آن چه در باران گذشت

روايت شمس آل احمد از روزي كه جلال آل احمد درگذشت
(درگذشت جلال آل احمد 18 شهريور 1348)


دوازده شب از مهماني به خانه برگشتم. ننه نامه اي داد دست فرشته ، عيالم. تا دندان هايم را بشويم، او نامه را خوانده بود و مانع شد كه كفش هايم را درآورم. پرسيد:
ـ شمس اين خط كيه؟
و نامه را داد دستم. خط تيمسار بود. اطلاع مي داد كه: دوبار آمدم نبوديد. بايد دكتر شيخ را خبر كرد. من منزل منتظرتان هستم. براي جلال حادثه اي پيش آمده است.

تيمسار و دخترش با هم زندگي مي كردند. تا آن وقت منزلشان نرفته بودم. آدرس و نقشة منزل پشت نامه و سرراست بود. زنگ كه زديم، دخترش در را باز كرد. عيالم پرسيد:
ـ هنوز نخوابيدين؟
ـ فردا امتحان داريم فرشته خانم.
من مي خواستم بپرسم تيمسار خواب است يا بيدار، كه صدايش از داخل منزل بلند شد:
ـ بفرمايين تو.
تيمسار، لباس پوشيده و آماده، توي سالن بود. انگار اداره اش دير شده باشد. از يادداشتي كه منزل ما گذاشته بود، جويا شدم. بيشتر از آن چه نوشته بود، خبري نداد. گفت:
ـ الان بريم، بهتره تا صبح. به منزل شيخ و ميرزا هم تلفن زدم. نبودن. سپردم تا آمدن با من تماس بگيرن. حالا منتظر هستم يكي شان تلفن كنه.
فكر كردم: يعني چي شده؟ سين جيم كردن ها [منظور،ساواك است]كه ديگر دكتر شيخ و ميرزا را لازم نداره. داشته غرق مي شده؟ تصادف كرده؟ كتك كاري اش شده؟

مي خواستم حدس هايم را يك به يك ارزيابي كنم و درصد امكان وقوعشان را دريابم. يعني چه شده؟
تيمسار نمي خواست توي خودم بمانم و ساكت باشم. گفت:
ـ جلال به گردن من حق دارد.
و دخترش را فرستاد دنبال فرماني بيرون از اتاق. در غياب دخترش افزود:
ـ در حادثة مرگ زنم، كه زندگي ام به باد رفت، جلال اولين كسي بود كه خودش را رساند. به گردن من حق دارد.
يادم افتاد در مصيبت فوت زن تيمسار، جلال يك روزه هجده ساعت رانده بود. يك بند. مي خواسته است سيمين را برساند به بالين خواهرش. كرمانشاه. آن جا كه مي رسند، جسد خواهر را به تهران حركت داده بودند. و جلال ناچار بدون توقف، بازمي گردد به تهران.
تيمسار داشت همين حادثه را شرح مي داد. تيمسار لحن قدرشناسانه اي نسبت به جلال داشت. از حق شناسي اش خوشم آمده بود. به خصوص وقتي كه گفت:
ـ جلال متعلق به ما تنها نبود. از افتخارات كشور بود.
از دهانش در رفته بود، ولي منِ الاغ پنداشته بودم كه تيمسار گفته است:
ـ جلال متعلق به ما تنها نيس. از افتخارات كشوره.
عاقبت شيخ و ميرزا تلفن زدند. خبر دادند كه تا نيم ساعت بعد مي رسند.

جلال سه ماه پيش رفته بود اسالم. بين راه آستارا و پهلوي[بندرانزلي]. سه سال پيش، ميرزا يك قواره جنگل ساحلي خريده بود و تقسيم كرده بود بين دوستانش. و يك قطعه هم رسيده بود به جلال. ميرزا وجلال با هم شروع كرده بودند به ساختمان. و سه ماه پيش، هر دو ساختمان تمام شده بود. فرشته و بچه هاي من هم يك هفته اي رفته بودند. خودم گرفتار كار تصحيح طوطي نامه بودم. خيال داشتم سر جلال كه از مهمانداري خلوت شد، يك هفته اي تنها بروم سراغش.

