قنبر; دلباخته ولايت, شهيد محبت

محمدرضا زادهوش


درآمد
سال سال على است ولى جاى آنانى هم كه به عبادت ـ از گونه نظر در صورت ولى خدا(1) ـ روزگار مى گذرانده اند نيز هست; سلمان و بوذر و عمار و سرانجام غلام على قنبر.

وى كه زندگى اش به ظاهر و به باطن وقف على و آل بود و مظلوم; مظلوم به مفهوم بى توجهى و كم عنايتى به شخصيت و هم به كلمه قنبر و ادامه اين مظلوميت در طول اعصار و تا روز امروز.
مظلوم از براى آن كه نه شعرى به خاطرش سرودند و نه حماسه اى از برايش نگاشتند(2) و هر چند غلامعلى و غلام على فراوان شد ولى كمتر كسى نام قنبر بر فرزندش نهاد و آنانى كه نامشان قنبر بود كمتر نام آفريدند و در جريده مصلحان و محققان ذكرى از ايشان نرفت و آن قنبر نامان انگشت شمار نيز خود مظلومى ديگر شدند(3); نه كسى قلم بر ايشان لنگانيد و نه خود قلم بر دوش بنان نهادند.

اين مظلوميت ساليان سال ادامه داشت تا از بركات روح قدسى آن شهيد راه حلقه به گوشى على, خامه نويسنده عاشق غلامى على و غلام على, علا مه محمدرضا عبدالامير انصارى, نخستين كتاب مستقل در باره قنبر را با نام قنبر المذبوح(4) فى حب على ـ عليه السلام ـ(5) به زبان وحى نگاشت.

اين كمين بنده نيز كه همواره در پى شناساندن چهره هاى درخور توجه و كمتر مورد توجه بوده است, با در رسيدن سال ((سلونى)) آهنگ آن نمودم تا متن اين كتاب محققانه را به در درى درآورم تا پارسى زبانان عربى گريز نيز از اين ترجمان تحريرگونه استفادت برند و از چون اويى محروم نگردند; تقارن نام مترجم حقير با آن نويسنده عديم النظير نيز گيرنده فال نيكى ديگر شد...
والسلام على مولاى قنبر و مولاى مولاى على

* * *

روزى از روزهاى جنگ مسلمانان عليه ساسانيان بود... سپاهيان مسلمان با كوله بارى از غنايم جنگى از راه رسيدند و مانند هميشه گروهى ايرانيان گرفتار شده به همراه داشتند. آن ها را به اهل مدينه عرضه داشتند تا هر يك دوران اسارات خود را جايى بگذراند... .
در آن ميان جوانى بود با موهاى برآمده و زايده اى بر سرش كه مى گفتند پسر حمدان و از سخن گويان حكومتى بوده است.(6)

سر به زير افكنده و خود را از نگاه هاى پيروز شدگان جنگ مى رهانيد. ناگهان نگاهى محبتآميز بر سرش سنگينى كرد, مى خواست خود را پنهان سازد ولى غافلگير شده بود. زيرچشمى بدان عرب نگريست, اوهم جوانى بود با چشم هايى مهربان ولى پر كشش. اندكى موهاى جلوى سر را نداشت و آثار جنگ در چهره اش مى نمود.
آن جوان عرب اين جوان عجم را به غلامى اش برگزيد. به اين عزيز ديروز و ذليل امروز كنيه ابوهمدان(7) بخشيد و وى را قنبر ناميد.

