييد، عدالت را رعايت نماييد، حتى اگر در مورد نزديكان بوده باشد، اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى‏كند تا متذكر شويد.
و اين كه اين راه مستقيم من است از آن پيروى كنيد و از راه‏هاى مختلف و انحرافى پيروى نكنيد كه شما را از راه حق دور مى‏سازد، اين چيزى است كه خداى سبحان شما را به آن سفارش مى‏كند تا پرهيزكار شويد.
جالب است كه توجه داشته باشيم داستانى نقل شده كه اين آيات تأثير فوق العاده‏اى در نفوس شنوندگان داشته است و دو نفر از اهالى مدينه به نام اسعدبن زراره و ذكران بن عبد قيس با شنيدن اين آيات مسلمان شدند و از پيامبر(ص) درخواست كردند تا فردى را به مدينه اعزام كند كه اسلام را به مردم تعليم داده به اسلام دعوت نمايد و پيامبر نيز مصعب‏بن عمير را به همراه آن‏ها به مدينه فرستاد كه با رفتن او چهره مدينه دگرگون شده است.(15)
3- موعظه حسنه و جامع‏ترين برنامه اجتماعى، يكى از آياتى كه نمونه‏اى از جامع‏ترين تعليمات اسلام در زمينه مسائل اجتماعى و انسانى و اخلاقى را بيان كرده آيه زير است: «ان اللّه يامر بالعدل و الّاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلّكم تذكرون»(16) خداى متعال فرمان مى‏دهد به عدل و احسان و بخشش به نزديكان، و از فحشاء و منكر و ظلم و ستم نهى مى‏كند، خداوند به شما اندرز مى‏دهد شايد متذكّر شويد. احياء اصول سه گانه عدل و احسان و ايتاء ذى القربى و مبارزه با انحرافات سه گانه فحشاء و منكر و بغى در سطح جهان كافى است كه دنيايى آباد و آرام و خالى از هرگونه بدبختى و فساد بسازد. از اين رو از مسعود نقل شده است كه اين آيه جامع‏ترين آيات خير و شر در قرآن است.
آيات موعظه در قرآن فراوان است به ويژه از خود قرآن در آيات به موعظه ياد شده است.

جدال احسن و دعوت به حق‏
يكى از ابزارهاى دعوت توسط پيامبر اسلام(ص) جدال احسن است. جدال عبارت است از دليلى كه صرفاً براى منصرف نمودن خصم از آن چه بر سر آن نزاع مى‏كند به كار گرفته شود بدون آن كه خاصيت روشنگرى حق را داشته باشد، در واقع در مقام جدل، آن چه را كه خصم خودش به تنهايى و يا او و همه مردم قبول دارند استفاده و اخذ كنيم و با همان ادعايش را رد كنيم چه آن چه را قبول دارند حق باشد يا باطل. ولكن چون مجادله و مناظره‏اى كه در آن از مسلمات باطل استفاده شود احياء باطل است نه احياء حق. از اين رو جدال مقيّد به قيد احسن شده است زيرا اگر از راه جدال دعوت مى‏كند بايد از هر سخنى كه خصم را بر رد دعوتش تهييج مى‏كند و او را به لجبازى و عناد وادار مى‏كند پرهيز كند و مقدمات كاذب و باطل را، هرچند خصم آن را راست بپندارد مورد بهره بردارى قرار ندهد و نيز بايد از بى عفّتى در كلام و سوء تعبير اجتناب كند و به مقدسات طرف مقابل توهين نكند و فحش و ناسزا نگويد و از هرچه كه خلاف حق است دورى گزيند زيرا در صورت استفاده از باطل گرچه حق را احياء كرده است اما با احياء باطل و كشتن حقى ديگر احياء كرده است.
شايان توجه است كه جدال به سه قسم بد، خوب و خوب‏تر تقسيم مى‏شود كه در مقام دعوت فقط استفاده از جدال خوب‏تر رواست زيرا افرادى كه معاند و لجبازند و باطل را سرمايه خود كرده و مى‏خواهند با آن حق را سركوب نمايند، مردمى هستند كه آراء باطل در دلهاشان رسوخ نموده است، از اين رو تنها راه مقابله با آن‏ها و دعوت آن‏ها، بهره بردارى از مجادله احسن است.

ريشه جدال احسن و جدال باطل‏
لازم به تذكر است كه از نظر قرآن ريشه جدال احسن وحى و الهام الهى و حكمت‏طلبى است و ريشه جدال باطل القائات شيطان رجيم و حميت خواهى و عصبيت‏طلبى است، «انّ الشياطين ليوحون الى اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لمشركون»(17) شيطان‏ها به دوستان خود مطالبى مخفيانه القاء مى‏كنند تا با شما مجادله كنند و اگر از آن‏ها اطاعت كنيد شما هم مشرك خواهيد شد.
چون جدال در مسائل فكرى از مقدمات وهمى و خيالى و در مسائل علمى از تعصب و حميت باطل (كه هر دو خصلت از ابزار شيطان است) سرچشمه مى‏گيرد، اگر كسى حق را نفهميده و گرفتار عصبيت شده، در تحت ولايت شيطان قرار دارد و داراى جدال باطل است.

چگونگى جدال رسول خدا
خداى سبحان پيامبرش را به جدال احسن امر فرمود و او نيز آن امر را امتثال كرد.
روزى در محضر امام صادق(ع) سخن از جدال به ميان آمد كه آيا رسول خدا(ص) اهل جدال بودند يا از آن نهى مى‏كردند: امام(ع) فرمود: رسول خدا به طور مطلق از جدال نهى نكرد بلكه طبق دعوت خداى سبحان به جدال احسن، سيره آموزنده آن حضرت، حفظ جدال احسن و ترك جدال غير احسن بود و پيروانش را نيز از جدال غير احسن باز مى‏داشت.(18) «و لاتجادلوا اهل الكتاب الّا بالّتى هى احسن»(19) تو و پيروانت با اهل كتاب جز با جدال احسن جدال نكنيد.

معيار جدال احسن‏
از امام صادق(ع) پرسيدند، جدال غير احسن چيست؟ آن حضرت فرمود: جدال غير احسن و نازيبا و ناپسند آن است كه در اثر ضعف فكرى خود، حقى را انكار كنيد و يا باطلى را بپذيريد يا در اثر سوء استفاده از ضعف فكرى رقيب چنين كارى را انجام دهيد.(20)
وقتى كسى اهل تفكر و استدلال نبود، ناچار جاهلانه سخن مى‏گويد، گاهى حق رقيب را انكار مى‏كند، گاهى باطلى را كه رقيب ارائه مى‏دهد، مى‏پذيرد، اين جدال غير احسن است.
اما جدال احسن آن است كه مقدمات حق مبرهن بوده مورد پذيرش و تسلّم طرف مقابل باشد و به عبارت ديگر حق مقبول جدال احسن است.

