كربلايى كاظم ساروقى حافظ قرآن

گفتگو با حاج اسماعيل كريمى، فرزند كربلايى كاظم


اين مصاحبه در تاريخ 27/9/75 توسّط جناب حجّةالاسلام والمسلمين سعيد بهمنى (از مسؤولان مركز فرهنگ و معارف قرآن) انجام شده است.

حاج اسماعيل: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَليِّى فِى الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِى بِالصَّالِحينَ».1

از اينجانب حاج اسماعيل كريمى فرزند ارشد مرحوم كربلايى كاظم كريمى ، خواسته شده تا در باره خصوصيات مرحوم ابوى سخن بگويم تا در دسترس ديگر هموطنان عزيز قرار گيرد.
داستان مرحوم ابوى شامل چند بخش است: اوّل - در باره معجزه‏اى كه در اين قرن واقع شده و به سادگى به دست فراموشى سپرده شده است. البته اكنون پس از برقرارى دولت جمهورى اسلامى تا اندازه‏اى از فراموشى خارج گرديده است. كتابهاى متعدّدى در باره معجزه ايشان به چاپ رسيده و آرامگاه مجلّلى در قبرستان مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى‏قدس سره براى ايشان ساخته شده است.

من چگونگى اين معجزه شگفت انگيز را براى شما شرح خواهم داد تا آشكارا آيات خداى متعال را ببينيد، و در باره آن بينديشيده، و پندها بگيريد. خداى متعال براى آگاهى بندگان در هر زمان آيات و نشانه‏هايى را آشكار مى سازد؛ تا شايد مردم در آن تأمّل كنند و به هوش آيند.

مرحوم ابوى، روستازاده و كشاورز بود. يك روز كه پاى منبر واعظِ روستاى خود «ساروق» نشسته بود و به سخنان او دل سپرده بود؛ از زبان واعظ مى شنود كه:
«هر كس زكات مال خود را ندهد، نمازش درست نيست؛ و مالش غصبى است. اگر ملكى و خانه‏اى از درآمد مالش بخرد، غصبى خواهد بود و در قيامت، خدا او را مؤاخذه خواهد كرد». كربلايى كاظم پس شنيدن اين مطلب در چند سخنرانى، به گونه‏اى جدّى به مسئله پاكسازى اموال از طريق زكات اهتمام مى‏كند. با اندكى توجّه درمى يابد صاحب مِلكى كه او برايش كشاورزى مى كند، زكات مال خود را نمى دهد و طبعاً زمينهاى او غصبى است. با درك اين مطلب، كشاورزى را رها مى كند و براى امرار معاش از ساروق خارج شده و در مابين اراك و قم، كه جاده ماشينى ساخته مى شد، به كارگرى مى پردازد. پس از نزديك به يك سال كه براى سركشى به ارحام و بستگان خود به روستا، مى‏آيد متوجّه مى شود كه صاحب ملكى كه برايش كار مى‏كرد، توبه كرده و اكنون زكات مال خود را مى‏دهد. از طرفى از بستگان كربلايى كاظم تقاضا كرده تا كربلايى را به سر ملك و كشاورزى او در آن برگردانند. ايشان پس از اطمينان كامل از توبه صاحب ملك، به شغل رعيتى بازمى گردد؛ و صاحب ملك قطعه زمين كوچكى را نيز به كربلايى كاظم مى‏دهد تا افزون بر كار براى ارباب، بر روى زمين خودش نيز كار كند.

مرحوم ابوى در موقعى كه خرمن را مى‏كوبيد و گندم را از كاه جدا مى كرد، سهم مالك را مى پرداخت و همان‏جا زكات سهم خود را جدا مى كرد و به مستحقّى كه به طور كامل از وضع زندگى و معاش او مطلّع بود، مى‏داد. افزون بر اين، پس از جدا كردن خرج سالانه خود و بذرى كه براى كاشت سال بعد كنار مى گذاشت، مابقى را بين فقرا تقسيم مى‏كرد.

چند سالى به همين منوال مى گذرد، سالى در موقع خرمن و هنگامى كه هنوز گندم را از كاه جدا نكرده بود، همان شخصى كه هر ساله زكات مال خود را به او مى‏داد، به سراغش مى آيد و مى گويد: بچه‏هايم نان ندارند. ايشان مى‏گويد: مى بينى كه باد نمى‏آيد؛ ولى سعى مى‏كنم مقدارى گندم برايت تهيه كنم. شخص مستمند مى رود. پس از رفتن او، كربلايى به وسيله غربال مقدارى گندم از كاه جدا كرده، وزن مى كند و به منزل او مى برد؛ و از آنجا به باغ خود كه پايين ده بود، مى رود تا اندكى علوفه براى گوسفندانش تهيه كند. پس از اين، عازم منزل مى شود. سر راه، نزديك «امامزادگان هفتاد و دو تن»، دو نفر سيّد خوش‏سيما را مى بيند كه جلو درِ آستانه امامزاده ايستاده و او را به نام صدا مى‏زنند؛ و از او مى خواهند علوفه را روى سكّوى جلوى در گذاشته و به اتفاق آنها به داخل برود.

ياد آورى اين نكته لازم است كه امامزاده‏ها در سه قسمت يك باغ مدفونند؛ به اين ترتيب كه شانزده تن از آنان كه در قسمت غربى مدفون‏اند، مَرد هستند و چهل تن كه در قسمت ميانى دفن شده‏اند، چهل زن و دختر هستند و در قسمت شرقى باغ نيز پانزده مرد و يك زن مدفون هستند. بزرگِ امامزادگان قسمت غربى، امامزاده جعفر است و بزرگ امامزادگان شرقى، على الصّالح عبداللّه اصغر بن امام زين‏العابدين‏عليه السلام است كه در آنجا يك نفر خانم - به نام نصرت خاتون - نيز دفن است.

آن دو سيّد بزرگوار داخل امامزاده اوّلى شده، فاتحه مى خوانند و به سمت چهل دختران مى روند و داخل مى‏شوند؛ و به مرحوم پدرم مى‏گويند: شما هم بياييد. مرحوم پدرم مى‏گويد: متولّيان امامزادگان مى‏گويند: فقط زنها مى توانند داخل اين قسمت شوند و ممنوع است آقايان به اين قسمت وارد شوند! آن دو بزرگوار مى گويند: ما مَحرَم هستيم؛ بياييد داخل؛ اشكال ندارد.
ايشان هم داخل مى شود و پس از قرائت فاتحه براى آنان به سمت امامزادگان قسمت شرقى عازم مى‏شوند كه مدفن امامزاده عبيداللّه بن على الصّالح و ساير امامزاده‏ها را زيارت كنند.
پس از زيارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، يكى از آن آقايان كه كربلايى هيچ‏يك را قبلاً نديده و نمى شناخت؛ به بالاى حرم، دورتادور سقف اشاره مى‏كند و به پدرم مى‏گويد: اين كتيبه‏ها را ببين و بخوان. پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه مى كند و در آنجا خطهايى نورانى مى بيند؛ كه گويى با آب طلا نوشته شده است؛ خطهايى كه آنها را هيچ‏گاه در گذشته كه بارها و بارها به امامزاده آمده بود، نديده بود. به آنها مى گويد: من درس نخوانده‏ام و هيچ سواد ندارم و نمى‏توانم بخوانم؛ تشخيص مى‏دهم كه خطهايى نورانى در آنجا نوشته شده است كه تا كنون نديده‏ام؛ ولى قادر به خواندن آنها نيستم.

