عشق در حكمت‏ شعرى امام خمينى

على تاجدينى


بسمه تعالى
محور مباحث امام (ره) در ديوان اشعارشان، "عشق و عاشق و معشوق" است. عشق، موضوع اشعار عرفانى است و امام خمينى نيز از نامآوران مكتب ابن عربى در قرن حاضر به شمار مى‏رود. در ديوان اشعار امام (ره) تا آنجا كه پژوهش كرده‏ايم مطالب زيادى درباره اين موضوع به چشم مى‏خورد. بخشى از اين موضوعات عبارتند از: "اهميت عشق"، "مكتب عاشقى"، "حقيقت عشق"، "انواع عشق"، "مقام عشق در عالم معنا"، "نسبت عاشق و معشوق"، "برهان بر عشق"، "نسبت عشق و زيبايى"، "تضاد عقل و عشق"، "ترجيح راه عشق بر راه عقل"، "سريان عشق در عالم" و "آثار عشق".

اهميت عشق
عشق، مظهر تمام صفات كمالى است. هم خالق است و هم قادر است و هم حى. عشق باعث گرمى است و سرسبزى و نشاط عالم وجود از پرتو عشق است. امام (ره) در يكى از ابيات، عالم را "پرتوى از عشق" و صاحب قدر و جلالى دانسته كه سمت‏حاكميت‏بر اسماء دارد. بنابراين در مسلك امام، عشق با مرتبه واحديت كه مقام اسماء و صفات است، مترادف است.

من چه گويم كه جهان نيست‏بجز پرتو عشق
ذوالجلالى است كه بر دهر و زمان حاكم اوست (1)

"ميكده" كه در آثار امام همه‏جا مورد تاييد واقع شده و مقامى است كه صراط مستقيم حقيقت است‏با عشق يكى دانسته شده است.

كوى نكوى ميكده باب صفاى عشق
طاق و رواق روى تو كاشانه من است (2)

از روزى كه پرچم عشق برافراشته شده، تمام عوالم وجود به جوشش و غلغله‏اى وصف‏ناپذير درآمده‏اند. به تعبير مولانا "اين همه آوازها از شه بود."

وه چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جن و ملك مانده به پيچ و خم عشق
عرشيان ناله و فرياد كنند در ره يار
قدسيان بر سر و بر سينه زنان از غم عشق (3)

سريان عشق در عالم
در آثار عرفا مطالب فراوانى درباره سريان و جريان عشق در ذرات عالم وجود، ديده مى‏شود. امام نيز بدين مضمون ابياتى در اشعارشان به چشم مى‏خورد. از نظر ايشان "آتش افروخته عشق" در همه روحها پديدار است.

عاشقم عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست (4)

عشق به حق، امروزى نيست‏بلكه از ازل با حقيقت ارواح سرشته است:

ساكنان در ميخانه عشقيم مدام
از ازل مست از آن طرفه سبوئيم همه (5)

براى عشق بدايت و نهايتى وجود ندارد و امرى ازلى و ابدى است:

عشق جانان ريشه دارد در دل از روز الست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نيست (6)

مرتبه عشق
مقام عشق، مرتبه واحديت و اسماء و صفات است. عشق مظهر اسم الله است كه حاكم بر همه اسماء الهى است:

من چه گويم كه جهان نيست‏بجز پرتو عشق
ذوالجلالى كه بر دهر و زمان حاكم اوست (7)

اگر مرتبه جبرئيل و روح‏الامين را مرتبه عقل و عالم جبروت بدانيم، مقام واحديت كه فوق جبروت و حاكم و موجد آن است، مقام ومرتبه عشق است. بنابراين عشق مرتبه ظهور اسماء الهى است و مساوى با مقام ظهور حضرات ائمه معصومين (ع) است.

ديوانگى عاشق خوبان ز باده است
مستى عاشقان خدا از سبوى ماست
ما عاشقان ز قله كوه هدايتيم
روح‏الامين به "سدره" پى جستجوى ماست
گلشن كنيد ميكده رااى قلندران
طير بهشت مى‏زده در گفتگوى ماست
با مطربان بگو كه طرب را فزون كنند
دست گداى صومعه بالا به سوى ماست (8)

مقام عشق برتر از مقام عرش است. "پايه آن برتر از دروازه عرش برين است." (9) و فروتر از مقام باطنى انسان كامل است. "درياى عشق قطره مستانه من است. (10) "

از اين رو عشق به تعبير مولانا وراى كفر و دين است و جنت عاشقان، نسبتى با جنت ابرار ندارد. مرتبه عاشقان مطابق اشعار امام مرتبه "سابقون" و "مقربين" و "مخلصين" است.