از آن پس همواره همراه و يا در ياد مولايش على بود. خيلى زود با محيط خو گرفت و خيلى چيزها آموخت.
اجراى حدود الهى و تعزيرات حكومتى را برعهده گرفت و با اين اجراى عدالت خود را در زمره عادلان وارد ساخت تا جايى كه مولايش نيز به عدالتش گواهى داد.(8)
البته در اين راه سختى ها ديده بود; از جمله مردى را قصاص نمود و سه تازيانه افزون تر بر وى نواخت و على هر سه را با دست خود به وى باز زد.(9) و روزى كه سهم زيادترى براى مولايش از بيت المال كنار گذاشته بود به سختى مورد عتاب و تنبيه لفظى على واقع شد.(10)

ولى در مقابل اين سختى ها بر كمالات و معلومات خود مى افزود و روزبه روز پيشرفتى در خود حس مى كرد و در مى يافت كه نيرويى غيبى وى را به سمتى مى برد كه همان شيعه على بودن است; همان چيزى كه هر كس را آن گونه نبود ولى ادعاى آن داشت از منزل على مى راند و اجازه ديدار آفتاب به وى نمى داد, و سرانجام شيرينى اين پيروزى را هنگامى چشيد كه على خود شيعه اش ناميد.(11)

از آن پس بود كه سنگ صبور مولايش گشت; ناگفتنى ها را شنيد و ناديدنى ها را ديد. على از ولايت اهل بيت مى گفت; از ولايتى كه اگر كسى آن را نشناسد هزاران سال عبادت سود ندهد و حتى اگر عمل هفتاد و دو نبى را بر خدا عرضه دارد باز ذره اى از آن مورد قبول نيفتد. در عوض, اگر يقين به ولايت خاندان رسول پيدا كند پسنديده تر از هزار سال نماز و روزه است.(12) همان ولايتى كه به اهل آسمان ها و زمين عرضه گشت, بر جن و انس و ميوه هاى درختان و محصولات كشتزارها و... آن هايى كه بر آن گردن نهادند پاك و پاكيزه و خوشمزه گشتند و آنانى كه سر پيچيدند پليدى و تلخى بر آنان روى نمود.(13)

آرى قنبر با اين معارف برآمد و دوستى اش هر روز و هر روز به على و آلش افزون مى گشت. حتى در دل شب با شمشيرى برهنه سايه به سايه على مى رفت تا مبادا آسيبى بر مولايش رسد و او خفته باشد.(14)

اين دوستى از دو سو بود, مولا نيز به اين غلام دلباخته عنايت داشت, برترين لباسى كه مهيا بود را بر وى مى پوشايند و خود فروتر از او مى پوشيد(15) و همواره پوشاكى جوان پسند برايش مى خريد و خوراكى لذيذ به او مى خوارنيد.

اكنون قنبر چيزهاى زيادى آموخته است; دانسته است كه با وجود آن كه مولايش بر خليفه كنونى برترى دارد باز وى خلافت غصبى را با چنگ و دندان گرفته و رها نمى كند, حتى حل مشكلات پيشآمده را به على وامى گذارد و مى گويد: ((اگر على نبود هلاك مى شدم.)) ولى باز از مسند خلافت پايين نمىآيد و عذاب ابدى را براى خويش فراهم مى كند. سرانجام مردى از ايران زمين دشنه بر او فرو مى برد ولى باز هم به خانه نشينى مولا پايان نمى دهد.

خليفه كنونى نيز نه بر قرآن مى نگرد و نه بر سنت عمل مى كند و نه بر كردار دو شيخ گذشته نظر دارد ولى او را نيز خونين مى كنند و اين بار مردم, خودجوش, على را بر مسند مى نشانند.
قنبر در پوست خود نمى گنجد, پرده دار مولا مى شود,(16) به تنظيم ملاقات ها و حل و فصل مشكلاتى كه از پس آن برمىآيد مى پردازد, چون گذشته در كار قضاوت يارى مى رساند; از جمله آن كه پادشاه روم از معاويه معناى لا شىء را پرسيد, عمروعاص اسب خوبى را به جانب على گسيل داشت. على و قنبر به او برخوردند, على به قنبر فرمود: با وى معامله كن! قنبر نيز بهاى اسب را پرسيد, شخص مإمور گفت: بهاى اين اسب لاشىء است. قنبر اسب را گرفت. مإمور گفت: پس بهايش چه مى شود؟ على وى را به صحرا برد و سراب را به وى نشان داد: (يحسبه الظمآن مإا حتى اذا جائه لم يجده شيئا) اين هم بهاى اسب!(17)