يكى از آقايان سادات مى فرمايد: محمدكاظم! بخوان؛ مى‏توانى بخوانى. باز عرض مى‏كند: نمى توانم بخوانم؛ سواد ندارم. باز هم همان آقا مى‏فرمايد:
بخوان مى‏توانى؛ بگو:
«اِنَّ رَبَّكُمْ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِى اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ * ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً اِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ * وَلَا تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلَاحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا اِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنْ الْمُحْسِنِينَ * وَهُوَ الَّذِى يُرْسِلُ الرِّيَاحَ بُشْرًا بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتَّى اِذَا أَقَلَّتْ سَحَابًا ثِقَالًا سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنزَلْنَا بِهِ الْمَاءَ فَأَخْرَجْنَا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ كَذَلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتَى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ * وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِى خَبُثَ لَا يَخْرُجُ اِلَّا نَكِدًا كَذَلِكَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ * لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا اِلَى قَوْمِهِ فَقَالَ يَاقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ اِلَهٍ غَيْرُهُ اِنِّى أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ»2

در حين خواندن آيه به وسيله يكى از آقايان و تكرار آن به وسيله كربلايى كاظم؛ بر سينه كربلايى دست مى‏كشند. كربلايى به گونه‏اى غرق در خواندن كلام‏اللّه با لهجه خوش آن بزرگوار مى‏شود كه حضور آنان را از ياد مى برد؛ وقتى به خود مى‏آيد، مى‏بيند آن دو بزرگوار از نظر غايب شده‏اند! و فرصتى براى گفت‏وگو و پرسش از آنان براى او نمانده است! با يك دنيا افسوس كه چرا آن گونه كه بايد از آنان تجليل نكرده است! و اى كاش مى توانست بيش از اين با آن دو بزرگوار مصاحبت مى‏كرد! با خطور اين انديشه‏ها و مهابت آنچه برايش پيش آمده، بيهوش مى شود.

شب فرا رسيده، و پاسى از شب گذشته بود، تعدادى شمع كه در امامزاده روشن كرده بودند، تمام شده و رو به خاموشى گذاشته بود. مرحوم والد نقل مى كرد كه:
اين بيهوشى تا صبح روز بعد ادامه داشت. با نسيم صبحگاهى به خود آمده، از جا برخاستم و به زحمت درِ امامزاده را در تاريكى پيدا كردم. نماز صبح را در امامزاده خواندم. به اين اميد كه آن بزرگواران را دوباره ببينم، چند بار به محلّ واقعه آمدم؛ ولى از آنان خبرى نبود. از كتيبه‏ها و آياتى كه بر روى قسمت فوقانى ديوار نوشته شده بود نيز اثرى باقى نمانده بود. از امامزاده بيرون آمدم و علوفه را از همانجا كه گذاشته بودم، برداشتم و به طرف خانه حركت كردم. در راه، با خود زمزمه مى‏كردم! گويا چيزهايى مى‏دانستم؛ مطالبى را مى‏خواندم؛ سينه‏ام مملو از كلماتى بود كه معانى آن را نمى‏دانستم؛ ولى هر گاه آنها را مى‏خواندم، قلبم آرامش پيدا مى‏كرد، احساس سرحالى و سبكى مى‏كردم.

بين راه كه مردم با من برخورد مى‏كردند، سلام و عليكى مى‏گفتند و مى‏پرسيدند: از ديروز تاكنون كجا بودى؟ سراغت را مى‏گرفتند و مى‏گفتند: فرزند كربلايى عبدالواحد گم شده است. به منزل آمدم؛ خانواده و پدر و مادرم دورم جمع شدند و پرسيدند: از ديشب تاكنون كجا بودى؟ همه‏جا سراغت را گرفتيم؛ ولى تو را پيدا نكرديم. منزل همه دوستان، بستگان و آشنايان را جويا شديم؛ ولى اثرى از تو نيافتيم. حتّى سر خرمن و باغ هم رفتيم؛ هيج جا از تو نشانى نبود. گفتم: من شب را در امامزاده به صبح رساندم؛ و آنها گفتند: مگر ديوانه شده‏اى! تا صبح، در امامزاده چه مى‏كردى؟
در آن زمان، مرحوم حاج آقا صابرى عراقى كه واعظى متّقى، متديّن، ملاّ و مشهور بود، همه ساله به ساروق مى آمد و مدّتى در آنجا مى‏ماند و مردم را موعظه و ارشاد مى‏كرد. وقتى اين واقعه رخ داد، آقاى صابرى عراقى در ساروق بود. مرحوم ابوى نقل مى‏كرد كه پس از اين كه از امامزاده برگشته بود، نزد آقاى صابرى مى‏رود. معمولاً مردم از روستاهاى اطراف نزد او مى‏آمدند و مسائل شرعى خود را از او مى‏پرسيدند و او به مسائل يك‏يك آنان رسيدگى مى‏كرد. پس از اين كه مردم مسائل خود را مطرح مى‏كنند و آقاى صابرى به آنها رسيدگى مى‏كند، كربلايى‏كاظم جلو مى‏رود و پس از احوالپرسى به واعظ مى گويد:
مثل اينكه من قرآن را به طور تمام و كمال حافظ شده‏ام!
آقاى صابرى مرتبه اوّل متوجّه مطالب كربلايى‏كاظم نمى‏شود. كربلايى دوباره تكرار مى‏كند. آقا مى‏گويد:
شايد خواب ديده‏اى يا قبلاً سواد داشته‏اى و بخشى از قرآن را حفظ كرده‏اى!
ايشان مى‏گويد: من هيچ‏گاه درس نخوانده‏ام. و براى اين‏كه از مردم تأييد بگيرد، رو به آنان كرده و مى‏گويد: اى اهالى ساروق! شما مى‏دانيد كه من تاكنون هيچ‏گاه به مكتب نرفته‏ام و پدرم كربلايى عبدالواحد مرد بى‏بضاعتى است و نمى‏توانسته مرا به مكتب بفرستد و يا معلّم سر خانه برايم بگيرد تا مرا با سواد كند. اگر كسى مى‏داند كه من درس خوانده‏ام به آقا عرض كند.
همه اهالى بالاتّفاق مى‏گويند: آقا محمدكاظم درس نرفته و مكتب نديده است، ما شاهديم كه ايشان هيچ‏گاه تاكنون سواد نداشته است.

اهالى دهات ديگر هم مى‏گويند: ما نيز تاكنون نشنيده‏ايم كه محمدكاظم كريمى سواد داشته باشد. ما از گذشته، او را فردى بى‏سواد مى‏دانستيم.
پدرم مى گويد: پس از اين، به ملاّ گفتم: قسمتى از اينها را ديروز عصر در بيدارى در امامزاده به من ياد داده‏اند؛ و من آن را فراگرفته‏ام؛ بلكه الآن مى‏بينم، بسيار بيشتر از آنچه به من گفته‏اند، در سينه و حافظه دارم. وقتى همه ماجرا را گفتم، آقا بلند شد و به اتّفاق ايشان و اهالى به امامزاده آمديم. پس از زيارت، به اين سو و آن سو نگاه كردند و اثرى از آن آيات نيافتند. در اين هنگام كه متوجّه رخداد فوق‏العاده و كرامّت و تفضّل الهى شده بودند، به سوى من هجوم آوردند و به قصد تبرّك، لباس مرا پاره پاره كردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِهْ آوردند.
آقاى صابرى مى‏پرسيد: «معجزه بود، امام زمان بود، چه شد و آنها كه اين كرامّت را به تو عطا كردند، نشناختى؟ به هر حال تا مدّتى صحبت من سر زبانها بود؛ تا اندك‏اندك از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اينكه با گفتن ماجرا به مردم يا با خواندن آشكار قرآن از ثواب عملم كم شود يا گفته شود كه براى شهرت چنين مى‏كند، سعى مى‏كردم آن را پنهان كنم. كار رعيتى خود را كماكان ادامه دادم و همه ساله زكات مال خود را مى‏پرداختم و از همان وقت، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل مى‏خواندم.

پدرم گفت: پس از اين، كم‏كم مردم مرا فراموش كردند و كسى سراغ مرا نمى‏گرفت. پيوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نيز آن طور كه بايد قدر خود را ندانسته و به درستى درك نكردم كه خداى متعال چه موهبت بزرگى به من عطا كرده است!