به روز حشر كه خوبان روند در جنت
ز عاشقان طريقت كسى نخواهد بود (11)

حقيقت عشق
عشق همانند بسيارى از امور وجدانى، نظير آزادى و زيبايى، "يدرك و لايوصف" است:

راز بيهوشى و مستى و خراباتى عشق
نتوان گفت كه از راهبران بى‏خبريم (12)

"آفتاب آمد دليل آفتاب" و امام (ره) فرمودند:

عاشقم جز عشق تو در دست من چيزى نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانى ندارم (13)

در آثار امام هرجا اين كلمه به كار رفته، دلالت‏بر معانى عرشى مى‏كند. امام، ما وضع له الفاظ را معانى عام مى‏دانند. از اين رو دلالت نور بر نور حسى مجازى و بر حقيقت نور كه ظاهر به ذاته و مظهر لغيره است، حقيقى است. عشق، مستى، مى، طرب و وجد و بسيارى از الفاظ عرفانى چنينند. حقيقت عشق، در نزد كروبيان و عوالم اسماء و صفات است و مجازا به عشقهاى زمينى تلقى مى‏كنند.

عارفان معتقدند كه حضرات خمس كه در نزد فيلسوفان به عوالم وجود تعبير مى‏شود بر يكديگر متطابقند. آنچه در عالم پايين است نازله عوالم بالاتر و آنچه در عوالم بالاتر است، حقيقت چيزى است كه در عوالم فروتر قرار دارد. از نظر قرآن، حتى آهن نيز نازل شده است و حقيقت آن در "ام‏الكتاب" يعنى مخزن حقايق قرار دارد. به اين ترتيب عشق امرى است معنوى كه عشقهاى جسمانى پرتوى از آن است و آنچه به نام عشقهاى مجازى مذموم است و شارع مقدس از آن نهى نموده، "هوس" است و نه عشق، عشق چه روحى و چه جسمى، پاك و مقدس است. چنانكه عرفا بر اين مبنا حديث "من عشق و كتم و عف مات شهيدا" را تفسير مى‏فرمايند.

عاكف كوى بتان باش كه در مسلك عشق
بوسه بر گونه دلدار خطايى نبود (14)

تفاوت عشقهاى روحانى با عشقهاى جسمانى در آن است كه در اولى با وصال، عطش عشق فزونى مى‏يابد اما در دومى وصال مقدمه خاموشى است. اين مطلب را ابن عربى در ضمن شعرى تبيين كرده است. او مى‏گويد "لبان معشوقم را مى‏بوسم اما عطش عشقم بيشتر مى‏شود". امام همين مطلب را با عبارات ديگرى مطرح فرموده‏اند.

هزار ساغر آب حيات خوردم از آن
لبان و همچو سكندر هنوز عطشانم
خداى را كه چه سرى نهفته‏اندر عشق
كه يار در بر من خفته من پريشانم (15)

نسبت عشق و زيبايى
آيا زيبايى تابعى از عشق است‏يا عشق، جلوه‏اى از زيبايى است؟ اين سوالى است كه عارفان پاسخهاى گوناگونى بدان داده‏اند. برخى همچون حافظ معتقدند كه حسن و زيبايى موجد عشق است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

و برخى همچون مولانا در تمثيل مجنون و مذمت وى در انتخاب ليلى، زيبايى را به عاشق باز مى‏گردانند.

امام (ره) در برخى اشعار به مكتب حافظ رفته‏اند. چنانكه حسن را پديد آورنده عشق تلقى فرموده‏اند:

پرتو حسنت‏بجان افتاد و آن را نيست كرد
عشق آمد دردها را هر چه بد درمان نمود (16)

و در برخى ابيات، زيبايى را وابسته به عاشق مى‏دانند:

معجز عشق نداى تو زليخا داند
كه برش يوسف محبوب چنان زيبا شد (17)

اما آنچه مسلم است آن است كه زيبايى اصالت دارد و زيبايى است كه سالك را عاشق و شيفته و ديوانه مى‏كند. چه براى زيبايى معشوق واقعيت در نظر آوريم و يا در خيال عاشق مجسم شده باشد. به عبارت ديگر زيبايى مقدم بر عشق است و در همه حال زيبايى و جمال هدف و مقصود است و عشق تابع و فرع او.