نمونه‏اى از جدال احسن رسول خدا (ص)
روزى عده‏اى از صاحبان مذاهب گوناگون نزد رسول خدا(ص) باريافتند و هر كدام سخنى گفتند، يهوديان مى‏گفتند عزير فرزند خداست، تو اگر ادعاى ما را پذيرفتى، بايد از ما تبعيّت كنى، زيرا ما در اين مطلب حق و صحيح پيشگام‏تر از تو هستيم و اگر اين مطلب را نپذيرفتى مابه مبارزه فكرى و مخاصمه با تو برمى‏خيزيم.
مسيحيان گفتند: عيسى فرزند خدا و با خدا متحد است، ما براى مناظره آمده‏ايم، تو اگر دعوت ما را پذيرفتى بايد تابع ما باشى زيرا درتشخيص حق پيشگام‏تر از تو بوديم و گرنه با تو به مناظره برمى‏خيزيم.
ماديين و ملحدان گفتند: اشياء ابتداء و انتها ندارد و چون عالم ماده ازلى است نياز به فاعل ندارد، زيرا تحولات و تطورات در شكل ظاهرى جهان ماده است نه در ذات ماده ازلى، اگر تو اين معنا را پذيرفتى بايد تابع ما باشى در غير اين صورت با تو به مبارزه فكرى برمى‏خيزيم.
ثنويه و دوگانه پرستان گفتند: نور و ظلمت دو مبدأ براى عالم هستند خيرات را به نور و شرور را به ظلمت نسبت مى‏دهيم، آن‏ها نيز همان سخن يهوديان و ديگران را گفتند.
مشركان حجاز نيز گفتند: جهان خالقى دارد و آن خداست. اما تدبير امور آن را بت‏ها به عهده دارند و احترام و عبادت آن‏ها سودمند بوده و انسان را از زيان مى‏رهاند، آن‏ها نيز مانند ديگران گفتند ما براى مناظره آمده‏ايم بايد از ما پيروى كنى، در غير اين صورت باتو مبارزه خواهيم كرد.
رسول خدا(ص) پس از استماع سخنان پيروان مذاهب، در پاسخ فرمود: «آمنت باللّه وحده لاشريك له و كفرت بالجبت و بكل معبود سواه» به خداى يگانه بدون شريك ايمان دارم و به جبت و هر معبودى غير خداى سبحان كفر مى‏ورزم، من هم به اصل وجود مبدأ هستى معتقدم و هم به وحدت آن، آنگاه فرمود: آيا من سخن شما را بدون حجت بپذيرم يا آن را بابرهان قبول كنم؟ من حجت خدا هستم و حجت خدا نه بدون برهان سخن مى‏گويد: و نه بدون برهان سخن كسى را مى‏پذيرد.

پاسخ پيامبر به يهوديان‏
رسول اكرم(ص) به يهوديان فرمود: «اگر حق به برهان متكى است، شما كه مدعى هستيد، عزير فرزند خداست، دليلى بر فرزندى عزير ذكر كنيد. گفتند دليل آن است كه او تورات را احياء كرده و در خاطره‏ها و كتاب‏ها زنده نگه داشته است، بعد از آن كه از خاطره‏ها و كتاب‏ها رخت بربسته بود، پس هيچ كس جز او سمت او را كه همان فرزندى خداست نخواهد داشت.
رسول خدا(ص) ابتدا اصل موضوع را تحليل كرد، آن گه به نقد و بررسى آن پرداخت حضرت فرمود: منظورتان از اين كه مى‏گوييد، عزير فرزند خداست چيست؟ اگر منظور فرزندى مادى است، آن طور كه هر پدر جسمانى پسر مادى دارد، اين معنا از نظر عقل بر خداى سبحان محال است و شما هم محال بودن آن را مى‏پذيريد زيرا خدا همسرى ندارد، چيزى از خدا جدا نشده و خدا از چيزى جدا نشده، او بسبيط محض و مجرد صرف است. همتا و همسر و زاد و ولد ندارد، آن چه شما مى‏گوييد: مستلزم تجسم ماديت و تركّب است كه هم عقل آن را محال مى‏داند و هم وحى و كتاب‏هاى آسمانى و هم موسى كليم و هم شما محال بودن آن را مى‏پذيريد. و اگر منظورتان فرزندى تشريفى و كرامت است، مانند آن كه استاد فرزانه و حكيم درباره شاگرد هوشمندش بگويد: او فرزند من است نه به معناى ولادت در اين صورت نيز قابل نقض است. زيرا اگر شما عزير را فرزند خدا مى‏دانيد و موسى را فرزند خدا ندانيد با اين كه اصل تورات و دين يهود را آورده است و عصاى معروف و يد بيضاء و آيات و بينات ديگر چون غرق كردن آل فرعون از ره آورد موسى كليم بود، اگر عزير را پسر خدا دانستيد، لقب بالاترى را بايد به موساى كليم بدهيد. زيرا اگر استاد دانشمندى به شاگرد هوشمند خود بگويد: فرزند من، به هوشمندتر مى‏گويد: برادر من چه اين كه به افضل از خود مى‏گويد: استاد من، شما هم درباره موساى كليم بايد بگوييد او برادر خداست.
چون مقام برادر بالاتر از مقام پسر است و مقام موسى هم بالاتر از مقام عزير است اگر آن مقدار كرامت عزير باعث شود كه او فرزند خدا باشد. كرامت موساى كليم كه از او به مراتب بيشتر است بايد باعث شود كه او برادر و رفيق خدا باشد در حالى كه شما اين تعبير را درباره عزير داريد و درباره موساى كليم هرگز جايز نمى‏دانيد.
اين پاسخ در واقع جدال احسن بود و وقتى سخن رسول خدا(ص) به اينجا رسيد: گفتند: اى محمّد(ص) به ما مهلت بده تا در اين زمينه بينديشيم. حضرت فرمود به شما مهلت دادم، اما از تعصب و جمود بكاهيد و بر انصاف و تفكر بيفزاييد، تا خداوند شما را هدايت كند، در واقع رسول اكرم(ص) به آن‏ها توصيه كرد كه اهل نظر و تحقيق باشند نه تقليد.