من كه فرزند ارشد كربلايى محمدكاظم هستم، نزديك به 23 سال پس از اين واقعه زمانى كه پدرم در سنين بالاى پنجاه سالگى بود، و من كودكى هفت يا هشت ساله بودم، ماجرا را از پدرم شنيدم. ما در ساروق منزلى داشتيم كه از سه اتاق تودرتو تشكيل مى‏شد. پدرم در اتاق آخرى كه صندوق‏خانه هم بود، مقدارى كاه و يونجه خشك براى گوسفندها ذخيره كرده بود. موقعى كه پدرم براى تهيه خوراك گوسفندان و گاوهاى خود به آن اتاق مى‏رفت تا با مخلوط كردن يونجه‏ها با كاه خوراك دام را فراهم كند، من شاهد زمزمه و آوازهايى از وى بودم؛ نزديك مى‏رفتم تا ببينم پدرم چه چيزى را زمزمه مى‏كند؛ و او زمزمه را قطع مى‏كرد. گاهى كه متوجّه نبود، به طور پنهان گوش مى‏دادم؛ ولى از آنچه مى‏خواند سر در نمى‏آوردم. گاهى نيز از او مى پرسيدم: پدر! چه مى‏خوانى و چرا فقط هر وقت به صندوق‏خانه مى‏روى، مى‏خوانى؟ مى‏گفت:
تو چه مى‏دانى چه مى‏خوانم! بزرگ كه شدى مى‏فهمى كه من چه مى‏خواندم، برو سراغ كارت و به من كارى نداشته باش.

پدرم از بس كه ساده بود، گمان مى‏كرد اگر به من كه فرزندش هستم، بگويد كه قرآن مى‏خواند، ثواب قرآنش كم خواهد شد يا ممكن است من آن را به مردم بگويم.
پس از مدّتى به دليل عائله‏مند شدن، خشكسالى و نبود بضاعت، گوسفندها، گاوها و ملك اندك را از دست مى دهد و روزگار را با كارگرى مى‏گذراند.
به ياد دارم زمانى كه مرحوم پدرم تصميم گرفت به كربلا برود، به مرحوم مادرم سفارش ما را كرد و گفت: مى‏خواهم به مسافرت بروم و به كربلا مشرّف شوم.
پيش از سفر، مخارج يك سال را با محصولات مختصرى كه از باغ عايدش شده بود، براى ما گذاشت و در سال 1317 ش. عازم مسافرت و هجرت از وطن به سوى كربلا شد. آن موقع ساروق خود بر سر راه كربلا و كاروان‏رو بود؛ مردم با كجاوه، اسب و قاطر به سوى عتبات عاليات روانه مى‏شدند؛ در حالى كه پدرم همان راه را پياده در پيش گرفت و رفت.
در راه به «جوكار» و به «حسين‏آباد» ملاير و سپس عصر آن روز به «دهِ سيّد شهاب» وارد مى‏شوند. در آنجا سراغ منزلى را مى‏گيرد كه شب را استراحت كند. مردم او را به منزل فردى به نام «مشهدى رحمان‏بيات» راهنمايى مى‏كنند؛ و پدرم به منزل او وارد مى‏شود و ميزبان از او به گرمى استقبال مى‏كند. پس از صرف شام، از او جريان مسافرت و شغلش را جويا مى‏شود. مرحوم پدرم قصد سفرش را بازگو مى‏كند و مشهدى رحمان مى گويد: من سخت به كارگر و دروگر نيازمندم. و از او تقاضا مى‏كند كه يكى دو روز به او كمك كند و اگر خواست همان‏جا بماند تا پس از پايان درو، راهى كربلا شود. فرداى آن روز پدرم به همراه فرزندان مشهدى به سوى زمينهاى وى روانه مى‏شود و كار درو را آغاز مى‏كنند. فرزندان مشهدى مى‏بينند دروگر خوبى است؛ به او مى‏گويند: همين‏جا نزد ما بمان و هر چه بخواهى به تو مى‏دهيم. پدرم به آنها مى‏گويد: ان‏شاءاللّه اگر سال آينده توفيق شد، نزد شما خواهم آمد.

شب كه به منزل بر مى‏گردند، مى‏بينند صاحب‏خانه به دل‏درد شديدى مبتلا شده است. بستگان و فرزندان تصميم مى‏گيرند براى مداواى پدر خود، فردا او را به تويسركان ببرند. بر سر اينكه چه كسى او را ببرد، بحث مى‏كنند و درنهايت قرعه به نام پدر من كه مهمان بوده مى‏افتد و قرار بر اين مى‏شود كه روز بعد پدرم به همراه مشهدى به تويسركان بروند و پس از معاينه و مداواى طبيب به ده «سيّد شهاب» برگردند.
صبح روز بعد پدرم خيلى زود از خواب بلند مى‏شود و براى رفتن آماده مى‏شود و به سوى مقصد حركت مى‏كنند. فاصله بين دِه «سيّد شهاب» تا تويسركان، دو فرسخ بيشتر نيست. هوا خوب و مساعد بوده است.
در همان زمان جناب آقاى آشيخ محمد سبزوارى، عالم، واعظ و مدرّس شهر تويسركان به اتّفاق آقاى خالصى‏زاده كه از طرف دولت عراق كه دست‏نشانده انگليس بوده و در تويسركان در تبعيد به سر مى‏برده است، براى خواندن فاتحه اهل قبور از شهر بيرون رفته بودند؛ و پس از خواندن فاتحه در حال قدم زدن به سوى شهر در حركت بودند كه با كربلايى محمدكاظم و مشهدى رحمان همراه مى شوند. مرحوم پدرم با مشهدى پشت سر آنها بودند.
پدرم مى‏شنود كه آنها در حال مباحثه هستند و يكى از آنان آيه‏اى از قرآن را مى‏خواند و ترجمه مى‏كند. - نظير آيه مورد نظر كه آقاى خالصى‏زاده آن را مى‏خوانده، در قرآن متعدّد است؛ با اين تفاوت كه قبل و بعد آنها با هم فرق دارد - مرحوم پدرم مى‏بيند آيه‏اى كه خوانده شده با توجّه به آيات ماقبل و مابعد خود، اشتباه خوانده شد؛ از پشت سرِ آنان صدا مى‏زند: نشد، غلط خواندى. حاج آقاى خالصى‏زاده نگاهى به پشت سر مى‏كند و جز يك مرد دهاتى، همراه با يك نفر ديگر كه سوار بر الاغ است كسى را نمى‏بيند. از اين رو مى‏گويد: مرد دهاتى! تو چه مى‏دانى كه من غلط خواندم يا درست؟! ايشان مى‏گويد: قرآن خواندن كه دهاتى و شهرى ندارد، آقا! اشتباه خوانديد، قبول كنيد كه اشتباه خوانديد؛ من همه قرآن را از حفظ مى‏خوانم بى‏آنكه درس خوانده باشم و به مكتب رفته باشم. اگر باور ندارى، بسم‏اللّه امتحان كن.

با كمال شگفتى كسى كه تا آن روز كرامتى را كه به او عطا شده بود، كتمان مى‏كرد تا ثوابش كم نشود؛ حال چه شده بود كه يك مرتبه اين‏گونه به سخن آمده است! اين برخورد، آغاز آشنايى پدر من با مرحوم خالصى‏زاده مى‏شود كه تا آخر ادامه داشت.
در باقيمانده راه به طور مختصر ماجراى خود را براى آقاى خالصى‏زاده نقل مى‏كند. ايشان مى‏پرسند: اين همراه شما كيست؟ مى‏گويد: مريض است و او را نزد حكيم مى‏برم. مرحوم آقاى سبزوارى مى‏فرمايند: خود آقا، حكيم هم هستند؛ او را به منزل بياوريد تا معاينه‏اش كنند.
به اتّفاق منزل آقاى خالصى‏زاده مى‏روند. پس از معاينه و تهيه دارو، مشهدى را روانه «سيّدشهاب» مى‏كنند و مرحوم پدرم را در آنجا نزد خود نگاه مى‏دارند؛ تا آقاى خالصى‏زاده به كمك او همه قرآن را حفظ كند.
پس از مدّتى كه نزديك به يك سال از رفتن پدر ما گذشت؛ و ما از ايشان اطلاعى نداشتيم؛ ناگهان نامه‏اى از او در شب عيد نوروز سال 1318 ش. به ساروق رسيد. پدرم در نامه سفارش كرده بود كه عمويم ما را به تويسركان ببرد. باغى داشتيم، فروختيم و قدرى اثاث خانه را به الاغ بار كرده و به سمت تويسركان حركت كرديم. در آن زمان در روستاها ماشين نبود و حمل و نقل با چهارپايان انجام مى‏شد.