آن روز كه عاشق جمالت گشتم
ديوانه روى بى‏مثالت گشتم
ديدم نبود در دو جهان جز تو كسى
بيخود شدم و غرق كمالت گشتم (18)

يا مى‏فرمايد:

آشفته‏ام از فراقت‏اى دلبر حسن
برگير حجاب من كه رسواى توام (19)

نسبت عاشق و معشوق
در ادبيات عرفانى، توصيفات زيبايى درباره عاشق و معشوق شده است. از نظر حافظ عاشق محتاج معشوق است و معشوق مشتاق عاشق. اين بحث ريشه‏هاى عميقى در متون دينى دارد و خود تحقيقى مفصل مى‏طلبد. امام (ره) در جاى جاى ديوانشان به اين نسبت اشاره فرموده‏اند. از نظر ايشان عاشق مظهر نياز است و معشوق سمبل ناز.

پرده بردار ز رخ چهره‏گشا ناز بس است
عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است (20)

اكنون كه يار را راه ندادم به كوى خود
ما در نياز خويش و او به ناز خويش (21)

شب هجران تو آخر نشود رخ ننمايى
در همه دهر تو در نازى و ما گرد نيازيم (22)

بلبل و گل هم از توصيفات شايعى است كه عارفان فرموده‏اند:

بلبل به باغ ناله كند همچو عاشقان
گويى كه باد از غم فصل خزان كند (23)

عاشق سوداگر جمال است و معشوق زيبايى كه از عاشق دل مى‏برد.

ما به سوداگرى خويش روانيم همه
او به دلبردگى خويش روان است هنوز (24)

عاشق طلب سايه سرو معشوق مى‏كند تا در سايه آن بيارامد.

ما پى سايه سروش به تلاشيم همه
او ز پندار من خسته نهان است هنوز (25)

عاشق خود مجازى است و معشوق خود حقيقى.

سر و جانى نبود تا كه به او هديه كنم
او سر و پاى همه روح و روان است هنوز (26)

عاشق پروانه و معشوق شمع وجود اوست:

من دلسوخته پروانه شمع رخ او
رخ زيباش عيان بود و عيان است هنوز

ويژگيهاى راه عشق
عارفان همگى معتقدند كه راه عشق راهى پربلا و سخت است. برخى مانند مولانا آن راه را "سركش و خونى" ناميده‏اند "عشق از اول سركش و خونى بود" و بعضى چون حافظ فرموده‏اند كه عشق اگرچه راه پرخون است اما ابتدا در ذهن عاشق آسان جلوه مى‏كند. "كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها"

در اشعار امام (ره) راه عشق راى پرخطر توصيف شده است:

گفته بودى كه ره عشق ره پرخطرى است
عاشقم من كه ره پرخطرى مى‏جويم (27)

ريشه سخن امام و عارفان حقيقى به قرآن و روايات متعددى بازمى‏گردد.

در منطق دين ميان ابتلاء و مقامات معنوى نسبتى مستقيم وجود دارد. اهل ولايت‏بيش از سايرين گرفتار ابتلاء هستند. اساسا طريق ولايت كه به اعتقاد نگارنده با طريق عشق يكى است و اختلافشان به اعتبار لفظ است، راهى است‏به غايت دشوار كه انبياء مرسل و ملائكه مقرب در خم آن مانده‏اند. اين راه با فناء رخ مى‏نمايد و كسى كه از پوسته انانيت و انيت‏خارج نشده است، هنوز بر اين وادى قدم نگذارده است:

وادى عشق كه بيهوشى و سرگردانى است
مدعى در طلبش بوالهوس و مغرور است (28)

راه عشق "سر مستند مقنع به سر است" كه غيرت حق تعالى آن را از نامحرمان پوشيده است:

سر عشق از نظر پرده‏دران پوشيده است
باز رسوايى اين پرده در آن بى‏خبريم
راز بيهوشى و مستى و خراباتى عشق
نتوان گفت كه از راهبران بى‏خبريم (29)

آگاهى از سرالاسرار و حقايق قضا و قدر الهى تنها با عاشقى به دست مى‏آيد. خداوند موهبت تجلى ذاتى خويش را جز بر عاشقان حرام كرده است:

كور كورانه به ميخانه مرواى هشيار
خانه عشق بود جامه تزوير برآر
عاشقانند در آن خانه همه بى‏سر و پا
سر و پايى اگرت هست در آن پا نگذار
تو كه دلبسته تسبيحى و وابسته دير
ساغر باده از آن ميكده اميد مدار
پاره كن سبحه و بشكن در اين دير خراب
گر كه خواهى شوى آگاه ز سرالاسرار
گر ندارى سر عشاق و ندانى ره عشق
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار (30)

اميرالمومنين فرمودند كه حق در گمان انسان شيرين است، واى به روزى كه بخواهد تحقق يابد كه تحملش بسيار سخت است. راه عشق نيز اگرچه شيرين مى‏نمايد، اما راهى است كه سالك بعد از سالها ابتلائات و رنجها بدان نايل خواهد شد. اين راه از راه اهل فلسفه، عرفان، ايمان، شهود و معرفت جداست، اگرچه كسى كه كليد عشق را در اختيار دارد در اعلى مراتب ايمان و شهود و معرفت و حكمت و عرفان هم هست. اين راه از منظر امام به تبعيت از حافظ شيرازى اختصاص به رندان دارد و تا آنجا كه نگارنده تحقيق كرده است تنها مكتبى كه در صراط مستقيم قرار دارد و ترجمان كلمه "مخلصين" است كه از ازل تا ابد از دسترس شيطان درون و بيرون خارج است، مكتب رندى است. رند در اشعار امام با "اهل ولايت و محبت و عشق" يكى دانسته شده است:

سالها بايد كه راه عشق را پيدا كنى
اين ره رندان ميخانه است راه ساده نيست (31)

در اين مرتبه عبادت خداوند از روى ترس و طمع شرك جلى تلقى مى‏گردد.

مقام عاشقان فوق بهشت است:

به روز حشر كه خوبان روند در جنت
ز عاشقان طريقت كسى نخواهد بود (32)

در حقيقت‏بهشت و جهنم مراتبى از مراتب وجود عاشق است. بهشت و جهنم نازل صدها منزل است كه قيامت از جمله آنهاست.

مبانى تفكر امام خمينى (ره) و عشق
مبانى تفكر امام (ره) در دو دسته از اشعار ايشان قابل تحقيق است. دستور اول ابياتى است كه ناظر بر ترجيح روش اشراق و عشق بر روش فلسفه و علوم رسمى است، اگرچه اين ترجيح به معناى نفى فلسفه نيست‏بلكه فلسفه مقدمه ورود به مسلك اشراقى است. سالك تا حجاب فلسفه را پاره نكند به مقام عرفان و اشراق نايل نمى‏آيد.

دسته دوم اشعارى است كه نشان مى‏دهد مكتبى كه از نظر امام منطبق بر صراط مستقيم حقيقت است، صراط عشق است و سبيلهاى حكمت، عرفان، معرفت و شهود، فقه و كلام، زهد و اخلاق اگرچه با صراط مستقيم نسبت دارند اما با آن يكى نيستند.

مبناى اول: تضاد عقل و عشق
آنچه در متون عرفانى با عنوان عقل و عشق مطرح است، ناظر بر تضاد عشق و عقل عافيت‏انديش يا عقل جزو عقل معاش است. عقل در اين مرتبه بستگى تامى به خودخواهى دارد. بديهى است كه عارف كه نفى دوئيت مى‏كند و تنها خدا را مصداق وجود مى‏داند با حجاب خودخواهى اعم از نورانى و ظلمانى در ستيز است. در حقيقت آنچه را كه عارفان مذمت كرده‏اند، عقل نيست و به تعبير اميرالمومنين (ع) "نكرا" ناميده شده است. عقل در لسان روايات همه‏جا مورد مدح قرار گرفته و از جنود رحمان به شمار آمده برخلاف جهل كه فرمانده لشكر شيطان است. به اين ترتيب فلسفه كه با علوم عقلى سر و كار دارد و اعم از آن، علوم رسمى از كلام و فقه و اخلاق و تفسير همگى مقدمه‏اند براى سير انسان به سوى حق اما اگر خود اصالت‏يابند و عالم، در فلسفه و حتى تفسير قرآن و حديث توقف نمايد و وراى آن را انكار نمايد، اينجاست كه در حجاب انكار كه ضخيم‏ترين حجابهاست، واقع مى‏شود و دشمن حقيقت مى‏گردد.