قنبر هر روز به مسإله جديدى برمى خورد. روزى ده نفر كه على را پروردگار خويش مى خواندند خواستار ملاقات با خليفه شدند. قنبر مولا را آگاه نمود و آنان وارد شدند و عرض كردند: تو خدا و پروردگار و روزىدهنده مايى!
على: واى بر شما! چنين مگوييد! من, على, آفريده اى چون شمايم.
گفتند: نه, اشتباه مى كنيد! شما بودى كه ما را آفريدى!
على: توبه كنيد! من و شما را خداى جهانيان آفريده است.
گفتند: از سخن خود دست نمى كشيم اى پروردگار ما!

على, قنبر را به حاضر ساختن عده اى كارگر مإمور ساخت. كارگران حاضر شدند و مولا آنان را به كندن گودالى در زمين امر نمود. سپس هيزم و آتش در آن افكند و دوباره آن گروه غلات را به توبه فرا خواند اما فايده نداشت مولا نيز يك يك آنان را در آتش افكند و فرمود: هر گاه چيز ناروايى بينم; قنبر را فرا خوانم و آتش فروزان گردد.(18)

ولى اين خوشى نيز چون تلخى هاى گذشته ديرى نپاييد. هنوز شيرينى خلافت مولايش را در كام داشت كه شمشير بدبخت ترين مرد روى زمين محاسن على را به خون پيشانى اش رنگين ساخت. اشك از گونه هايش روان شده و بغض گلويش را گرفته بود و مى گفت: مولاى من! مولاى من! مولاى من! اى پدر حسنين! اى كاش قبل از اين مرده بودم! اى كاش... .
قضاياى بعدى از نظرش چون برق و باد گذشت: خاكسپارى مولايش, غصب خلافت توسط معاويه, قصاص ابن ملجم و... وقتى چشم باز كرد هنگامى بود كه فرزند مولايش على را زهر خورانيده بودند و پوستش به سبزى مى گراييد و آماده شهادت و ديدار جدش, مادر و پدرش بود. وى را به نزد خود خواند تا وصيت كند; قنبر! نگاه كن! آيا پشت در مومنى غير از اهل بيت ايستاده است؟

قنبر: خداوند و پيامبر و فرزند پيامبرش از من داناترند.
قنبر! برو و محمد حنفيه را نزد من آور تا وصيتم را درباره امام بعدى ـ برادم حسين بن على ـ به وى بگويم.(19)
پس از چندى شهادت حسن بن على ـ عليه السلام ـ داغى ديگر بر دل قنبر نهاد. حال, وى شاهد است كه بسيارى از ياران على شهد شهادت مى نوشند و قنبر نيز به جرم حق گويى به زندان مى رود.
هنوز زندانى است كه حسين بن على در كربلا مى رزمد و دين را جاودانه مى سازد; قيام توابين, نهضت مختار ثقفى و ديگر نداهاى تشيع ـ هيچ كدام ـ را نمى بيند, تنها اطلاع وى از روزگار اخبارى است كه بين زندانيان مى پيچد...