فروردين سال 1318 ش. مصادف بود با اين كه از طرف حكومت وقت؛ يعنى رضاشاه ملعون، چادرها را از سر زنها برمى‏داشتند. مادرم را از كوچه باغها مخفيانه به منزل آقاى خالصى‏زاده رسانديم. در حوالى منزل ايشان، آزاد بودند و ديگر در آنجا كسى جرأت نمى‏كرد به خانم مرحوم خالصى‏زاده در موقع بيرون آمدن از منزل يا رفتن به مسجد يا حمّام حرفى بزند يا متعرّض شود. مرحوم مادرم همراه ايشان با چادر رفت و آمد مى‏كرد.

پدرم يكى، دو سال نزد آقاى خالصى‏زاده ماندند تا ايشان قرآن را به طور كامل حفظ كند. قرار شد در آخركار، آقاى خالصى‏زاده امتحان شود. موقع امتحان، وقتى سه، چهار جزء از قرآن را خواند، اشتباهات بسيارى داشت. از جمله اينكه اواخر آيه‏ها را كه شبيه و نظير ديگر آيات بود، جا به جا مى‏خواند. مثلاً عليمٌ حكيم را عليمٌ عظيم مى‏خواند. به هر حال، اقرار كردند كه هرگز قادر نيستند مانند مرحوم ابوى قرآن را حفظ كنند؛ زيرا حفظ ابوى به معجزه الهى بوده است.
مرحوم خالصى‏زاده نامه‏اى به مرحوم سيّد هبةالدّين شهرستانى نوشتند. مرحوم شهرستانى در آن زمان از عالمان طراز اوّل شيعه و مقيم نجف اشرف بودند. مرحوم خالصى‏زاده در نامه خود پيشنهاد كرده بود كه به همّت مرحوم شهرستانى، پدرم به «كنگره حفّاظ قرآن» در دانشگاه الأزهر معرّفى شوند.

پس از يكى، دو سال كه پدرم در تويسركان ماند؛ مردم دِه «سيّدشهاب» از آقاى خالصى‏زاده تقاضا كردند كه اجازه دهد محمدكاظم به اتّفاق خانواده‏اش در «سيّد شهاب» ساكن شود تا محافظت انبار قلعه‏هاى آنها را به عهده گيرد و از اين طريق، مخارج خانواده خود را تأمين كند. با موافقت آقاى خالصى‏زاده پدرم در «سيّدشهاب» به كارگرى و خاركنى مشغول شد.

تا اينكه پدرم يكى از روزها در ملاير با آقاى سيّد اسماعيل علوى(ره) برخورد مى‏كند؛ كه از بنى اعمام مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى - رضوان الله تعالى عليه - بوده و رياست ثبت اسناد ملاير را به عهده داشته است. از طريق مرحوم سيد اسماعيل علوى با شخص ديگرى به نام ابوالقاسم مجتهدى كه رئيس دادگسترى ملاير بوده است، آشنا مى‏شود؛ و آنها از كيفيت حال مرحوم پدرم اطلاع پيدا مى‏كنند.

از اين زمان به بعد، باز فصل ديگرى در زندگى پدرم و دوران شهرت ايشان آغاز مى‏شود؛ زيرا آنان شرح حال او را همراه با عكسهايى از پدرم در روزنامه آن روز ملاير به چاپ مى‏رسانند. از همين‏جا، آوازه مرحوم ابوى فراگير مى‏شود. ابتدا علماى آن روز همدان، به ويژه آقاملاّعلى همدانى، علماى كرمانشاه، بروجرد و سپس ديگر شهرهاى ايران متوجّه ماجرا مى‏شوند.
در همين زمان آقاى علوى و آقاى مجتهدى، هر دو در ملاير بودند و تصميم مى‏گيرند از وجود اين مرد، به گونه‏اى شايسته استفاده كنند و اين «كرامّت و لطف بزرگ الهى» را به عموم مردم معرّفى و عرضه كنند؛ تا از اين راه، ايمان و يقين مردم افزايش يابد و سبب عبرت و تنبّه آنان گردد. براى اين كار مقدّماتى فراهم مى‏كنند و به گونه‏اى برنامه‏ريزى مى‏كنند كه مرحوم پدرم به شهرهاى ايران مسافرت كند تا در همه جا مورد آزمايش قرارگيرد و مردم خود اين «كرامّت» را مشاهده كنند؛ ولى موفّق به اجراى اين برنامه نمى‏شوند.

آقاى علوى اكنون ساكن تهران است و اطلاعات نسبتاً كامل و دقيقى در باره مرحوم پدرم دارد؛ زيرا پس از كار در اداره ثبت، بيشتر وقت خود را صرف رسيدگى به امور پدرم مى‏كرد و مرحوم پدرم نيز اطلاعات خود را به طور كامل در اختيار ايشان مى‏گذاشت؛ از اين رو، ايشان خصوصيات معنوى بسيارى را از وى به خاطر دارد.

يكى از خصوصيات كربلايى محمدكاظم اين بود كه از ابتداى جوانى «نماز شب» و نمازهاى مستحبّى‏اش را به طور مرتّب مى‏خواند و هيچگاه اين اعمال را ترك نمى‏كرد. به‏ويژه به «نماز جعفر طيّار» اهتمام داشت و از آنجا كه به شدّت سردمزاج بود، در گرماى تابستان پالتو مى‏پوشيد و در زير آفتاب مشغول نماز جعفر طيّار مى‏شد. نماز جعفرطيّار چهار ركعت است كه دو تشهّد و دو سلام دارد. در ركعت اوّل بعد از حمد، سوره «اذازلزلت الارض» خوانده مى‏شود و در ركعت دوم بعد از حمد، سوره «والعاديات» را مى‏خوانند. در ركعت سوم بعد از حمد سوره «اذا جاء نصرالله»؛ و در ركعت چهارم حمد، «قل هو اللّه احد» خوانده مى‏شود. پس از فراغت از هر سوره، در هر ركوع و سجده 15 مرتبه «سبحان اللّه والحمدللّه و لااله الاالله واللّه اكبر» گفته مى‏شود؛ كه در مجموع چهار ركعت، سيصد مرتبه «تسبيحات اربعه» تكرار مى‏شود. پس از نماز نيز همه دعاهاى طولانى آن را مى‏خواند و همچنين نمازهاى ائمّه‏عليهم السلام را مى‏خواند.

من خود گاهى شبها بيدار مى‏شدم و ايشان را مشغول «نماز شب» مى‏ديدم. مى‏گفتم: پدرجان! خسته شده‏ايد، لااقل قدرى استراحت كنيد و بخوابيد. ايشان مى‏فرمود: اگر حالش را داريد شما هم بلند شويد و نماز شب بخوانيد؛ و اگر حالش را نداريد، بخوابيد و كارى به من نداشته باشيد. من هر چه دارم از نماز شب است. افسوس از آنها كه از نماز شب غافلند!

ايشان يك لحظه هم از خواندن قرآن غافل نبود. دائم مشغول خواندن قرآن بود، بارها مى‏ديدم حتى خواب هم كه بود لبهايش تكان مى‏خورد و چيزى مى‏خواند. از ايشان مى‏پرسيدم: مگر در خواب هم قرآن مى‏خوانيد؟ مى‏گفت: من خواب و بيدارى ندارم؛ من بايد در هر شب و روز يك بار قرآن را ختم كنم.

