سَقیفه بنى ساعده

سید مصطفی حسینی دشتی


جایگاه وایوانى مسقّف در مدینه كه مربوط به قبیله بنى ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مى آمدند . این جایگاه به لحاظ حادثه اى كه در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :

پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد كه هر چه سریعتر در رأس لشكرى انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوى موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبكر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشكر تأكید نمود ، وحتّى اسامه گفت : «شما اكنون بیمارید وما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذرى بر زمین نهاد» . كسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با كمال جدّیت ، صلاحیت وى را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یك فرسنگى مدینه ، لشكرگاه ساخت ومنادى پیغمبر ، مدام در شهر ندا مى داد كه : «مبادا كسى از لشكر اسامه تخلّف كند وبجا ماند» . ابوبكر وعمر وابوعبیده جرّاح نیز از جمله كسانى بودند كه شتابان خود را به لشكر رساندند .

رفته رفته بیمارى پیغمبر شدّت یافت وكسانى كه در مدینه بودند ، به عیادت حضرت مى رفتند وچون از نزد پیغمبر برمى خاستند ، سرى به سعد بن عباده كه آن روز بیمار بود ، مى زدند . وبالجمله دو روز پس از حركت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود كه پیغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدینه یك پارچه شیون شد ولشكر به مدینه بازگشت .

ابوبكر كه بر شترى سوار بود ، یك راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : «اى مردم شما را چه شده كه در هم مى جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد كه نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقیفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبكر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوى سقیفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده یافتند كه سعد در میان آنها به بستر بیمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبكر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : «اى مردم ! من چنین صلاح مى دانم كه شما با یكى از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت كنید كه این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولى عمر وابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو كه سابقه بیشترى در اسلام دارى ویار غار پیغمبر نیز بوده اى پیشى نگیریم وتو به این امر اولویت دارى» .

انصار گفتند : «ما بیم آن داریم كه یك تن اجنبى كه نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال كند . لذا بهتر آن مى دانیم كه امیری از ما باشد و امیری از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید».

در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».

پس ابوعبیده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد كه یكى از رؤساى انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر این شد كه دست از یارى انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتى رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . وآن بخش از انصار كه وى را از خود میدیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبكر چون زمینه را مساعد دید گفت : «اى مردم ! این عمر واین ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یك از آن دو كه بیعت كنید شایسته باشد» . عمر وابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشى نگیریم ، دستت را بده كه با تو بیعت كنیم» . بشیر بن سعد كه خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس كه ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوى ابوبكر آمده وبه بیعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد كه نزدیك بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا كشتید» ! وعمر میگفت : «بكشیدش . خدا او را بكشد» . قیس ـ پسر سعد ـ چون این سخن از عمر شنید برجست وریش عمر بگرفت وگفت : «اى پسر صهاك (نام جدّه حبشیه عمر) كه در جنگ فرار میكنى ودر جاى امن شیرى ! اگر موئى از سعد كم شود سرت را میشكنم» . ابوبكر گفت : «اى عمر آرام باش كه مدارا بهتر است» .

وبالاخره سعد بیمار را بى آنكه بیعت كند خزرجیان به خانه بردند . وچون ماجراى سقیفه به پایان رسید وهر كس به خانه خویش بازگشت ابوبكر كس به نزد سعد فرستاد كه : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا وبیعت كن» . وى امتناع نمود وابوبكر پیوسته اصرار میورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها كنید كه وى بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد كرد ، تا كشته شود وكشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به كشتن دهد وآسوده باشید كه بیعت نكردن او هیچ ضرر وزیانى نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند وسعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبكر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید واز مدینه به شام رفت ودر حوران شام سكنى گزید وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود كه شب هنگام تیرى به سوى او رها گشت وبه حیاتش خاتمه داد وشایع شد كه جنّیان او را كشته اند .