پاسخ پيامبر به مسيحيان‏
با توجه به اين كه مسيحيان گفته بودند: عيسى فرزند خدا و متحد با اوست، رسول خدا در پاسخ آن‏ها فرمود: اين كه شما مى‏گوييد: خدابا عيسى متحد شده، براى اين كه از ابتداى محاوره موضوع آن شناخته شود، اتحاد را معنا كنيد، آيا منظور شما از اتحاد حقيقى است؟ و يا كنايه از كرامت و بزرگداشت؟ اگر منظور شما اتحاد حقيقى است، اتحاد حادث با قديم و ممكن با واجب محال است، چون يا مستلزم جمع بين حدوث و قدم(جمع بين نقيضين) است و يا تبديل حادث به قديم و قديم به حادث كه هر دو مستحيل است.

توضيح مطلب: «قديم» يعنى موجودى كه مسبوق به عدم يا غير نيست و «حادث» يعنى موجودى كه مسبوق به عدم يا غير است. اتحاد قديم و حادث، يعنى شى‏ء معيّن در حالى كه قديم است، حادث باشد و در حالى كه مسبوق به عدم نيست، مسبوق به عدم باشد جمع بين نقيضين است. و چيزى كه قبلاً قديم بود، بدل به حادث شود، يعنى چيزى كه قبلاً مسبوق به عدم نبود، مسبوق به عدم گردد. نيز مستحيل است زيرا چيزى كه نبود، هرگز تبديل به بود نخواهد شد، اگر چيزى سابقه عدم نداشت، ديگر براى او سابقه عدم، فرض صحيح ندارد. اگر چيزى به خود متكى بود و مسبوق به غير نبود، ديگر ممكن نيست مسبوق به غير گردد. زيرا اگر هستى چيزى عين ذات او بود، نه مسبوق به غير است و نه مسبوق به عدم، و اين ذات هم قابل تغيير و تحول نيست. و اگر هستى چيزى عين ذات او نبود، به يقين مسبوق به غير و عدم خواهد بود و چيزى كه مسبوق به غير و عدم است، نمى‏تواند مسبوق به غير و عدم نباشد.
بنابراين، شى‏ء واحد در حالى كه واحد است نمى‏تواند هم قديم و هم حادث باشد و شى‏ء قديم نمى‏تواند به حادث تحول يافته و يا شى‏ء حادث به قديم متحول گردد. پس اگر منظور شمااز اتحاد، معناى حقيقى آن باشد، اين محال است چه به صورت جمع و يا به صورت تحول و انقلاب؛ لذا فرمود: چون خداى سبحان قديم است و عيساى مسيح حادث است و عيسى،مسبوق به عدم و غير است و خداى سبحان، مسبوق به عدم و غير نيست، اگر خداى قديم بخواهد حادث بشود، دو صورت دارد كه هر دو صورت آن چنانكه بيان شد مستحيل است و ريشه قرآنى مسئله نيز همان است كه فرمود: «ليس كمثله شى‏ء».(21) خداى سبحان غنى محض است بنابراين نيازى به غير ندارد، پس هستى او عين ذات اوست و در اين صورت نه سابقه عدم دارد و نه مسبوق به غير است و نمى‏تواند با محتاج كه مسبوق به عدم و غير است، متحد باشد.
اينكه فرمود: «يا أيها الناس أنتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى الحميد.»(22) اختصاص به غير عيسى ندارد، بلكه عيسى و غير عيسى در اين حكم يكسانند، همه ممكن‏ها مسبوق به غير و محتاج به خدا هستند.
اما اگر مراد شما از اين اتحاد، كرامت است، زيرا عيسى(عليه السلام) موجودى كريم و برجسته است، در نقض اين حكم بايد گفت: اين كرامت، اختصاصى به حضرت مسيح ندارد، زيرا انبياى ديگر چون ابراهيم، نوح، آدم و...(عليهم السلام) هم از كرامات برخوردار بوده‏اند. چگونه درباره انبياى ديگر، قايل به اتحاد نشديد اما در خصوص عيسى(عليه السلام) سخن از اتحاد به ميان آورديد؟ بعد از ارائه اين برهان، عده‏اى از ترسايان ساكت شدند و به يكديگر نگاه كرده برخى از آنان گفتند: همان طور كه خداوند در قرآن، ابراهيم را خليل خود معرفى كرد، «واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً»(23) عيسى(عليه السلام) را هم به عنوان فرزند خود گرامى داشت. حضرت رسول (ص) فرمود: اين قياس مع الفارق است زيرا خليل بودن ممكن است، اما فرزند بودن و متحد شدن با خدا محال است. ممكن است انسانى بر اثر كمال علمى و عملى خليل اللّه بشود ولى اتحادش با خدا مستحيل است.