مرد بسيار ساده‏اى بود. خيلى ساده وضو مى‏گرفت. معمولى نماز مى‏خواند. بى آزار و بسيار مهربان. اگر مردم به او نيازمند مى‏شدند، هر چه در توان داشت، صرف آنان مى‏كرد.
به ياد دارم كه يازده ساله بودم. هنوز به مكتب نرفته بودم. يك روز در حالى‏كه قرآن را در دست گرفته بود، نزد من آمد و گفت: بيا قرآن يادت بدهم تا قرآن‏خوان شوى. گفتم: چگونه قرآن بخوانم در حالى‏كه اصلاً الفبا را نمى شناسم؟! گفت: پس من چطور مى‏خوانم؟ گفتم: قرآن خواندن شما معجزه است؛ معجزه كه شامل حال همه نمى‏شود. من لياقت آن را ندارم! گفت: من نمى‏دانم بايد بخوانى. و سوره «انّا فتحنا لك فتحاً مبينا» را آورد، من در شگفت بودم كه چگونه هر سوره را كه مى‏خواست مى‏آورد؛ بى آنكه سواد داشته باشد و كلمات را بشناسد. البته من نمى‏دانستم چه سوره‏اى است؛ قرآن را به من داد و گفت: نگاه كن، من مى‏خوانم، شما هم بخوان. و شروع كرد به خواندن؛ من نگاه مى‏كردم؛ ولى چيزى سرم نمى‏شد. چند آيه كه خواند، گفت: حالا بخوان. من هرچه سعى كردم به جز كلمه «انّا فتحنا لك فتحاً مبينا» را نخواندم؛ زيرا چيزى جز اين به خاطرم نمانده بود. با صداى بلند فرمودند: شما تا درس نخوانى، چيزى ياد نمى‏گيرى. بايد درس بخوانى.
مدتّى گذشت و من به مكتب رفتم و با قرآن آشنا شدم و با كمك پدرم قرآن را به طور كامل ياد گرفتم و به خواندن قرآن مسلط شدم. مقدارى از قرآن را نيز حفظ كردم و در موارد بسيارى هركس قسمتى از قرآن را مى‏خواند مى‏توانستم بقيه آن را بخوانم؛ ولى حالا دچار نسيان و فراموشى شده‏ام.

بزرگتر كه شدم؛ گاهى سربه‏سر پدر مى‏گذاشتم و در صدد امتحان پدر بر مى‏آمدم. پدرم در موقع خواندن قرآن چشمهايش را مى‏بست و من از اين فرصت استفاده كرده و يك آيه از وسط سوره بقره را مى‏خواندم و قرآن را ورق مى‏زدم و يك آيه از سوره انعام را مى‏خواندم و باز يواشكى و به گونه‏اى كه متوجّه نشود، قرآن را ورق زده و مثلاً يك آيه را از سوره يونس مى‏خواندم؛ و سپس به پدر مى‏گفتم: حال شما بقيه آن را بخوان. چشمهايش را باز مى‏كرد و به شوخى مى‏گفت: اى فضول مى‏خواهى مرا امتحان كنى؟ همه فضلا و علما و قرآن خوانان نتوانستند از من غلط بگيرند و مرا به اشتباه اندازند، حال تو مى‏خواهى مرا به اشتباه بيندازى؟ آن آيه اوّل را كه خواندى، آيه چندم سوره بقره و ماقبل و مابعدش اين آيات است. آيه دوم را كه خواندى، آيه چندم سوره انعام و ماقبل و مابعدش چه و آيه سوم در سوره يونس و ماقبل ومابعدش فلان آيه و فلان كلمه.
بارها كسره يا ضمّه مى‏خواندم و به قول خودش زبر را زير يا پيش مى‏خواندم. ايشان مرا عتاب مى‏كرد كه: مگر چشمت را باز نمى‏كنى كه اين‏گونه مى‏خوانى؟ خوب دقّت كن ببين حركتى كه مى‏خوانى، زير است يا زبر يا پيش؟! هر حركتى، معنى خاصّ خود را دارد.

همه جا نمى‏رفت. غذاى همه كس را نمى‏خورد. از خوردن غذا و لقمه مشكوك و شبهه‏ناك سخت بر حذر بود. زيرا مى ترسيد با خوردن لقمه شبهه‏ناك، معجزه قرآنى‏اش از بين برود و آن را فراموش كند. بسيار به سختى منزل افراد متفرّقه مى‏رفت. هرگاه غذاى شبهه‏ناك مى‏خورد، مى‏فهميد و بلافاصله به گلوى خود انگشت مى‏زد تا آن را بالا مى‏آورد و وجودش را از غذاى شبهه‏ناك پاك مى‏كرد. مى‏گفت:
همين كه غذاى شبهه‏ناك مى خورم، حالم دگرگون مى‏شود.
مرحوم جناب آقاى علوى، مواردى از اين حالات پدرم را برايم نقل كرده كه يادآورى آن، خالى از لطف نيست. ايشان مى‏گفت: موقعى كربلايى محمدكاظم با من مأنوس بود و معمولاً منزل ما مى‏آمد. يكى از روزها كه منزل ما آمده بود، برايم نقل كرد كه: وقتى در تويسركان مقيم بوديم، يكى از معتمدين تويسركان من و آقاى خالصى‏زاده را براى شام به منزل خود دعوت كرد. چند تن از رفقا هم بودند. منزل وى رفتيم و شام خورديم. پس از چند لحظه، حالم به هم خورد و دل‏درد شديدى گرفتم. به آقا گفتم: من دلم درد گرفته، به منزل مى‏روم و منتظر هستم تا شما تشريف بياوريد. طولى نكشيد كه آقاى خالصى‏زاده به منزل بازگشت. كماكان دلم به شدت درد مى‏كرد. ايشان قدرى نبات و آب جوش به من‏دادند؛ و تا اندازه‏اى دلم آرام گرفت. خوابم برد؛ در خواب ديدم در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه‏عليها السلام در قم هستم؛ و چند نفر از علما گرد هم نشسته‏اند و در رأس آنها مرحوم آيةاللّه حائرى يزدى نشسته بودند. سفره‏اى پهن كرده، انواع غذاهاى لذيذ و مرغوب بر روى سفره بود. من اشتهاى زيادى به خوردن غذا داشتم؛ قدرى برنج زعفران زده براى خود كشيدم. ديگران و آقا هنوز مشغول نشده بودند؛ من به اصرار گفتم: آقا! ميل كنيد تا ديگران هم مشغول شوند. آقا جواب ندادند و قدرى از برنج را برداشت و در مشت خود فشار داد؛ ديدم خون از آن مى چكد؛ و فرمودند: چه بخورم! آيا به چشم خودت نديدىّ! مال چه كسى را بخورم! از خواب بيدار شدم؛ دانستم غذاى ديشب شبهه‏ناك بوده است.

نمونه‏هاى زيادى از اين ماجراها برايش رخ داده است. از جمله برادر عزيزم آقاى قلعه‏زارى - كه خداوند ايشان را تأييد فرمايد، در حال حاضر در قسمت رسيدگى به شكايات آموزش و پرورش هستند؛ و پدرم اغلب اوقات در تهران در منزل ايشان به سر مى‏برد؛ داستان جالبى در باره مهمانى رفتن كربلايى‏كاظم به منزل يكى از پرفسورهاى بهايى دانشگاه تهران، كه ايشان را به وسيله آقاى قلعه‏زارى دعوت كرده بودند، رفتن و مريض شدن او را برايم نقل كردند؛ كه نقل آن باعث طولانى شدن است، از آن صرف نظر مى‏كنم.