ساعت چهار صبح با دو ماشين راه افتاديم. خبره [علي اصغر خبره زاده، مترجم] در ماشين شيخ نشست. من و تيمسار هم در ماشين ميرزا.
در راه، ميرزا از جنگل برايمان گفت و از كارخانة چوب و از جاده و... من فكر كردم كاشكي فرشته عقل مي كرد و به اداره خبر مي داد و بهانه اي مي تراشيد. در آن صورت مي توانستم دو سه روزي با خيال راحت پيش جلال بمانم و با او برگردم.
جلال چند روز پيش به مادرمان تلفني خبر داده بود كه جمعة آينده، يعني دو روز ديگر، تهران خواهد بود.
پيچ اول كه تمام شد، ساية عمارت را ديدم. سرم را به كنجكاوي، زودتر از پيچ دوم ماشين، گرداندم. جمع بسياري زن و مرد محلي، در پناه انبوه شاخ و برگ درختان و يا در پناه قرنيز بلند خانة ميرزا از باران امان گرفته بودند. ديگر حدس زدن لازم نبود. الان مي رسيديم و قضيه روشن مي شد. با وجود اين فكر كردم: پس حالش خيلي بده، تيمسار حق داشت. كه خبره را از داخل ماشين خودمان، ديدم. زودتر از ما رسيده و پياده شد. مي دويد به طرف اتاقك. و سر راه به مردي رسيد از اهالي. مثل دو تا مورچة آشنا مكثي كردند و سرشان را به هم ماليدند. صورت خبره ـ كه پشتش به من بود ـ ديده نمي شد. اما چهرة مرد، چون كرم شب تابي كه ملايم نور بپراكند، اندوه و تسليم مي افشاند. ديگر دلم فرو ريخت. خواستم فكر كنم: نكند... نتوانستم. ميرزا رسيده بود و نگه داشت. آن قدر به سرعت بيرون پريد كه سوئيچ را هم نبست مي دويد. و تيمسار قدم هاي بلندش را نظاميانه تند كرد. و هر دو داخل اتاق شدند. من راحت پياده نشدم. سرد بود. سرما هوشيارم كرد. به طرف اتاق رفتم. اتاقك از كف زمين چند پله مي رفت بالا. فكر كردم: لابد كف را تخته كردن. رطوبت اين جاها معركه مي كنه. قاب توري اتاق را كشيدم و در بستة اتاق را هل دادم. كه ناگهان صداي شيون ميرزا چون دودي حبس مانده ـ زد توي صورتم. يك باره گير پاهايم تمام شد. كنار در، داخل اتاقك، نيمكتي بود. روي آن وارفتم. آن سر نيمكت، پلكان چوبي نرده داري به بالا دعوتم كرد. با تكيه به نرده رفتم بالا. شيون ميرزا هر لحظه بيشتر شكل مي گرفت:
ـ آخ... جلال جون!
و من در ذهن، صداي غمبار روضه خوان هفتگي مان را شنيدم كه وقتي در شرح وقايع كربلا مي گفت: برادر، ديگر كمرم شكست! جماعت اهل روضه چه زاري مي زد.
به اتاق زير شيرواني رسيدم. انبوه جماعت را شكافتم. مقاوتي نكردند. رفتم جلو. تخت وسط اتاق بود. لابد رو به قبله. و كسي روي آن و زير شمد، دراز. فقط پاهاي لختش از زير شمد بيرون بود. با انگشتاني بسته. و ميرزا چون آواري روي شمد فرو ريخته. از پايين پا، تخت را دور زدم. رفتم بالاي سر. خم شدم و شمد را از روي صورتش كنار زدم. جلال بود. و من جلال را با چشم هاي سقاخانه اي نديده بودم. چانه اش را كه ريشي سفيد و چند ماهه داشت، بسته بودند. و روي چشم ها دو سكه گذاشته. اين رسم را مي شناختم. فكر كردم: لابد پلك ها باز مانده كه از ثقل سكه ها كمك گرفتن. دستم را گذاشتم روي پيشاني اش كه شيارهاي آن پاك شده بود. سردي مرگ را احساس نكردم. موهاي تقريبا يك دست سفيد سرش، همان طور زبر و خشن و زنده بود. يادم افتاد به اين اعتقاد كه: مو و ناخن آدم تا۲۴ ساعت پس از مرگ رشد مي كنه.
اتاق زير شيرواني شلوغ بود. ميرزا هنوز شيون مي زد. و من گيج و مات بودم. شمد را كشيدم روي صورتش. فكر كردم: اگر در اتاق آن قدر ازدحام نبود، چشم هاي بسته اش را با بوسه ام مهر مي كردم و دست هاي سردش را با دست و صورتم مي فشردم. جماعت مزاحم بود. رفتم كنار پنجره. نگاهي به اتاق زير شيرواني انداختم. چيزي نگاهم را نگرفت. از پنجرة اتاق و لابه لاي درختان جنگل، دريا را ديدم. گل آلود بود و نزديك ساحل موج داشت. دريا به جاي جلال كه خاموش و سرد شده بود، مي خروشيد.