براى شهادتى كه مولايش على به وى وعده داده بود لحظه شمارى مى كند. سرانجام روزى كه انتظارش را مى كشيد از راه مى رسد. حجاج خواسته است نزديك ترين دوست على را از ميان بردارد تا كمى آرام شود, و اطرافيان وى را به قنبر رهنمون گشته اند.
حجاج: قنبر تويى؟ بنده على؟
قنبر: بنده خداوندم و على ولى نعمت من است.
حجاج: از دين على بيزارى بجوى!
قنبر: اگر از آن دست كشم تو مرا به دين بهترى راهنمايى مى كنى؟
حجاج: من تو را امروز مى كشم, ولى چگونگى آن را به خودت واگذاردم.
قنبر: من نيز به اختيار خودت نهادم, زيرا هرگونه مرا به شهادت رسانى روزى به همان صورت به هلاكت مى رسانمت و قصاص مى كنم. و اما مولايم على ـ عليه السلام ـ مرا خبر داده است كه تو سر از بدنم جدا مى سازى و بدين گونه مرا به شهادت مى رسانى.
حجاج: سر از بدنش جدا سازيد!...(20)
قنبر اكنون به آنچه كه در جمل و صفين و نهروان با تلاش بسيار نرسيده بود رسيد; پرواز در آسمان ها, شهادت, شهادت... .

اين جاست كه حيات ظاهرى قنبر به پايان مى رسد و آگاهى درباره زندگى وى در طول قرن ها كم و كمتر مى شود. حتى آگاهى دقيقى از مكانى كه پيكر پاكش را در آن جا به خاك سپردند وجود ندارد; عده اى مزار وى را در ((حمص))(21) و گروهى در نجف در كنار كميل بن زياد ـ رحمه الله ـ(22) دانند.

فرزندان و كسانى كه از نسل وى به وجود آمدند:
1ـ احمد;(23)
2ـ سالم;(24)
3ـ عبدالله(25).

اين سه تن در تاريخ از فرزندان قنبر ثبت گشته اند و آنانى كه از احفاد وى قلمداد گشته اند اين هشت تن اند كه نامشان در پى مىآيد:

1ـ قنبربن احمدبن قنبر, كه از پدر و جدش حديث روايت مى كرده است.(26)
2ـ كثير بن طارق ابوطارق القنبرى, صاحب كتابى حديثى بوده است.(27)
3ـ يغنم بن سالم بن قنبر, كه نامش را نعيم هم دانسته اند.(28)
4ـ عباس بن الحسن بن خشيش القنبرى, كنيه ابى فضل داشته و از حاجب بن سليمان المنبجى روايت كرده و محمدبن المظفر نيز از وى روايت كرده است.(29)
5ـ احمدبن بشر القنبرى البصرى, از بشربن هلال الصواف روايت كرده و پسرش بشر نيز از او روايت كرده است.(30)
6ـ محمدبن روح بن عمران القنبرى, صاحب كنيه ابى عبدالله و ساكن مصر بوده و در ماه ذىحجه سال دويست و چهل و پنج هجرى قمرى دار فانى را وداع گفته است.(31)
7ـ محمدبن على القنبرى الهمدانى, وى از طايفه شاعران همدان در دوره معتمد بالله و مكتفى بالله است. حديث نيز از صولى روايت نموده و به تشيع شهرت داشته است.(32)
8ـ محمدبن صالح بن على بن محمدبن قنبر الكبير غلام حضرت رضا ـ عليه آلاف التحيه و الثنإ ـ بوده و از آن حضرت حديث روايت نموده است.(33)