به هر حال، ايشان از مال حلال بر حذر بود. اغلب مى‏ديدم، در مسافرت‏ها يا جايى كه به غذاهاى آنها مشكوك بود، قدرى نان خشك كه داشت يا با غذاى مختصرى كه همراه داشت، سدّ جوع مى‏كرد. به قولش هميشه در پرهيز بود.
طلاّب علوم دينيّه قم در مدرسه فيضيّه از ايشان زياد دعوت مى‏كردند. به ندرت به منزل بعضى‏ها مى‏رفت. تا اطمينان حاصل نمى‏كرد، از غذاى كسى نمى‏خورد.
يكى ديگر از خصوصيات ايشان اين بود كه از همه كس چيزى قبول نمى‏كرد، مگر از مجتهدين؛ آن هم براى خرج سفرش. اگر چيزى هم علما به او مى‏بخشيدند بين مستحقّين تقسيم مى‏كرد؛ از قبيل عبا، انگشتر و چيزهاى ديگر. من بارها به او مى‏گفتم: پدر! چرا پول نمى‏گيرى از آقايان تا ما در رفاه باشيم؛ خانه‏اى، باغى؟ مى‏گفت: برويد كار كنيد؛ چيز تهيه كنيد. مى‏گفتم: مثلاً چه كارى بكنيم؟ مى‏گفت: كارگرى، خاركنى، از اين قبيل. مى‏گفتم: چرا ما را به مدرسه دولتى نمى‏گذاريد تا درس بخوانيم، مدركى بگيريم و در جايى مشغول باشيم؟ ما بنيه كارگرى را كه نداريم! مى‏گفت: درس مدرسه دولتى، درس مدرسه شيطانى است. آدم را بى‏دين مى‏كند. رئيس مملكتش كه شاه باشد، نوكر خارجى است، آدم بى‏دينى است، تو چطور مى‏خواهى درس دولتى بخوانى! برو كاركن، خدا كمكت مى‏كند. من شناسنامه نداشتم؛ مى‏گفتم: شناسنامه چرا براى من نمى‏گيرى؟ (نه من، سه برادر بوديم، هيچ كدام نداشتيم.) مى‏گفت: شناسنامه اگر بگيرم،شما را مى‏برند سربازى، سربازى براى اين شاه حرام است. شناسنامه براى ما سه برادر نگرفته بود، و هيچ كدام هم به سربازى نرفتيم. من مى‏گفتم: اگر انسان سربازى برود، خدمت به وطن مى‏كند، چه عيبى دارد؟ مى‏گفت: عيبى ندارد؛ اما اگر دولتش و شاهش مسلمان باشد، نه مثل رضاشاه خان، مى‏خواهى داستانش را بگويم؟ گفتم: عيبى ندارد. ايشان گفتند:
من سرباز بودم در زمان احمدشاه كه مى‏آمدند، داوطلب سرباز مى‏گرفتند تا بروند و برگردند؛ مثل حالا سرباز اجبارى نبود. ما رفتيم سربازى در مرز ايران و عراق بوديم. انگليسى‏ها هم نزديك ما بودند كه تسلّط كامل به عراق داشتند. اسطبلى بود كه اسب و قاطر زيادى در آنجا نگه مى‏داشتند و چند بشكه حلبى هم انگليسى‏ها آورده بودند، حمّام صحرايى درست كرده بودند؛ و هيزم و پِهِن قاطرها و اسب‏ها را به آفتاب مى‏ريختند تا خشك شود، زير بشكه‏ها آتش مى‏زدند، آنها را گرم كند. حمّام نبود، يك نفر سرباز كچلى بود كه با پاهايش پِهِن‏هاى اسب‏ها و قاطرها را به هم مى‏زد تا خشك شود، كه زير آن بشكه‏ها بسوزانند؛ به فارسى هم حرف مى‏زد. از يكى پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: گماشته انگليسى‏ها است و نامش رضا است. بعد از مدّتى قزاق شد. پس از كودتاى 1299 ش. به تهران آمد؛ در رأس مملكت قرار گرفت. احمدشاه را بيرون كرد. من كه براى كارگرى پس از سربازى به تهران رفتم، عكس او را ديدم شناختم، ديدم همان رضا كچلى است كه آنجا گماشته انگليسى‏ها بود. او بعد از مدّتى بناى نانجيبى را گذاشت. علماى اسلام را يكى پس از ديگرى خفه كرد، چادر زن‏ها را برداشت، اسلام را لگدمال كرد. خدا لعنتش كند. چطور مى‏خواهى بروى سربازى براى چنين گرگ خونخوار!
من گفتم: پدر! اين حرف‏ها را نزن، مى‏ترسم از او زخم و ضررى به تو برسد. مى‏گفت: كسى جرأت ندارد به من حرف بزند. من به جز خدا از كسى نمى‏ترسم، رضا چه سگى است!
يكى از خصوصيات ديگر پدرم اين بود كه با بى سوادى كه عموم اهالى ساروق و قوم و خويشان خودش و من هم خودم شاهد بودم و چندين مرتبه او را امتحان كردم كه چيزى نمى‏توانست بخواند يا بنويسد؛ ولى هر جاى قرآن را مى‏خواندند و از او مى‏خواستند؛ جاى آن كلمه و آيه را پيدا كند؛ فورى قرآن را مى‏گرفت؛ يكى، دو برگ از قرآن را بر مى‏گردانيد و آيه مورد نظر را نشان مى داد.
اگر دويست نفر سؤال پيچش مى كردند؛ هر كدام از يك سوره يا يك آيه را مى‏خواندند؛ همه را جواب مى داد. ما بعد و ما قبلش را مى‏خواند، مى‏گفت در چه سوره و آيه چندم است. بعضى وقت‏ها قرآن را بر عكس مى‏خواند؛ يعنى از جلو به عقب.

فضلا در مدرسه فيضيه كتابهاى خود را جلو او مى گذاشتند: و مى‏گفتند اين قرآن را بخوان. و او مى‏گفت: اين كتاب، قرآن نيست. و فقط چند آيه‏اى كه در ميان عبارات عربى بود، نشان مى‏داد و مى‏گفت: فقط اينها قرآن است. مى‏پرسيدند: چطور شما مى‏دانيد اين كلمه، عربى است؟! مى‏گفت: «آيات قرآن نورانى است. آيات قرآنى ما بين اين‏ها معلوم است؛ و كلمات عربى تاريكند.»
خصوصيت عجيب ديگر ايشان، اين بود كه دعاهاى زاد المعاد از قبيل: دعاى افتتاح، جوشن كبير، دعاى سحر ماه رمضان، سمات، كميل و دعاهاى روزهاى ماه رمضان را از حفظ مى‏خواند. من مى‏گفتم: پدر! اينها را چطور ياد گرفته‏اى؟ مى‏گفت: كسى‏كه قرآن را به طور خارق‏العاده در آنِ واحد به من ياد بدهد، كه همانا به دست پر قدرت خداى متعال است، قادر است اين دعاها را هم به من ياد دهد و برايش كارى ندارد.
چنانكه گفتم، خيلى ساده و بى‏آلايش بود، چندان به لباس خود و به خودش نمى‏رسيد. مى‏گفت: لباس، پاكيزه باشد ولو وصله دار هم باشد.
در راه‏رفتن خيلى سريع بود؛ با وجودى كه پيرمردى 70 - 80 ساله بود؛ ولى ما كه جوان بوديم، هرچه تلاش مى‏كرديم به او نمى‏رسيديم.
به مال دنيا ابداً علاقه‏اى نداشت. ذكر و فكر و هدفش فقط قرآن بود و نماز. البته به كارگرى‏اش هم مى‏رسيد. اين اواخر ديگر توانايى كارگرى نداشت.

از موقعى كه ديكتاتور، دوست عزيز و برادر گرامى‏اش جناب سيد مجتبى نوّاب صفوى را به شهادت رسانيد؛ و همچنين دوستان ديگرش خليل طهماسبى و واحدى‏ها را؛ دست از زندگى شسته بود؛ چون علاقه زيادى به نوّاب صفوى(ره) داشت. مسافرت‏هاى گوناگونى كه ايشان پدرم را برده بود، براى معرّفى به مردم داخل و خارج كشور. مدّتى هم در منزل ايشان در سرآسياب دولاب تهران بود. زندگى ساده ايشان و خلوص نيّت ايشان را پسنديده بود و عاشق او بود.