معناى خليل‏
خليل يا از «خَلّت» به معناى فقر و نياز است و يا از «خُلّت» به معناى رازدارى و رازدانى است، اگر به معناى فقر و نياز باشد ابراهيم را خليل مى‏گويند، براى اينكه احساس كرد كه به غير خدا محتاج نيست، گرچه همه نيازمند به خدا هستند «يا أيها الناس أنتم الفقراء الى اللّه»(24) ليكن عده‏اى آن را ادراك مى‏كنند و عده‏اى درك نمى‏كنند. آنها كه ادراك نمى‏كنند، يا به خود متكى هستند و يا به ديگران و آنها كه فقر عمومى را درك مى‏كنند و سراسر جهان را فقير و نيازمند مى‏دانند، نه به خود متكى هستند و نه به غير خدا تكيه مى‏كنند بر خلاف كسى كه اين حقيقت را نفهميده خود را غنى يا مستغنى مى‏پندارد و طغيان مى‏كند: «انّ الانسان ليطغى* أن رآه استغنى‏»(25) ابراهيم خيليل(عليه السلام) اين واقعيت را مشاهده نمود يعنى فهميد كه نيازمند است. تنها خداى سبحان مى‏تواند نيازهاى او را رفع كند.
كسى كه خود را بى‏نياز بپندارد يا نيازمند بداند اما گمان كند ديگرى يا ديگران، توان رفع نياز او را دارند، حقيقت خود رانشناخته است، زيرا واقعيت انسان و هر موجود ممكن ديگر، عين فقر به خدا و ربط به اوست، وقتى خود را نشناخت به يقين خدا را هم نشناخته است، نه از آيات آفاقى خدا اطلاعى دارد و نه از آيات انفسى وى سهمى برده است، اما ابراهيم(عليه السلام) خود را شناخته، در سرّاء و ضرّاء فقط به خدا تكيه كرد، آن روز كه ظفرمندانه بتها را شكست، فقط به خدا متكى بود، آن روزى هم كه محكوم به آتش شد، «حرّقوه و انصروا الهتكم»(26) جز به خدا تكيه نكرد، مى‏گويند: وقتى جبرئيل عرض كرد من مأمورم به خواسته‏هاى تو پاسخ دهم، در حالى كه او را به آتش مى‏انداختند، فرمود، من محتاجم، ولى نه به تو زيرا تو نيز مانند من محتاجى و قدرتى كه دارى قدرت خداست كه در تو ظهور كرده است.
«ان كل من فى السموات و الأرض الّا آتى الرحمن عبداً»(27): هيچ موجودى در آسمان و زمين يافت نمى‏شود جز اينكه ازجهت ذات، صفت و فعل، نيازمند خداست و اين عبوديت به عنوان فقر ذاتى، از هر سه جهت، فراگير هر موجود ممكن است، لذا خليل خدا كه از توحيد ناب برخوردار است گفت: حتى سؤال هم نمى‏كنم، زيرا علم خدا به حال من كافى است و نيازى به سؤال نيست و اين مقام از برجسته‏ترين مقامات كسانى است كه در اثر آگاهى فوق العاده، حتى در محضر خداوند به خود اجازه سؤال هم نمى‏دهند، زيرا مى‏دانند خداى سبحان كه ولىّ محض است، آنها را اداره مى‏كند، تنها تحت ولايت خداى سبحان هستند و خداى سبحان هم كه فعال ما يشاء است، جز حكمت و مصلحت چيزى نمى‏خواهد و كارى نمى‏كند، گرچه اگر اذن خاص صادر گردد خواسته خود را با او در ميان مى‏گذارند.
ابراهيم خليل(عليه السلام) در كمال انقطاع، به خداى سبحان توكّل كرد و از اين جهت خلّت و فقر خود را به او سپرد تا آن غنى محض، به فقرش پاسخ مثبت دهد. و چون در خَلّت منقطع و در احساس نياز، كامل بود و در رفع نياز، به خدا تكيه و به علم خدا بسنده كرد، حتى رفع نياز را به زبان هم نياورد، از اين جهت خليل اللّه شد.
و اگر خليل از خُلّت باشد، به معناى دوستى، رازدارى و رازدانى است. چون ابراهيم خليل از اسرار الهى با خبر بود و از ملكوت خدا مستحضر شد، خُلّت و دوستى با خدا سراسر وجودش را پر كرد، زيرا او از هرچه غير خدا بود، دل كند و آن را «آفل» دانست و آفل را شايسته خُلّت و محبت نيافت و اعلام داشت كه «لا احبّ الآفلين»(28) يعنى محبت و خُلت من فقط از آن خداست كه افول و غروب ندارد و از اين جهت خليل اللّه شد، زيرا او در پى انتخاب دوست بود و فهميد چيز يكه هستى او عين ذاتش نيست، شايسته خُلت و محبت نيست، لذا به غير خدا دل نبست.
جمله «لا أحب الافلين» در قرآن به عنوان شعار توحيدى ابراهيم خليل، مطرح است، زيرا چيزى كه هستى او عين ذات او نيست سرانجام در مرتبه‏اى از مراتب هستى، گرفتار افول و غروب خواهد شد، چنانكه در مرحله‏اى هم گرفتار افول و غروب بوده است «كل شى‏ء هالك الّا وجهه»(29) محكوم به هلاكت بودن، براى همگان است، يا پيش روى دارند و يا پشت سر گذاشته‏اند و تنها فيض منبسط حق است كه افول ندارد و زوال‏پذير نيست و چون ابراهيم خليل هستى اش را متوجه وجه اللّه كرده كه از گزند افول مصون است، محبوبى جز امر واقعى و دوستى جز امر زوال‏ناپذير نيافت و گفت: «انّى وجهت وجهى للّذى فطر السموات و الأرض»(30) و از اين جهت خليل اللّه شده است و خليل خدا شدن، غير از متحد با خدا شدن است.
عيسى نيز نه فرزند خداست و نه متحد با او، زيرا ولادت، امرى است تكوينى و غير از كرامت است. اگر موجودى، فرزند موجود ديگر بود، در همه حالات اين مسئله صادق است. چه او صالح باشد چه غير صالح، ولى چون خداى سبحان منزه از توليد است، هرگز والد و ولد نخواهد بود. «لم يتخذ ولداً و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له ولىٌّ من الذّل»(31)
پس خداى سبحان، خليل دارد (صفت ثبوتى) ولى فرزند ندارد و با چيزى هم متحد نيست(صفت سلبى). وقتى سخنان رسول خدا(ص) به اينجا رسيد گروهى از مسيحيان كه در محضر محاوره حاضر بودند، به يكديگر نگاه كرده يكى از آنها گفت: فرزند شدن و پدرى و پسرى، دركتابهاى آسمانى آمده است، در بعضى كتابها آمده كه عيساى مسيح(ع) گفت: «انى أذهب الى أبى» من به سوى پدرم مى‏روم، معلوم مى‏شود(معاذ اللّه) عيسى فرزند است و خدا پدر او! رسول خدا(ص) فرمود: در آن كتاب آمده است كه «انى أذهب الى أبى و أبيكم»: من به طرف پدر خود و شما مى‏روم. يعنى اگر منظور از اُبوّت، خداى سبحان است، مبدئيت خدا اختصاصى به عيسى ندارد. پس اگر به معناى فرزند ظاهرى باشد، همه بايد فرزند خدا باشند، در حالى كه چنين نيست، و اگر به معناى كرامت باشد(فرزندى معنوى) همه انبياء و اولياء از آن برخوردارند، در حالى كه شما اين كرامت را فقط براى عيسى مى‏دانيد.
بنابراين اولاً در گفتار منقول از حضرت مسيح(ع) «انى أذهب الى أبى و أبيكم» است. ثانياً هر معنايى كه براى أُبوّت ذكر شد، مشترك بين عيسى و غير عيسى است. ثالثاً شايد منظور از «أب» آدم يا نوح يا ابراهيم باشد كه شيخوخيت و سمت پدرى نسبت به همه انبياى بعدى دارند.
مسيحيان حاضر در جلسه چاره‏اى جز سكوت نداشتند، چون نه راه حكمت براى آنها باز بود و نه راه جدال احسن. وقتى مشركان در قبال برهان قاطع قرار گرفتند، گاهى به فطرت توحيدى خود برمى گردند و به تفكر مى‏پردازند.
خداى سبحان مى‏فرمايد: وقتى تو برهان قاطع اقامه كردى، آنها سرافكنده شده به فطرت اصلى خويش باز گشته و نمى‏توانند چيزى در جواب تو بگويند. «فسينغضون اليك رؤسهم»(32) مسيحيان نيز همانند يهوديان، مجاب شده سخن قابل طرحى نداشتند.