پى‏نوشت‏ها:
1ـ ((النظر فى وجه على ـ عليه السلام ـ عباده)) (ذخائر العقبى, ص 95).
2ـ براى نمونه اى از اين شاهنامه گونه هاى منثور كه در قسمت هاى مختلف نقشى نيز به قنبر داده شده است; نگر: كليات خاورنامه, كتابفروشى محمد حسن علمى; تهران.
3ـ نگر: قنبرعلى, جوانمرد شيراز, كنت گوبينو, ترجمه و نگارش سيد محمدعلى جمالزاده, كانون معرفت, تهران, 1352 ش.
4ـاثبات الهداه, 4 / 549 و 5 / ;11 ارشاد القلوب, ص ;227 بحارالانوار, 42 / ;126 مستدرك سفينه البحار, 8 / 603, و ارشاد, ص 173. 5ـ قنبر المذبوح فى حب على ـ عليه السلام ـ , محمد رضا عبد الامير الانصارى, مجمع البحوث الاسلاميه, مشهد, الطبعه الاولى, 1413 ه" .ق.
6ـ دايره المعارف, 24 / 103.
7ـ الارشاد, ص ;173 بحارالانوار, 42 / 126.
8ـ قضإ اميرالمومنين ـ عليه السلام ـ , ص 205.
9ـ وسائل, الشيعه 18 / ;312 19 / ;137 كافى, 7 / ;26 تهذيب, 10 / ;148 بحارالانوار, 4 / 312.
10ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, 2 / ;199 بحارالانوار, 41 / ;113 مناقب, آل ابى طالب / 2 / ;108 الغارات, 1 / 55.
11ـ بحارالانوار, 27 / ;109 تفسير فرات, ص ;208 مشكاه الانوار, ص ;93 مشارق الانوار, ص 48, مستدرك سفينه البحار, 8 / 602.
12ـ بحارالانوار, 27 / ;196 جامع الاخبار, ص 207.
13ـ اختصاص, ص ;249 معجم رجال الحديث, 14 / 85.
14ـ بحارالانوار, 41 / 1 و 5 / ;104 مستدرك سفينه البحار, 8 / ;603 توحيد, ص ;338 تنقيح المقال, 2 / ;30 قاموس الرجال, 7 / 290, كافى, 2 / 59.
15ـ بحار الانوار, 103 / ;93 غارات, 1 / ;106 مكارم الاخلاق, ص ;128 مناقب, 2 / ;97 سيره الائمه الاثنى عشر, 1 / ;304 مجالس السنيه, 1 / 474, كشف الغمه, 1 / 175
16ـ التنبيه و الاشراف / ص 258.
17ـ مناقب, 2 / ;382 قضإ اميرالمومنين ـ عليه السلام ـ , ص 170, شماره 9.
18ـ معجم البلدان, 1 / ;93 شرح نهج البلاغه, 5 / 5 و 6 و 8 / ;119 رجال كشى, ص ;307 معجم رجال الحديث, 14 / ;85 قاموس الرجال, 7 / ;390 تنقيح المقال, 2 / ;30 قضإ اميرالمومنين ـ عليه السلام ـ , ص 237.
19ـ اعلام الورى, ص ;214 كافى, 1 / ;301 بحار الانوار, 44 / 174.
20ـ بحار الانوار, 42 / ;126 ارشاد, ص ;173 مستدرك سفينه البحار, 8 / ;603 محجه البيضا, 4 / ;198 كشف الغمه, 1 / 278.
21ـ معجم البلدان, 2 / 303.
22ـ دايره المعارف, 24 / 104.
23ـ مائه منقبه, ص ;166 غايه المرام, ص ;586 تاريخ بغداد, 4 / 210.
24ـ لسان الميزان, 6 / ;315 ميزان الاعتدال, 4 / ;459 مناقب, 2 / 282.
25ـ دايره المعارف, 24 / 103.
26ـ مائه منقبه, ص 166, بحار, 27 / ;117 غايه المرام, ص ;586 تاريخ بغداد, 4 / ;210 كشف الغمه, 1 / 92.
27ـ رجال نجاشى, ص ;319 رجال ابن داود, ص 280, منهج المقال, ص ;267 رجال العلامه, ص ;249 مجمع الرجال, 5 / 68.
28ـ لسان الميزان, 6 / ;315 ميزان الاعتدال, 4 / 459.
29ـ انساب, 4 / ;547 تاج العروس, 3 / 508.
30ـ انساب, 4 / ;547 تاج العروس, 3 / 508.
31ـ انساب, 4 / 547.
32ـ انساب, ;547 اعيان الشيعه, 9 / ;426 معجم الشعرا, ;423 تاج العروس, 3 / 508.
33ـ كمال الدين, ص 442.


منبع: مجله حوزه اصفهان ، شماره 4 و 5 زمستان79و بهار80