يك مفاتيح‏الجنان را شهيد طهماسبى كه با خطّ خودش در پشت آن يادداشت كرده بود، به وسيله پدرم براى حقير فرستاد كه هنوز هم هست. پدرم هر موقع آن خط را مى‏ديد، ناراحت مى‏شد و از خداوند تقاص خون آن مظلومان را درخواست مى‏كرد. به من مى‏گفت: خداوند تقاص خون اين مظلومان را خواهد گرفت و قاتل ايشان را كه همان پسر رضاخان قلدر است، به خاك مذلّت خواهد رسانيد.

همان طور كه گفتم، پس از دريافت اين كرامّت از خداوند و حافظ شدن، خواندن قرآن خود را از مردم ساروق پنهان مى‏كرد و آقاى صابرى هم كه اوّلين بار در جريان آن قرار گرفته بود، مرحوم شده بود و مردم هم او را فراموش كرده بودند؛ تا زمانى كه ايشان در تويسركان به آقاى خالصى‏زاده برخورد كردند؛ و ايشان نامه‏اى به سيّد هبةالدّين شهرستانى نوشتند كه از آن اطلاعى ندارم، عملى شد يا خير؟ آنچه كه من اطلاع دارم و خود ايشان هم مى‏گفتند، اين بود كه شهرت ايشان از زمانى شروع شد كه در ملاير با آقاى سيّد اسماعيل علوى و آقاى ابوالقاسم مجتهدى ديدار كرد و آنها سرگذشت وى را در روزنامه آن وقت ملاير درج نمودند و او را معرّفى كردند. از جمله در كرمانشاه در حضور آقاى شيخ عباسعلى اسلامى، سرپرست تعليمات اسلامى رفت، ايشان هم كربلايى‏كاظم را با نامه به حضور آيةاللّه بروجردى در قم و آيةاللّه حجت كوه‏كمره‏اى و آيةاللّه صدرقدس سرهم و ديگر علماى قم و شهرستان‏ها از قبيل: شيراز و مشهد بخصوص آيةاللّه ميلانى‏قدس سره برد.
لازم به ذكر است كه از دِهِ «سيّد شهاب» به وطن خودمان، كه همان ساروق فراهان است، برگشتيم. بعدِ شهرت پدرم، او را در مهر ماه 1332 ش. به تهران بردند و با كوشش رفقايش يك جلسه مطبوعاتى تشكيل دادند. جرايد پرتيراژ در مركز از قبيل: اطلاعات، كيهان، آسياى جوان و چند روزنامه و مجلاّت ديگر شرح حال او را درج كردند و عكس ايشان را در اختيار مردم مى‏گذاشتند.
يادم هست كه روزنامه نداى حقّ از خصوصيات ايشان چهارده شماره در تهران به چاپ رسانيد؛ كه اوّل مورد اعتراض عده زيادى از مردم واقع گرديد و پس از دعوت مدير روزنامه نداى حق، مردم براى ديدن ايشان در جلسه حاضر مى‏شدند و ايشان را از نزديك ديده و امتحان مى‏كردند و مؤمن و معتقد مى‏شدند.

جناب آقاى عباس قلعه‏زارى هم كه قبلاً عرض شد، شرح حال ايشان را به نام «نمونه‏اى از اشراقات روحانى» در سالنامه نور دانش سال 1335 ش. به چاپ رسانيد. همچنين آقاى صدرالدين محلاّتى در مجله خواندنى‏ها (سال 16، شماره 117) مقاله‏اى به نام «معجزه‏اى كه به تازگى به وقوع پيوسته است» را منتشر كرد؛ ولى به علّت در دست نبودن وسائل در آن وقت براى بردن اين حافظ به شهرستان‏هايى كه او را نديده‏اند، تصميم گرفتند نظريات علماى وقت و مراجع مشهور كه با كربلايى‏كاظم معاشرت داشته‏اند و او را خوب شناخته و امتحان كرده‏اند را كتباً استفسار كنند؛ به همين مناسبت نامه‏اى به محضر آن آيات عظام فرستادند تا جواب‏نامه آن بزرگواران به اطلاع مردمى كه حافظ قرآن را نديده‏اند برسانند.

دستخطّ مبارك آيةاللّه العظمى ميلانى در سالنامه نور دانش اين چنين است:
بسم اللّه تعالى، باسمه جلّت اسمائه،
با ايشان مجالس عديده در نجف اشرف، در كربلا ملاقاتمان شد، جمعى از اهل علم حضور داشتند و همچنين ساير طبقات هم بودند به انحاء كثيره و به طرق مختلفه از ايشان اختبار شد، حقيقتاً مهارتشان در اطلاع به كلمات و آيات قرآن مجيد، امرى است بر خلاف عادت. موهبتى است الهيّه و هر شخصى كه با ايشان قدرى معاشرت نمايد، به اوضاع و احوال ايشان در مراحل عاديّه مطّلع شود و قوّه حافظه ايشان را در ساير امور امتحان نمايد، كاملاً ملتفت مى‏شود و بالوجدان مى‏يابد كه اين گونه تسلّط در معرفت جميع خصوصيات قرآن مجيد، «كرامات فوق‏العاده» [است‏]. بلكه توان گفت: فرضاً قوّه حافظه، هر اندازه قوّت داشته باشد، نتواند عهده‏دار شود، اين گونه امتحانات و اختبارات را كه به انحاء دقيقه بسيار به عمل آمده و هو سبحانه و تعالى يهب ما يشاء و لمن يشاء و له الحمد.
الأحقر محمد الهادى‏الحسينى الميلانى .

سيّد عبداللّه شيرازى، سيّد عبدالهادى شيرازى، سيّد مهدى شيرازى، سيّد احمد زنجانى، سيد شهاب الدّين مرعشى‏نجفى و همچنين دستخطّهاى ديگرى در تأييد موهبتى بودن حفظ قرآن كربلايى محمدكاظم كريمى ساروقى از حضرات عظامى چون: حجج اسلام آقايان: صدرالعلما (برادرزاده حاج آقا يحيى، امام جماعت مسجد سيّد عزيزاللّه تهران) و سيّد محمد جزايرى و آقاى ترابى و صدرالدّين محلاتى موجود است و نيز نامه‏هايى از نجف، مشهد و دامغان رسيد كه حاوى مضامين فوق بود. در اين باره به همين مقدار اكتفا مى‏كنم.

ايشان در حكم يك «كشف الآيات» و يك فهرست زنده آيات به مطالب و لغات و كلمات قرآن بود كه مى توانست حتّى يك كلمه را كه در پنجاه مورد استعمال شده بود، به ترتيب بخواند و مى دانست در قرآن چند تا عليم حكيم، سميع عليم، غفور رحيم، ياايهاالذين آمنوا و يا ايهاالناس يا آيه‏اى كه شامل تمام حروف الفبا است، وجود دارد. به من مى‏گفت: در دو جاى قرآن آيه‏اى هست كه شامل تمام حروف الفبا مى‏باشد؛ يكى در سوره فتح كه آيه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ ... »3 و يكى در سوره آل عمران، آيه 148: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ...»4 همچنين مى‏گفت: سوره حمد كه يك سوره رحمانى‏است، هفت حرف از حروف الفبا را ندارد كه آن حرفها برده‏اند و در آيات ظلمانى گذاشته‏اند؛ كه طبقات و صفات اهل جهنّم است، حرفهاى س، خ، ج، ز، ش، ف، ض. كه آيه آنها را هم به من فرمودند و من ياد داشت كرده‏ام.