 

۶ سالگي

۱۲ سالگي
(همراه با پدر)

۱۵سالگي

۲۵ سالگي
(بعد ازجدايي از حزب توده)

۲۸ سالگي
(ازدواج با سيمين دانشور)

۳۵ سالگي
(سال تاليف مديرمدرسه)

۴۴ سالگي

۴۶سالگي
(آخرين عكس جلال)


خبره، دلدار و خونسرد آمد. بازويم را گرفت و آرام به پايين هدايتم كرد. مقاومتي نكردم. توي پله ها گفت:
ـ شمس همينه. تو اينو مي فهمي.
ـ آره!
و نفهميدم چرا جوابش را داده بودم. خواسته بودم نشان بدهم كه چه چيز را مي فهمم؟ لحن او كه سؤالي نبود.
بيرون اتاق، سيمين زاري كنان آمد به طرفم:
ـ كجا بودي شمس؟ همه اش مي گفت پس كو شمس؟ چرا نمي آد؟... آخه چرا نيامدي؟
پنجة آهنين غمي، درونم را چنگ مي زد. سيمين را از زير باران به جان پناهي كشاندم و گفتم:
ـ آرام باش سيمين جان! آرام باش.
مي خواستم فكر كنم چه شد كه سراغش نرفته بودم. سيمين نمي گذاشت. زاري كنان گزارش لحظه هاي آخر را مي داد. و نوحه مي خواند. دستم را گذاشتم روي دوشش و گفتم:
ـ سيمين جان!
و او گفت:
ـ شمس! هر كاري تونستم كردم.
داشت گريه ام مي گرفت. چگونه سيمين در من مؤاخذه كننده اي را ديده بود؟ ازش دلم گرفت.
شيخ، ميرزا را هم آورد پايين. من بلند شدم. كجا نشسته بودم؟ رفتم زير باران كه چقدر ملايم و نجيب بود. سردم شد. روي نيمكتي در فضاي آزاد نشستم و به اتاقك جلال خيره شدم. تاكنون نديده بودمش. برج كوتاه هشت گوشي بود تازه از زمين روييده.

خبره با كمك عده اي، صندوق چوبي بزرگي را آورد بيرون. يك استيشن آورده بودند. صندلي هايش را خواباندند و صندوق را به زحمت در آن ، جا دادند. و چند نفري هم نشستند دورش. همه حاضر شده بودند. خبره آمد به كمكم. بلندم كرد كه:
ـ پاشو شمس! راه مي افتيم.
من همچنان ساكت بودم. نه مي توانستم حرفي بزنم و نه مي توانستم گريه كنم. مثل اين كه اسفنج باد كرده اي توي گلويم خشك شده بود. از شيشه جلوي ماشين جاده را نگاه مي كردم. برف پاك كن، مرتب شيشه را مي ليسيد و جادة تار شده را شفاف مي كرد. سيمين سعي داشت مرا به حرف بكشاند. نمي شد. ماتم برده بود؟ فك هايم باز نمي شد؟ فكر مي كردم چه بگويم؟ ادا در مي آوردم؟
آرزو مي كردم كاش بتوانم بقية عمر را خفقان بگيرم. روزة صَمت [خاموشي] بگيرم. و داشتم با اين فكر نشخوار مي كردم كه متوجه شدم طرف سؤالي قرار گرفته ام. خبره سؤال را تكرار كرد:
ـ كجا مي برين اش؟
هر چه مي خواستم دهان باز كنم، نتوانستم. سيمين به كمك رسيد.
ـ ظهيرالدوله. مي خوام نزديك خودم باشه!
خبره سؤال كرد:
ـ جا دارين؟ شايد مقبرة خانوادگي داشته باشن.
از كبريتي كه در دست هايم به بازي گرفته بودم، كمك گرفتم و روي آن نوشتم قم و نشان خبره دادم. سيمين شور زد:
ـ نبايس مي گذاشتين بي خبر بره بالا. ممكنه لال بشه.
خبره با سر اشاره كرد. اشاره اش را تعبير كردم:
ـ چيزي نيس. ادا در مي آره.
مهين گفت:
ـ سيمين جان! يه خورده آرام باش. بايد فكري براي ناهار كارگرا بكنيم. اينا كه گناهي نكردن.
در رشت نشد نگه دارند. سه بعدازظهر بود. بيرون شهر ايستادند. هتل پامچال را نديده بودم. همراهان كه رفتند سر غذا، من و شيخ و خبره مانديم به تلفن كردن. شمارة منزل مادر را روي كاغذي نوشتم. وحشتم گرفته بود. از چه مي ترسيدم؟ از اين كه خبر را چگونه به مادرم بدهم؟ از اين كه نتوانم حرف بزنم؟ از اين كه سكوتم به همين زودي خواهد شكست؟ از اين كه معلوم خواهد شد ادا درآورده بودم؟
سرانجام تلفن را دادند دستم. مريم بود. خواهرزادة بيست ساله ام. صدايم را شناخت. دستپاچه گفت:
ـ صبر كنين آقا دايي.
و لابد دويد. بعد مادرش آمد. خواهركم. مثل اين كه خبر را مي دانست. جواد دامادمان رفته بود بيرون. تا آن وقت منتظر تلفن من بوده است. گفتم:
ـ بگو كسي رو بفرسته قم. پدرمان امشب مهمان داره.
جسد پدرمان قم بود. در يك مقبره. و طبقة رويش خالي بود.