پاسخ رسول اكرم(ص) به ملحدان‏
ملحدان، اصالت را به ماده داده و آن را ازلى مى‏پنداشتند و براى جهان، آغاز و انجام، مبدأ و معادى قايل نبودند و قهراً وحى و رسالت را انكار مى‏كردند زيرا اگر مبدئى نباشد، رسول و فرستاده‏اى هم از ناحيه آن مبدأ نخواهد بود، پذيرش وحى و رسالت بعد از پذيرش مبدأ است.
قرآن كريم گاهى رسالت را از راه مبدأ جهان و ربوبيت عالم اثبات مى‏كند مى‏فرمايد: چون خدا رب العالمين است بايد همه چيز از جمله انسان را بپروراند و تربيت انسان جز از راه قانون ميسر نيست لذا قانون را به وسيله انبياء ابلاغ مى‏كند. و گاهى ضرورت وحى و رسالت را از راه ضرورت معاد اثبات مى‏كند، به اين ترتيب كه، چون جهان هدف دارد و بشر پس از مرگ به عالم حساب و كتاب خواهد رفت و از طرفى هم نمى‏داند چه چيزى در آنجا سودمند و كدام زيانبار است و خداى سبحان كه روز حساب را مقرر فرموده است، بايد راهى به بشر نشان بدهد كه با طىّ آن، در روز حساب سرافكنده نباشد و آن راه، همان دين آسمانى است كه به وسيله پيامبران آورده مى‏شود، از اين جهت ضرورت نبوت و رسالت با ضرورى بودن معاد ثابت خواهد شد. حد وسط در يكى از اين دو برهان، ربوبيت حق و در ديگرى هدفدارى نظام آفرينش است.
اگر كسى نه مبدأ را پذيرفت و نه معاد را، راهى براى پذيرش وحى و رسالت نخواهد داشت، لذا ملحدين و مادّيين مسئله وحى و رسالت را از ريشه منكرند، و مى‏گويند: موجود خود ساخته را افكار همان موجود اداره مى‏كند، و انديشه بشرى براى تدوين قوانين اجتماعى كافى است.
طبق نقل تفسير منسوب به امام حسن عسكرى(ع) رسول خدا(ص) از آنها سؤال كرد كه معيار شناخت شما چيست؟ و به چه دليل مى‏گوييد عالم آغاز و انجامى ندارد؟ ملحدان در جواب گفتند: چون براى عالم، آغاز و مبدئى نديديم و پايانى براى آن مشاهده نكرديم، مبدأ و معادى براى آن معتقد نيستيم،يعنى شب و روز بدون مدبر خارجى همواره مى‏گردد و زمين و منظومه شمسى بدون محرك بيرونى سير و حركت خاص خود را ادامه مى‏دهند
حضرت رسول(ص) نخست پاسخ داد: شما از طرفى چيزى را كه مشاهده نكرده‏ايد، نمى‏پذيريد و از طرفى ديگر مدعى ازليت جهانيد، آيا ازليت و قِدَمِ عالم را مشاهده كرده‏ايد؟ شما از گذشته عالم خبر نداريد، نه از انقطاع آن و نه از عدم انقطاع آن همان طور كه حدوث عالم را مشاهده نكرديد، قِدَمِ آن را هم نديده‏ايد، پس بايد درباره حدوث و قدم ساكت بمانيد و اگر هم بگوييد، ما همواره با جهان بوده‏ايم، اما حدوث آن را نديديم، عقل و وجدان، شما را تكذيب مى‏كند، زيرا شما موجودى ازلى نيستيد كه همواره همراه عالم باشيد. نه ازليت عالم را مشاهده كرده‏ايد و نه عدم انقطاع آن را، پس حق نداريد از اين دو احتمال (ازلى بودن و مبدأ داشتن عالم) ازلى بودن را انتخاب كنيد، زيرا بر همان اساس كه شما مى‏گوييد ممكن است عالم مبدئى داشته باشد،و شما آن را نديده باشيد.

شناخت منحصر در حس نيست‏
آنگاه رسول اكرم(ص) محور شناخت را تغيير داده فرمود: نگوييد، چون نديده‏ايم نمى‏پذيريم، زيرا شناخت تنها شناخت حسّى نيست، بلكه گوشه‏اى از شناخت را حسّ تأمين مى‏كند اما اصالت از آن عقل است، حتى در شناختهاى حسّى، معرفتهاى احساسى به معرفت عقلى تكيه مى‏كند و پشتوانه ادراك حس همان بينشهاى عقلى است.
آنگاه رسول گرامى(ص) بر اساس بينش عقلى استدلال كرده و مى‏فرمايد: شما عالم را قديم مى‏دانيد، قديم و حادث را تعريف كنيد تا ببينيم در عالم نشانه حدوث وجود دارد يا نشانه قِدَم، عالمى كه ما مشاهده مى‏كنيم، مجموعه‏اى به هم وابسته است، زمينش به آسمان و آسمانش در ارتباط با زمين است، اگر نورى از آسمان به زمين نتابد و بارانى از فضا بر آن نبارد، هرگز زمين به حيات خود ادامه نخواهد داد، همه نظام كيهانى به هم وابسته‏اند، ليل و نهار هم به يكديگر مرتبطند، هيچ كدام بدون ديگرى نمى‏توانند به هستى خود ادامه دهند، و اين انسجام و احتياج امرى روشن است كه با شناخت تحليلى به دست مى‏آيد. مى‏گوييد اين نظام واحد، قديم است نه حادث، مى‏پرسم اگر حادث بود، چه صفاتى را بايد مى‏داشت كه اكنون ندارد؟ آنها جوابى نداشتند تا ارائه دهند.
سپس رسول اكرم(ص) وارد مرحله سوم از محاوره شده فرمود: ليل و نهار را كه مشاهده مى‏كنيد، با هم اجتماع ندارند، و ممكن نيست يك وقت و در يك جا هم شب باشد و هم روز، هم ظلمت باشد و هم نور، پس يكى قبل است و ديگرى بعد بنابراين، يكى سابق است و ديگرى لاحق، پس هر كدام آنها حادثند نه قديم، حال، چگونه مى‏توانيد ثابت كنيد كه براى موجودات جهان حدوثى در كار نيست؟ اين تحليل عقلى درباره حدوث و قدم با استفاده از استحاله جمع نقيضين است و مطلبى حسّى نيست تا كسى بگويد اكنون چنين است شايد در گذشته طور ديگرى بوده! زيرا اصول عقلى مجرد از زمان و مكان بوده، در همه ازمنه و امكنه به طور يكسان، جارى و سارى است.
بنابراين اگر بر محور عقل و شناخت كلى سخن به ميان آمده نمى‏توان گفت، ممكن است ليل و نهار در گذشته با هم جمع بوده سپس، از هم جدا شده‏اند، چون در حقيقت زمان و حركت، جزء سابق با جزء لاحق هرگز جمع نخواهند شد، بر خلاف موجودات مادى كه در زمان واقع هستند، زيرا دو موجود مادى، ممكن است زمانى در كنار هم و روزى از هم جدا شوند. «أولم يرالذين كفروا أن السموات و الأرض كانتا رتقاً ففتقناهما»(33) مگر نمى‏بينيد كه آسمان و زمين، اول رتق و بسته بودند آنگاه آنها را فتق كرده، شكافتيم؟ يعنى اگر با تحليل‏هاى علمى و تجربى بررسى كنيد، مى‏بينيد كه اين نظام كيهانى، كره زمين با كرات ديگر، قبلاً متحد و مرتبط بوده، سپس يكى از ديگرى جدا شده است و اين زمينه براى توجيه آن مطلب است كه مى‏گويند: زمين از آفتاب يا از كره‏اى ديگر جدا شده است.
اما زمان و حركت چنين نيست كه ماضى و مضارع، يك جا و در كنار هم بوده و بعداً از هم جدا شده باشند، زيرا زمان، كمّ متصل فرّار است و امر غير قارّ هرگز قرار ندارد، لذا فرمود: ليل و نهار نه اكنون و نه در گذشته، هرگز با هم جمع نشده و نخواهند شد، پس يكى سابق و ديگرى لاحق است، قهراً هر كدام حادثند يا لااقل يكى حادث و ديگرى غير حادث است و آن غير حادث هم چون مسبوق به عدم است، حادث خواهد بود، نمى‏توان گفت هميشه ليل بود، بعد نهار پيدا شد، چون اگر حركتى نباشد، شبى هم در كار نيست. با اين تحليل اجمالى و كوتاه پيامبر گرامى(ص) شبهات ماديين برطرف شد.