اما اگر فلسفه به مثابه پل عبور به عرفان و شهود باشد، عرفا با اين فلسفه و عقل نه تنها ستيز نكرده‏اند كه آن را در جاى خويش بسيار نيكو دانسته‏اند. براى عارف "حفظ مراتب" مبنايى مهم به شمار مى‏آيد. اين مطالب براى آن نگاشته شد تا آنها كه عميقا با افكار امام آشنا نيستند از ظاهر اشعار امام خيال خام نپرورند و فلسفه را رمى به بيهودگى ننمايند. بهترين گواه بر اين مدعا سخنان امام و سيره عملى ايشان است. امام اگر به فلسفه اعتقادى نداشتند، سالها وقت‏شريفشان را مصروف تدريس اسفار و شفا نمى‏كردند. امام در بياناتشان حتى ديدگاه بسيار مثبتى نسبت‏به حكمت‏يونان و فلسفه ارسطو ابراز كرده‏اند.

نكته‏اى كه امام بر آن تاكيد مى‏كنند در نظر گرفتن اعتبارات علوم است. حد فلسفه را به عرفان دادن و در هم آميختن مراتب حجابها، با ناموس خلقت در تضاد است. با اين بيان شروع به سير در اشعار امام (ره) مى‏كنيم:

1- دليل امام بر تضاد عشق و عقل يا روش اشراق و روش فلسفه در تضادى است كه در ثمرات اين دو نحوه سلوك پديد مى‏آيد. ثمره روش عاشقانه "مستى و بيخودى" است و ميوه درخت فلسفه "هوشيارى و بيدارى" عشق با جنون نسبت دارد و فلسفه با عاقلى:

راه علم و عقل با ديوانگى از هم جداست
بسته اين دانه‏ها و دامها ديوانه نيست (33)

از عبارت "بسته دانه‏ها و دامها" برمى‏آيد كه مقصود از عقل مذموم در نزد امام، توقف در فلسفه و محصولات علم و عقل است.

مستى ضدهوشيارى است: "مستى نچشيده‏اى اگر هوش تو راست" (34)

در جاى ديگر به دلبستگى و اصالت دادن به فلسفه اشاره مى‏كنند:

ما ز دلبستگى حيله گران بى‏خبريم
از پريشانى صاحبنظران بى‏خبريم
عاشقان از سر سودايى ما بى‏خبرند
ما ز بيهودگى هوشوران بى‏خبريم (35)

راه و رسم عشق بيرون از حساب ما و توست
آنكه هشيار است و بيدار است مست‏باده نيست

ثمره عاشقى بيخودى و مستى است و ثمره خرد، هوشيارى و بيدارى و جهان ديدگى:

مستم از باده عشق تو و از مست چنين
پند مردان جهان‏ديده و هشيار مخواه (36)

2- رمز ديگر ترجيح روش اشراق بر فلسفه را در "حد عقل" بايد جستجو كرد.

حافظ عقل را "چو شبنمى مى‏داند كه بر بحر مى‏زند رقمى" امام از علوم رسمى و فلسفه تعبير به "دكه" كرده‏اند:

دكه علم و خرد بست و در عشق گشود
آنكه مى‏داشت‏به سر علت‏سوداى تو را (37)

فلسفه داراى چارچوبهاى مشخص است و از اصول خاص پيروى مى‏كند از اين رو نيازمند به علم منطق و يادگيرى روشهاى مشخص استدلال است اما راه عشق بيرون از چارچوبهاى عادى است. "راه و رسم عشق بيرون از حساب ما و تو است"

3- فلسفه علم به حقايق است و عرفان و اشراق رسيدن و محو شدن در حقيقت و ميان اين دو مقام فرسنگها فاصله است. فيلسوف ماهيت موجودات را مى‏شناسد و فلسفه از پى بردن به حقيقت وجود عاجز است از اين رو عارف ابزار فيلسوف را ناكافى مى‏داند. فيلسوف از طريق حواس مادى به ادراك خيالى و عقلى نائل مى‏آيد. اما براى يافتن حقيقت نياز به چشمى ديگر و گوشى ديگر است و چون فيلسوف اين گوش و چشم را فاقد است، پس از نظر عارف فلاسفه كوران و كران ناميده شده‏اند. اصطلاح "كوران" در مثنوى بارها و بارها نسبت‏به فلاسفه به كار رفته است. امام نيز بارها از اين واژه استفاده كرده‏اند:

با فلسفه ره به سوى او نتوان يافت
با چشم عليل، كوى او نتوان يافت
اين فلسفه را بهل كه با شهپر عشق
اشراق جميل روى او نتوان يافت

4- فلسفه با بخشى از وجود آدمى سر و كار دارد و آن ذهن است اما عرفان با حقيقت هستى انسان مربوط است. عالم ذهن عالم ثبات، اما هستى انسان دائما در صيرورت است. از اين رو فلاسفه و صاحبان علم حصولى ثابت، خونسرد و با احتياط و بى‏درد هستند. در مقابل عارفان و اهل حضور اهل قيام، حركت، درد، جوشش، گرمى و ريسك و قمارند:

عاقلان از سر سودايى ما بى‏خبرند

ما ز بيهودگى هوشوران بى‏خبريم (38)

در زمره آشفته‏دلان زار و نزاريم

در حوزه صاحبنظران چون يخ سرديم (39)

مبناى دوم: مكتب عاشقى
مكتب عاشقى در مسلك امام (ره) اخص از مكتب اشراقى و عرفانى است و نسبت آن نظير نسبت كعبه و مسجدالحرام است. آنكه در كعبه است، در مسجد هم هست اما هر كه وارد مسجد الحرام شد، لزوما به كعبه نرسيده است.

امام در ضمن ابياتى همه مسلكها را مورد انتقاد قرار مى‏دهد و تنها مكتب عاشقى را به عنوان حق مطلق برمى‏گزيند:

ما زاده عشقيم و فزاينده درديم

با مدعى عاكف مسجد به نبرديم

با مدعيان در طلبش عهد نبستيم

با بى‏خبران سازش بيهوده نكرديم

در ميكده با مى‏زدگان بيهش و مستيم

در بتكده با بت‏زده هم عهد چو مرديم

در حلقه خودباختگان چون گل سرخيم

در جرگه زالوصفتان با رخ زرديم

در زمره آشفته‏دلان زار و نزاريم

در حوزه صاحبنظران چون يخ سرديم

با صوفى و درويش و قلندر به ستيزيم

با مى‏زدگان، گمشدگان باديه گرديم

با كس ننماييم بيان، حال دل خويش

ما خانه‏بدوشان همگى صاحب درديم (40)

امام در بيتى اشاره مى‏كنند كه تنها بنيانى كه اصيل است عشق است:

غمزه كردى، هر چه غير از عشق را بنيان فكندى

غمزه كن بر من كه غير از عشق بنيانى ندارم (41)

رهرو عشقى اگر خرقه و سجاده فكن

كه به جز عشق تو را رهرو اين منزل نيست

اگر از اهل دلى صوفى و زاهد بگذار

كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست

اين نقدها به دو مطلب مهم اشاره مى‏كنند:

اول آنكه عرفان امام با طريقه اهل تصوف و عرفان اصطلاحى متفاوت است اگرچه در بسيارى موارد نيز مشابهت دارند.

دوم آنكه امام عارف اهل كشف و شهود را همرتبه عاشق نمى‏گيرد.

عشق دلدار چنان كرد كه منصور منش
از ديارم بدر آورد و سر دارم كرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفى راندم
بنده حلقه بگوش در خمارم كرد. (42)

در بيتى به طور مشخص به مراحل سه‏گانه فلسفه وعرفان و عشق اشاره مى‏فرمايند:

علم و عرفان به خرابات ندارد راهى
كه بمنزلگه عشاق ره باطل نيست (43)

در بيتى ديگر از سه مقام حكمت، عرفان و عشق به عاقلى و حيله‏گرى و هوشورى صاحبنظرى و حيرت سوداييان و مستان تعبير مى‏فرمايند:

ماز دلبستگى حيله‏گران بى‏خبريم
از پريشانى صاحبنظران بى‏خبريم
عاقلان از سر سودايى ما بى‏خبرند
ما ز بيهودگى هوشوران بى‏خبريم (44)

در ابياتى ديگر با لحن تندترى مقصود را ادا مى‏فرمايند:

با صوفى و با عارف و درويش به جنگيم
پرخاشگر فلسفه و علم كلاميم
از مدرسه مهجور و زمخلوق كناريم
مطرود خرد پيشه و مطرود عواميم (45)

از نظر امام عارف با سالك تناسب دارد و عاشق با واصل.مرتبه واصلين كجا و مرتبه سالكين كجا! از اين رو نگارنده معتقد است مراتب معرفت در نزد امام داراى سه مرحله معرفت فلسفى و حكمى، معرفت ذوقى و شهودى و معرفت ولايى و عشقى است. در مرحله عشق فناء حقيقى و بقاء پس از فناء حاصل مى‏شود.