در بازگشت از رشت به مادرم فكر مي كردم: چطور خبر را تحمل خواهد كرد؟ به تهران كه رسيدم، يك راست رفتم سراغ مادر. بغض داشت خفه ام مي كرد. پاهايم از توان رفته بود. دست و صورت مادرم را كه بوسيدم، نزديك بود بغضم بتركد. جلوي خودم را نگه داشتم. مادر گفت:
ـ برادرتو آوردي مادر! خسته نباشي!
و بعد چون مرغي كه منقار به آب زده باشد، سرش را بالا كرد و افزود:
ـ به سوميت هم شكر!
گلويم درد گرفته بود. با انگشتان دست، سيبكم را مي ماليدم. خواهران و خواهرزادگان، همه جمع بودند. هيچ كس گريه نمي كرد. لابد گريه هايشان را پنهاني از مادر كرده بودند. همه سياه پوشيده بودند. و همه ساكت، مرا كنار مادرم مي پاييدند. نگاهشان رنج آور بود. مي دانستم منتظرند برايشان چيزي بگويم. ولي چه مي گفتم؟ حرف زدن نمي توانستم. توي دلم به آسمان فحش مي دادم؛ شايد هم به اين جمع ساكت و آرام و خوددار و صبور. مي ديدم آن ها و مادر به راحت ترين شكلي خبر را باور كرده اند. اما راستي غرض مادر از به سوميت هم شكر چه بود؟ فكر كردم: غرضش منم. سومين پسرش كه زنده ام. اما نه. يادم افتاد كه سال 32 خبر پسر بزرگش را از مدينه آوردند. سال 40 خبر شوهرش را. و امروز (سال 48) خبر پسر سومش را. سه ضربه با فاصله هاي هشت سال؛ و ديدم به سومين ضربه هم شاكر است. اين ايمان لعنتي بيگانه با من.
مسجد پدرم توي پاچنار آخرين منزلي شد كه جلال شبي را در آن به صبح برد. و همان شبانه، دخالت دوستان، ما را از قم رفتن منصرف كرد. صالحي دوست جلال، قبر خودش را گذاشت در اختيار او. الان به امانت آن جاست. مسجد فيروزآبادي شهر ري.

يك روز عصر رفتم سراغ سيمين. بعد از چهلم. خانه نبود. كشور دعوتم كرد بنشينم تا سيمين بيايد. رفتم توي اتاق پذيرايي. و لميدم روي مبلي مقابل پنجرة حياط. ظرف ميوة وسط اتاق، گل ها، جاسيگاري هاي روي دستة هر مبل، تابلوهاي نقاشي الخاص و صفرزاده و ... و خلاصه همه چيز سر جاي خودش بود. از پنجرة اتاق به حياط خيره شده بودم. چسبكِ ديواري هنوز سبزشان، چون رگي در تن تورهاي سيمي جلوي پنجره دويده بود و عمق حياط را زيادتر كرده بود. و كاج هاي آن سمت حياط كه جلال خود نهالشان را كاشته بود، باليده و بلند شده بودند. يك باره صداي آرام پايي را شنيدم. صداي پاي جلال بود كه از كتابخانه درمي آمد. بي اختيار سر برگرداندم و به سمت در كتابخانه خيره شدم و انتظار داشتم كه لبش به خنده گشوده شود و بگويد:
ـ چطوري اخوي؟ خيلي وقته اومدي؟
 


منبع:  گاهواره اسم مجموعه داستاني از شمس آل احمد برادر كوچكتر جلال است كه اولين بار سال 1354 چاپ شده است. ويژگي اين داستان ها اين است كه پر از آدم ها و كاراكترهايي هستند كه هر كدام در نقش خودشان و حتي با اسم واقعي شان حضور دارند. آدم هايي كه خود شمس و جلال، دو تا از آن ها هستند.
آن چه در باران گذشت ـ يا همين متني كه خلاصه شده اش را مي خوانيد ـ يكي از اين داستان ها و در واقع، روايت گزارش گونة شمس از روزي است كه خبر مرگ جلال را مي آورند.
هفته نامه فرهنگي - اجتماعي -جوانان‎/شماره۳۴ - شنبه ۱۲ شهريور ۱۳۸۴ -