برخى علما، وجوه و طبقات مختلف امتحانات زيادى از وى به عمل آوردند؛ در نقاط مختلف على‏الخصوص در تويسركان، كرمانشاه، همدان، قم، مشهد، كاشان، تهران، كويت، نجف، كربلا و كاظمين، فكر مى‏كنم سال‏هاى 1327 و 1328 ش. بود كه مرحوم آيةاللّه سيد محسن حكيم‏قدس سره براى استراحت و معالجه چشم خود به تهران تشريف آوردند. وقتى شرح حال كربلايى را به سمع ايشان رساندند، ايشان مى‏فرمايند: «اگر كربلايى را ببينم، خيلى خوب است.» او را پيدا كرده، به حضور ايشان مى‏برند. پس از امتحان كربلايى را نزد خود نگه مى‏دارند تا معالجه به پايان مى‏رسد، كربلايى را با خود به نجف اشرف مى‏برند. در نجف، كربلا و كاظمين علماى وقت از او امتحان به عمل مى‏آورند. در آنجا قضيه‏اى رخ مى‏دهد كه در موقع درس كتاب مغنى‏اللبيب كلمه‏اى از قرآن در آنجا مطرح مى‏شود كه آن كلمه در مغنى اشتباه بوده است. كربلايى مى‏گويد: اين كلمه در اينجا اشتباه است. و ثابت هم مى‏كند كه اشتباه است. اين مطلب به گوش اهل تسنّن آنجا و كويت مى‏رسد، ايشان را مى‏خواهند، هواپيما از كويت مى‏فرستند. آيةاللّه حكيم و چند تن از علماى وقت نجف، از جمله آيةاللّه سيد عبدالهادى شيرازى و جمعى ديگر به اتفاق حافظ قرآن به كويت مى‏روند و به جلسه‏اى كه علماى اهل تسنّن آنجا تشكيل مى‏دهند، وارد مى‏شوند. پس از امتحان ايشان و آيه مورد نظر ثابت مى‏كند كه اشتباه است كه بعداً تصحيح مى‏شود. كلمه مورد بحث در آيه را براى من فرمودند؛ ولى چون خيلى سال از آن گذشته است، آن را فراموش كرده‏ام. دو نفر حافظ هم آنجا بوده‏اند كه آنها مى‏گويند: ما اين حافظ قرآن ايرانى را محكوم مى‏كنيم. كربلايى با آنها مواجهه مى‏شود و آنها را مجاب مى‏كند. پدرم مى‏گفت: يكى از آن حافظان، پاكستانى بود و من ابتداى يك آيه از سوره انبيا را خواندم كه نظيرش در سوره يس هست؛ ولى ما بعد و ماقبلش با هم متفاوت است. گفتم: چه سوره‏اى است؟ حافظ پاكستانى گفت: در سوره يس است. گفتم: نشد، در سوره ياسين ماقبلش و كلمه بعدش چه است؟ او چند آيه را خواند. من جواب دادم. حافظ پاكستانى شرمنده شد. خودش اقرار كرد كه: «من حريف شما نمى‏شوم. حفظ شما معجزه است. ما خود به زحمت حفظ كرده‏ايم.» حافظ ديگر را هم به حول و قوّه الهى شكست دادم. بزرگ آنها و علماى آنها كه آشيخ على نام داشت، به من گفت: بمانيد اينجا مخارج سالانه شما را مى‏دهم. زن و بچه‏ات را هم بياور. من قبول نكردم. دلايلى داشت كه قبول نكردم. من براى مال دنيا نمى‏توانستم قرآن را بفروشم. دوباره به نجف برگشتم و پس از چهار ماه به ايران مراجعت كردم.

كربلايى كاظم در محرّم سال 1378 ق. در 78 سالگى به قم آمدند به زيارت حضرت معصومه‏عليها السلام و به ديدن آيةاللّه بروجردى‏قدس سره و دوست گرامى‏اش جناب آقاى علوى كه آن سال‏ها در قم مشرّف بودند؛ در حالى كه از نجف اشرف كفن خود را گرفته بود و هميشه در كمرش با مختصر پولى به همراه داشت، كه هر وقت، هر كجا در ايران دار بقاء را لبيّك گفتند، آنها را به همراه داشته باشند. پول و وصيت‏نامه خود را در جوف همان كفن گذاشته بود و وصيت كرده بود كه هركجا مرگش فرا رسيد، او را به قم ببرند و به خاك بسپارند. همان طور كه عرض كردم، شب در منزل آقاى علوى براى خواندن نماز شب بلند مى‏شود كه وضو بگيرد، از پله‏[هاى‏] اتاق كه يكى دو متر بيشتر ارتفاع نداشت، مى‏افتد. مختصر خون‏ريزى مى‏كند، او را به بيمارستان سراجه قم منتقل مى‏كنند و چند روزى در آنجا مانده و سپس مرحوم مى‏شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودى در جانب غربى دفن مى‏كنند.

داستانش به فراموشى سپرده شده است. هر چند لازم بود او را در قبرستان شيخان يا جمكران يا در صحن‏مطهّر حضرت معصومه‏عليها السلام دفن مى كردند و داستان او را در لوحى مى‏نوشتند و برخى علما معجزه او را گواهى مى‏كردند و آن را در منظر و ديد زائران و مسافران قرار مى‏دادند تا تذكّر و تذكارى باشد و مردم پيوسته در طول روزگار به اين «معجزه الهى» آشنايى پيدا كنند. در حقيقت كربلايى كاظم يك «معجزه الهى» براى اثبات «حقّانيت قرآن» است؛ و نشان مى‏دهد اين كتاب آسمانى يك پيام غيبى و يك سرّ الهى و يك مجموعه به هم پيوسته است؛ كه اين چنين تجلّى كرده و يك نفر بى‏سواد ناگهان حافظ همه قرآن شده است.

همچنين داستان كربلايى‏كاظم «معجزه شيعه» است؛ و اين خيلى مهم است كه اين چنين اعجازى در ميان شيعيان واقع شده است.

و همچنين نشان مى‏دهد كه خداى متعال به مردم ايران عنايت دارد كه آيات خود را در ميان آنان ظاهر ساخته است؛ ولى بسيارى از اين آيات در اثر بى‏توجّهى مردم، به مرور زمان دستخوش فراموشى شده است. با گذشت روزگاران دراز، صفاى خود را از دست داده و رنگ خرافه و افسانه به خود گرفته است.

اميدواريم ما و مؤمنان متعهّد و هوشيار اين «معجزه» را براى نسلهاى آينده نگهدارى كنيم.
اين بود شرح حال و داستان «كربلايى محمدكاظم، حافظ قرآن». اميدوارم اگر اشتباهى در كلمات و گفتار من رخ داده، برادران و خواهران مؤمن مرا ببخشند.
والسّلام عليكم و رحمةاللّه و بركاته.


پى‏نوشت‏ها:
1. يوسف / 101. ترجمه: «به نام پديد آورنده آسمان‏ها و زمين، تويى دوست من در دنيا و آخرت، +درياب مرا مسلمان و پيوسته دار مرا با شايستگان.»
2. اعراف / 54 - 59.
3. فتح / 29. «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ‏و أَشِدَّآءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ تَرَلهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَ نًا سِيمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَ لِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْرَيةِ وَ مَثَلُهُمْ فِى الْإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَْهُ‏و فََازَرَهُ‏و فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى‏ عَلَى‏ سُوقِهِ‏ى يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيمَاً».
4. آل عمران / 154. «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن‏م بَعْدِ الْغَمِ‏ّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَى‏ طَآلِفَةً مِّنكُمْ وَطَآلِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِ‏ّ ظَنَّ الْجَهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَىْ‏ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ‏و لِلَّهِ يُخْفُونَ فِى أَنفُسِهِم مَّا لَا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَىْ‏ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ فِى بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى‏ مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِىَ اللَّهُ مَا فِى صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِى قُلُوبِكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمُ‏م بِذَاتِ الصُّدُورِ».


منبع: فصلنامه كوثر ، شماره 63 ، پاييز 84 ، از طريق شبكه شارح