اصالت عقل در مسئله شناخت‏
ريشه آنچه در احتجاج و محاوره رسول گرامى(ص) با مسيحيان و ماديين مى‏بينيم، در قرآن كريم وجود دارد. قرآن در مسئله شناخت، اصالت را از آن عقل دانسته مى‏فرمايد ملحدان و ايشان گرفتار حس هستند، لذا مى‏گويند: «لن نؤمن لك حتى نرى اللّه جهرة»(34) اينها شناخت صحيح ندارند، و همان طور كه وجود مجرد غايب از طبيعت، مايه تحقق موجود مادى است، شناخت عقلى زمينه شناخت حسى را فراهم مى‏كند و مردان الهى كسانى هستند كه معارفشان را با ايمان به غيب تأمين مى‏كنند: «الذين يؤمنون بالغيب»(35) يكى از بارزترين مصاديق غيب همان عقل مجرد است و تنها با ايمان به غيب و اعتقاد به تجرد عقلى است كه مى‏توان معارف عميق الهى را كه منزه از زمان و مكان است، شناخت.
پس از پاسخ حضرت رسول، كه با طىّ اين مراحل سه گانه جدال احسن صورت گرفت سكوت بر آن جمع حاكم شد.

پاسخ رسول اكرم(ص) به دوگانه پرستان‏
سپس حضرت رو به ثنويه كرد، يعنى كسانى كه عالم را داراى دو مبدأ مى‏دانند، ايشان اصل نظام علّى و اصل سنخيت را پذيرفته و قبول دارند كه جهان داراى خالق است، ليكن براى جهان دو خالق قايلند، به اين دليل كه در جهان تضاد وجود دارد، نور و ظلمت و خير و شر وجود دارد و نور، غير از ظلمت و خير غير از شر است و با هم جمع نمى‏شوند، پس خالق نور و خير، غير از خالق ظلمت، و آفريدگار خير، غير از آفريدگار شر است.
رسول خدا(ص) ابتدا، برهانى نقضى ارائه فرمودند كه مى‏توان آن را جدال احسن ناميد سپس جوابى حلّى دادند.
جواب نقضى حضرت اين بود كه: اگر شما بين نور و ظلمت تضاد مى‏بينيد و مى‏گوييد، هر كدام غير از ديگرى است و بر اساس لزوم سنخيت، بايد خالق نور غير از خالق ظلمت باشد، اضداد فراوانى در جهان وجود دارد كه مانند نور و ظلمت هستند، نظير سواد و بياض، حرارت و برودت و... كه هيچ كدام با ديگرى جمع نمى‏شوند و اين سلسله اضداد با يكديگر منافى‏اند، يعنى سلسله‏اى از اين اضداد به نور و سلسله ديگر به ظلمت برنمى‏گردد، بلكه نور و ظلمت به نوعى با هم تضاد دارند، سياهى و سفيدى هم به نوعى، حرارت و برودت هم به نوعى ديگر و...، و نيز تضادى كه در معانى، بين زوج و فرد است غير از تضاد بين سلب و ايجاب است، پس بايد به عدد اضداد موجود در عالم، الهه قايل شويد، پس شما نه تنها قايل به ثنويت هستيد بلكه به «ءأرباب متفرقون»(36) مبتلا خواهيد بود، يعنى براى هر ضدى بايد مبدئى جدا قايل باشيد، در حالى كه چنين نمى‏گوييد.
جواب حلّى آن حضرت اين است: اگر نور و ظلمت ضد يكديگر بودند با هم يك واحد را تشكيل نمى‏دادند، چگونه نور و ظلمت به هم آميخته و ليل و نهار را تشكيل دادند در حالى كه اضداد با هم هماهنگ و منسجم نيستند؟ اينكه ما نظم خاصى بين ظلمت ليل و نور روز مى‏بينيم كه هر كدام جاى ديگرى را حفظ كرده، حق ديگرى را تضييع نمى‏كند: «لا الشمس ينبغى لها أن تدرك القمر ولاالليل سابق النهار و كل فى فلكٍ يسبحون».(37) از اين نظم خاص و انسجام و امتزاج و اختلاط معلوم مى‏شود كه تضادى بينشان وجود ندارد، اينها را يك مبدأ، هماهنگ كرده و هر كدام را در جاى خود قرار داده است، اضداد با هم هماهنگ شده واحدى منسجم را تشكيل مى‏دهند.
بنابراين در مجموعه نظام، تضادى در كار نيست، بلكه جهان واحد حقيقى است. واحد حقيقى بودن جهان را از پايان سوره «آل عمران» نيز مى‏توان استفاده كرد: «ربّنا ما خلقت هذا باطلاً»(38) يعنى پروردگارا اين را باطل نيافريدى.
ستارگان بى شما ر و كرات فراوان با همه وسعتى كه دارند، واحد واقعى و حقيقى را تشكيل داده و از آنها با كلمه «هذا» تعبير مى‏شود.
رسول خدا(ص) با استفاده و استناد به آيه فوق و ساير آياتى كه مجموعه نظام را يك واحد واقعى مى‏داند، در ردّ ثنويين مى‏فرمايد: اوّلاً - اگر تضاد باشد، اضداد فراوانند و ثانياً همه آنها اجزاء واحدى منسجم را تشكيل مى‏دهند و نظام كيهانى يك واحد است كه از خداى واحد حقيقى نشأت گرفته و تحت تدبير همان واحد واقعى اداره مى‏شود و اگر در جهان دو ضد جداى از هم وجود مى‏داشت، بايد آنها را دو مبدأ اداره مى‏كرد و اين همان است كه فرمود: اگر خدايان متعددى در عالم حكومت مى‏كردند، «لذهب كل اله بما خلق»(39) يعنى هر الهى مخلوق خود را به دنبال داشت. و چون هر معلولى مسانخ علت خويش است، اگر دو خدا در عالم باشد، بايد در عالم دو رشته جدا و گسيخته از هم باشد: «لو كان فيهما الهة الّا اللّه لفسدتا»(40) و چون فساد نيست و انسجام وجود دارد، معلوم مى‏شود دو ربّ در عالم نيست چه رسد به دو خالق.
مشركان گرچه توحيد خالقى را قبول داشتند، ولى مبتلا به شرك ربوبى بودند. ثنويين، هم به شرك ربوبى و هم به شرك خالقى مبتلا بودند، يعنى به اين فكر باطل كه در جهان دو خالق وجود دارد، مبتلا بودند البته شرك خالقى ونيز شرك ربوبى مستلزم شرك الوهى و عبادى نيز خواهد بود.
رسول خدا(ص) برهانى همانند برهان قرآن كريم در ردّ ثنويين اقامه كرد و فرمود: اگر دو مدبر در عالم مى‏بود، هر كدام كار خود را تدبير مى‏كرد و از تدبير ديگرى غافل بود، در نتيجه جهان كنونى، منسجم و هماهنگ نمى‏بود، و از انسجام و هماهنگى جهان موجود مى‏توان نتيجه گرفت كه در جهان بيش از يك خالق و بيش از يك رب و مدبر، نيست. «و هو اللّه لا اله الا هو»(41)
پاسخ رسول اكرم(ص) به بت پرستان‏