واما على در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم میآمدند وبر جسد حضرت نماز مى گزاردند. پس از دفن پیغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند كه عمر وارد شد وگفت : «چرا اینجا نشسته اید ونمیروید با ابوبكر بیعت كنید كه همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادى كه در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم كه با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفریاد زد : «كه چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت كنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع كنید» . سلمة بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شكست ، جماعت بنى هاشم كه در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند وتك تك با ابوبكر بیعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت كن . على گفت : به همان دلیل كه شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید كه ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید كه من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر كسى به او نزدیكتر بودم ، ومیدانید كه او مرا وصىّ خویش ساخت وهمواره در كارها با من مشورت میكرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین كس بودم كه به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداكارى ها ونیز آگاهیم را به كتاب وسنت خبر دارید ودانش دینى وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به كدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید كه به من ستم كرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت كنى ومانند آنها بیعت نمائى» ؟ على گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنى هاشم كه بیعت كرده بودند گفتند : «هرگز كار ما ملاك عمل على با آن سوابق وعلم ودین وحقى كه بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت كنى» . على گفت : «اى عمر ! تو اكنون شیرى میدوشى كه خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان كه من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبیعت نكنم» .

ابوبكر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اكراه نكنیم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان كن» . ابوعبیده برخاست وگفت : «اى پسر عم ! ما منكر فضل تو وعلم وتقواى تو ونیز قرابتت به رسول الله نیستم ولى تو جوانى وابوبكر پیرى از پیران قوم تو میباشد و او بهتر میتواند این بار گران را به دوش كشد . بعلاوه كار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا كند روزى نوبت به تو نیز میرسد واین امر بدون هیچگونه اختلافى به تو واگذار میگردد چه تو بى شك سزاوار خلافتى ، از اینها گذشته این مردم كینه هایى از تو به دل دارند ، بیش از این آتش فتنه میفروز» . على گفت : «اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از یاد مبرید وزعامت وسرپرستى مسلمین را كه خاص محمّد وخاندان او میباشد وشما خود به این امر از هر كسى آگاه ترید از خانه پیغمبر برون مبرید در صورتى كه شما میدانید احاطه من به كتاب خدا ودانش من به علوم دین وبصیرتم در امر رعیت دارى وسرپرستى امور مسلمین از همه بیشتر وبهتر است ، شما سوابق نیكوى خود را به این كار جدیدتان تباه مسازید» . در این حال بشیر بن سعد وگروهى از انصار گفتند : «اى ابوالحسن ! اگر این سخن را پیش از آنكه با ابوبكر بیعت كنیم از تو شنیده بودیم بى شك از تو مى پذیرفتیم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى نمودند» . تا اینجاى مطلب را هم ابن قتیبه در الامامة والسیاسة وهم ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند . على گفت : «اى مردم ! آیا شایسته بود كه من جنازه پیغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نكرده رها سازم وبر سر جانشینى ومقام ریاست او نزاع كنم ؟! من فكر نمى كردم شما به این كار مبادرت ورزیده ، به خود اجازه دهید با ما اهلبیت پیغمبر در این حق مسلّممان نزاع كنید».

تا اینجا را ابن قتیبه نقل كرده وادامه میدهد كه على از آنجا بیرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مركبى سوار كرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد میخواست وآنها در جواب مى گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پیش از اینكه ابوبكر پیشنهاد كند به ما میگفت او را رد نمى كردیم» . وعلى میگفت : «آیا سزاوار بود من جسد پیغمبر را در خانه رها كنم ودفن ناكرده بر سر ریاست نزاع كنم» ؟! وفاطمه میگفت : «ابوالحسن همان كه شایسته بوده عمل نموده ولى مردم كارى كردند كه خدا از حساب آن نگذرد وباید جواب خدا را بدهند» . نقل ابن قتیبه تا اینجا به پایان رسید . پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدیر را فراموش كردید ؟ مگر نه پیغمبر در آن روز حجت بر همه تمام كرد ودگر جاى سخنى براى كسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند میدهم یكى از شما كه این سخن پیغمبر(ص) «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنیده برخیزد وگواهى دهد» . زید بن ارقم گوید : «دوازده نفر از بدریین برخاستند وشهادت دادند ، من نیز به یاد داشتم ولى كتمان نمودم كه بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .

چون سخن به اینجا رسید سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسید كه طرفداران على زیاد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراكنده ساخت وگفت : «آن خداست كه دلها را برمى گرداند و تو اى على ! از گفتار این مردم طرفى نخواهى بست» . ابن قتیبه مطلب را چنین دنبال مى كند كه ابوبكر ، شنید جمعى از كسانى كه بیعت نكرده اند در خانه على گرد آمده اند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بیرون خانه فریاد زد كه بیرون آئید . آنها بیرون نمیشدند، عمر دستور داد هیزم بیاورید وگفت : سوگند به آنكه جان عمر بدست او است اگر بیرون نیائید خانه بر سرتان به آتش كشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در این خانه است ! گفت : گرچه او نیز باشد . پس از این تهدید عمر هر كه در خانه بود بیرون شدند وبیعت كردند وعلى گفته بود سوگند یاد كرده ام كه از خانه برون نیایم وردا به دوش نیفكنم تا اینكه قرآن را جمع كنم . در این حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هیچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم كه جنازه پیغمبر (ص) را بى غسل وكفن رها ساخته وبدون اینكه با ما خانواده اش مشورت كنید یا ما را ذى حق بدانید به هواى دل خویش به دنبال پست ومقام باشید ! پس عمر به نزد ابوبكر شد وگفت : آیا این متخلّف را همچنان بیعت ناكرده رها میكنى؟! ابوبكر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بیاید . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه میخواهى ؟ وى گفت : خلیفه پیغمبر (ص) ترا میخواند . على گفت : چه زود به پیغمبر دروغ بستید ! قنفذ پاسخ را به ابوبكر رساند . وى لختى بگریست وعمر باز همان را تكرار كرد وابوبكر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنید وبه نزد ابوبكر بازگشت وابوبكر باز هم فصلى بگریست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنید گریه كنان با صداى بلند فریاد زد كه اى رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه میكشیم؟! آنها چون صداى گریه فاطمه بشنیدند آنچنان بگریستند كه نزدیك بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده اى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون كرده به نزد ابوبكر بردند و او را به بیعت خواندند . على گفت : اگر نكنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنیم . على گفت : اگر چنین كنید بنده خدا وبرادر رسول خدا را كشته اید ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خیر . ابوبكر ساكت بود وچیزى نمیگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نمیدهى ؟! وى گفت : تا گاهى كه فاطمه در كنار او ایستاده اكراهش نكنم .

در این حال على رو به سوى قبر پیغمبر كرد وبا گریه وفریاد همى این جمله تكرار مینمود : «یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی». پس از چندى فاطمه ارث خود فدك را از ابوبكر مطالبه نمود ، وى ابا كرد وبالجمله هر چه بود ، بگذاریم وبگذریم ، فاطمه بیمار شد ، همان بیمارى كه به حیاتش خاتمه داد . عمر به ابوبكر گفت : بیا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهیم كه وى را به خشم آورده ایم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى كه بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانید ، سلام كردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبكر گفت : اى حبیبه رسول ! به خدا سوگند كه خویش پیغمبر را از خویش خود بهتر وترا از عایشه دوست تر دارم وآرزو میكردم كه روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نمیماندم ، تو گمان میكنى این من كه مقام ومنزلت وفضیلت ترا میدانم بى سببى ارث ترا از تو دریغ دارم ؟! آخر من خود از پیغمبر شنیدم فرمود : ما گروه پیامبران چیزى را به ارث نگذاریم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است .

فاطمه گفت : اگر حدیثى را از رسول خدا براى شما نقل كنم میپذیرید ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آیا نشنیدید كه پیغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر كه فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر كس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى این را از پیغمبر شنیدیم . فاطمه گفت خدا وملائكه خدا را گواه میگیرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده اید ومرا خوشنود نساخته اید وچون پیغمبر را ملاقات كنم نزد او از شما شكایت خواهم كرد . ابوبكر گفت : بخدا پناه میبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبكر بگریست آن قدر كه نزدیك بود قالب تهى كند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرینت خواهم كرد . ابوبكر گریه كنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آیا سزاوار است كه هر یك از شما شب در آغوش همسر خویش آسوده بخسبد ومن در این وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بیعت شما نیازى نباشد هم اكنون بیعت خویش از من بردارید . مردمان گفتند : اى خلیفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد كه این گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمین سامان نگیرد ودین قرار نیابد . ابوبكر گفت : بخدا سوگند اگر این مسئله نبود همانا یك شب در بستر نمى خفتم كه بیعتى از كسى به گردنم باشد با آنچه كه از فاطمه دیدم وشنیدم . (بحار:28/175)


منبع:کتاب: معارف و معاریف، ج 6، ص ۹۲۷ , از طر يق شبكه شهید آوینی