پيامبر اكرم(ص) در پاسخ بت پرستان در آغاز از آنها سؤال كرد كه چرا بت‏ها را مى‏پرستيد؟ آن‏ها در جواب گفتند: ما از راه پرستش بت‏ها به خدا تقرب پيدا مى‏كنيم. پيامبر از آن‏ها پرسيد، آيا بتان شنونده و مطيع پروردگارشان و پرستنده او هستند تا از طريق تعظيم آن‏ها به خدا نزديك شويد؟ بت پرستان گفتند: نه. پيامبر فرمود: چون شما اين بت‏ها را مى‏تراشيد، اگر شايسته بود كه پرستش شود شما كه سازنده بت‏ها هستيد شايسته‏تريد براى عبادت، زيرا تعظيم شما در برابر بت‏ها تعظيم موجوداتى نيست كه به مصالح شما آشنا، از عواقب كار شما آگاه و در آن چه كه شما را به آن تكليف مى‏كنند دانا باشند و به عبارت ديگر: وقتى بنا باشد در برابر موجوداتى خضوع و خشوع داشته باشيد كه آن‏ها معرفت و آگاهى به مصالح شما ندارند، پس چه بهتر كه سازنده بت‏ها را عبادت كنيد.
هنگامى كه پيامبر اكرم(ص) اين مطلب را فرمودند، بت پرستان دچار اختلاف شدند و هر گروهى چيزى گفتند:
گروهى در توجيه بت پرستى خرافاتى را مطرح كرده و گفتند: در حقيقت ما اين چوب و سنگ دست تراش خود را نمى‏پرستيم، بلكه خداى سبحان را مى‏پرستيم. زيرا خداى سبحان در مظاهرى از بزرگان بشر حلول كرده و آن موجودات محل حلول خداى سبحان شده‏اند، ما در حقيقت آن حلول كننده و روح بت‏ها را مى‏پرستيم نه محلّ را.
عده‏اى ديگر گفتند: بزرگانى از ميان ما رفتند كه از قرب الهى برخوردار بودند و چون تقرب به آنها سودمند است. براى گرامى داشت آن‏ها پيكره‏يشان را به صورت مجسمه درآورده و در برابر آن كه ياد آور قداست ايشان است خضوع و خشوع داريم.
دسته سوم گفتند: وقتى خداى سبحان آدم(ع) را آفريد به فرشتگان دستور سجده داده ما كه فرزندان آدم هستيم براى سجده كردن در برابر آدم، از فرشتگان سزاوارتريم، چون در آن صحنه نبوديم تا در برابر آدم سجده كنيم، پيكر و مجسمه‏اى از وى ساخته، در برابر آن سجده مى‏كنيم، تا در حقيقت در برابر آدم اول سجده كرده باشيم و از اين طريق به خدا تقرّب پيدا كنيم، همانطور كه شما در برابر كعبه سجده مى‏كنيد ما هم در برابر بت‏ها سجده مى‏كنيم و همانطور كه شما در شهرهاى ديگر، در مساجد عبادت مى‏كنيد و براى هر مسجد، محرابى مى‏سازيد كه متوجه كعبه است و در محراب به سمت كعبه مى‏ايستيد يا به سمت محراب عبادت مى‏كنيد، ما نيز در برابر بت‏ها مى‏ايستيم.
بت پرستان امروز نيز همچون بت پرستان ديروز مثل بودايى‏ها و بت پرستان هند و... مى‏گويند آن چه ما مى‏پرستيم پيكرهاى افراد منزه و مقدّس است.
پيامبر اكرم(ص) پس از شنيدن سخنان بت پرستان به آن‏ها فرمود: شما بيراهه مى‏رويد، زيرا كه شما مى‏گوييد: خدا در انسان‏هايى كه با اين صورت بوده‏اند حلول كرده است، بايد بدانيد كه ممكن نيست خداى سبحان در موجودى مادى حلول كند، زيرا شرط حلول شى‏ء در شى‏ء ديگر، مادى بودن هر دو شى‏ء است يعنى حالّ و محلّ هر دو بايد مادى باشند. مثلاً رنگ و مزه و بو و مانند آن كه در ميوه حلول مى‏كند يا در ظاهر وروى محل است يا در مجموع ظاهر و باطن و درون آن، و موجود ازلى و قديم هرگز در موجد مادى حادث حلول نمى‏كند. زيرا معقول نيست يك موجودى كه حادث است و موجودى كه ازلى است در يكديگر حلول كنند و اگر بر فرض حلولى باشد حتماً يا هر دو حادثند يا هر دو ازلى.
اين استدلال، ناظر به جمع بين نقيضين است. زيرا او ازلى است و موجود ازلى در حادث حلول نمى‏كند.
چنان كه حركت و سكون، تغيير، زوال و امثال آن براى موجودات طبيعى ممكن است اما براى موجود ازلى محال است، معلوم مى‏شود كه حلول خدا در بت‏ها محال است.
رسول اكرم(ص) خطاب به بت پرستانى كه سرّ بت پرستى خود را تجليل از مردان مقدّس و مقرّب مى‏دانستند، فرمود: اگر شما در برابر اين بت‏ها خضوع مى‏كنيد و شريف‏ترين عضو يعنى چهره و پيشانى خود را در برابر آن‏ها بر خاك ماليديد، ديگر براى خداى سبحان چه عظمت و جلالى قايل خواهيد بود، و چه كسى به شما دستور داده كه در برابر بت‏ها چنين كرنش و خضوع كنيد؟ حضرت خطاب به گروه سوّم كه بت پرستى خود را سجده در پيشگاه آدم(ع) دانسته و قضاى فاتت به حساب مى‏آورند، فرمود: انسان اگر بخواهد خدا را اطاعت كند، بايد به دستور خداى سبحان باشد و اگر دستورى نرسد، خود انسان حق تشريع و ابداع دستور عبادى را ندارد، زيرا اين كار هواپرستى است نه خداپرستى اصل پرستش خدا را عقل و وحى تأييد مى‏كند ولى چگونگى پرستش بايد از خداى سبحان برسد، همه ما بنده حقيم، خدا به ما دستور داده كه «حيث ما كنتم فولّوا وجوهكم شطره»(42) هر جا هستيد چهره خود را به سمت خدا نماييد. بنابراين كعبه، معبد، قبله، و مسجود اليه تمام بندگان خداست، سجده ما براى خداست نه براى كعبه. بنابراين سجده براى آدم به دستور خداى سبحان بود، اما شما براى بت پرستى از سوى خداى سبحان دستورى نداريد و ثانياً ما خدا را سجده مى‏كنيم نه كعبه را، كعبه معبود ما نيست، اما بت‏ها معبود شماست و چون نمى‏توانند براى توجيه بت پرستى برهان عقلى يا دليل نقلى عرضه كنند كه خداى سبحان به آنها اجازه بت پرستى داده است، در حقيقت آن‏ها مجاب شدند، كسى كه از صفاى باطن و ضمير برخوردار باشد، وقتى برهان بر او اقامه شود، آن را مى‏پذيرد.
پس از استدلال‏هاى پيامبر اكرم(ص) در مقابل پيروان اديان و مذاهب گوناگون. آن‏هم با تفكر و انديشه. پس از گذشت سه روز خدمت پيامبر آمده و به آن حضرت ايمان آوردند آن‏ها بيست و پنج نفر بودند كه از هر فرقه‏اى پنج نفر و در نهايت گفتند: «ما رأينا مثل حجّتك يا محمّد لنشهد انّك رسول اللّه(ص)»(43) ما تاكنون با استدلالى به قوت و استدلال شما روبرو نشده بوديم و اكنون به رسالت تو شهادت مى‏دهيم و مسلمان مى‏شويم.
با توجه به استدلال پيامبر اكرم(ص) و برهان محكم آن حضرت در برابر پيروان اديان گوناگون و سرانجام تسليم شدن آنان، استفاده مى‏شود كه ما مسلمان‏ها در هر زمانى بايد با استفاده از سيره آن حضرت در برابر پيروان مذاهب و اديان با استفاده از برهان و استدلال قويم و موعظه حسنه و جدال احسن برخورد كرده و دل‏هاى آنان را متأثر كرده، و به سمت حق يعنى اسلام، سوق دهيم.


پى نوشتها:
1. سوره احزاب، آيه 45 - 46.
2. سوره نحل، آيه 125.
3. سوره انعام، آيه 149.
4. سوره يوسف، آيه 108.
5. همان،آيه 24.
6. سوره قصص، آيه 32.
7. سوره نمل، آيه 64.
8. سوره طور، آيه 35 - 36.
9. سوره انبياء ، آيه 22.
10. سوره ملك، آيه 3-4.
11. مفردات، ذيل كلمه موعظه.
12. الميزان،ج 12،ص .
13 سوره آل عمران، آيه 64.
14 دعوت به فرمان‏هاى توحيدى و الهى.
15 سوره انعام، آيات 151 - 153.
16 بحارالانوار، ج 19، ص 8 و 9 و 10.
17 سوره انعام، آيه 121.
18 تفسير برهان، ج 3، ص 253.
19 سوره عنكبوت، آيه 46.
20 تفسير برهان، ج 3، ص 253.
21 سوره شورى، آيه 11.
22 سوره فاطر،آيه 15.
23 سوره نساء،آيه 125.
24 سوره فاطر،آيه 15.
25. سوره علق ،آيات 7 - 8.
26. سوره انبياء ، آيه 68.
27. سوره مريم،آيه 93.
28. سوره انعام، آيه 76.
29. سوره قصص، آيه 88.
30. سوره انعام، آيه 79.
31. سوره اسراء، آيه 111.
32. سوره اسراء، آيه 51.
33. سوره انبياء،آيه 30.
34. سوره بقره، آيه 55.
35. همان، آيه 3.
36. سوره يوسف، آيه 39.
37. سوره يس، آيه 40.
38. سوره آل عمران، آيه 191.
39. سوره مؤمنون، آيه 91.
40. سوره انبياء، آيه 22.
41. سوره قصص، آيه 70.
42. سوره بقره، آيه 144.
43. بحارالانوار، ج 9، ص 266.


منبع: ماهنامه پاسدار اسلام