مبانى‏انديشه‏هاى عرفانى امام در اشعارشان با عرفان شيعى كاملا قابل تطابق است. مكاتب سه گانه فلسفى، عرفانى و عشقى را مى‏توان با حكمت‏بحثى، حكمت ذوقى و حكمت‏شيعى متناسب دانست.از اشعار امام برمى‏آيد كه علم عاشقى را همان كمت‏شيعى مى‏داند كه سرچشمه آن در ائمه (ع) است.

ما عاشقان ز قله كوه هدايتيم
روح الامين به "سدره" پى جستجوى ماست (46)

فرهادم و سوز عشق شيرين دارم
اميد لقاء يار ديرين دارم (47)

در برخى اشعار به طور مشخص از ولايت‏شيعى به مكتب عاشقى تعبير كرده‏اند.

سرخم باد سلامت‏به من راه نمود

ساقى باده به كف جان من آگاه نمود

خادم درگه ميخانه عشاق شدم

عاشق مست مرا خادم درگاه نمود

سر و جانم به فداى صنم باده فروش

كه به يك جرعه مرا خسرو جم جاه نمود

برگ سبزى زگلستان رخت‏بخشودى

فارغم از همه فردوسى گمراه نمود

باكه گويم غم آن عاشق دلباخته را
كه همه راز خوداندر شكم چاه نمود (48)

آثار عشق
فلاسفه معتقدند كه براى تحقق وجود چيزى، دليلى بهتر از آثار وجودى وى نيست. بويژه امور معنوى كه قابل ادعا كردن است، با توجه به آثارش معلوم مى‏شود. در متون دينى و عرفانى براى مقامات معنوى آثارى مشخص ذكر شده كه اگر آن آثار پديد آيد، دليل بر تحقق آن مقام است وگرنه، حرف و ادعاست. حضرت امام در آثارشان از همين طريق برخى ادعاها را مورد انتقاد قرار مى‏دهند. به عنوان مثال وقتى مى‏خواهند ادعاى اخلاص برخى مدعيان را باطل كنند، مى‏فرمايند كه علامت اخلاص، جارى شدن حكمت‏بر زبان است و اگر ادعاى اخلاص هست چرا سخنان حكمت آميز از دهان مدعى خارج نمى‏شود.

عشق نيز از مقولاتى است كه همگان ادعاى آن را دارند. اما ادعا موجب برخوردارى نمى‏گردد چنانكه با خيال آب، هيچ تشنه‏اى سيراب نمى‏گردد. امام (ره) در ديوان اشعارشان خواص و آثار متعددى براى عشق برشمرده‏اند. اين آثار برخى ظاهرى و برخى باطنى است. محور اين آثار كه بسيارى خواص عشق بدان راجع است، فناى عاشق در معشوق ازلى است. آنگاه كه انسان قلبش را از خودخواهى و شيطان پاك كرد، حق تعالى و جنود رحمانى در آن سكونت مى‏گزينند. در اين صورت صدق، قدرت، سبكبالى، تسليم، پشتكار در امور خير، تسليم، سلامت، هدايت، شجاعت‏به خودى خود پديد مى‏آيد.

نگارنده در ديوان امام آثار متنوعى از عشق را پژوهش كرده است. براى هر يك ابياتى به عنوان دليل مى‏آوريم:

1- فنا
گر اسير روى اويى نيست‏شو پروانه شو

پاى بند ملك هستى در خور پروانه نيست

ميگساران را دل از عالم بريدن شيوه است

آنكه رنگ و بوى دارد لايق ميخانه نيست (49)

اين ره عشق است واندر نيستى حاصل شود

بايدت از شوق، پروانه شوى بريان شوى (50)

2- بى‏اعتنايى و استغناء از دنيا
بى‏نيازى است در اين مستى و بيهوشى عشق

در هستى زدن ازروى نياز است هنوز

دست‏بردار ز سوداگرى و بوالهوسى

دست عشاق سوى دوست دراز است هنوز (51)

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار

به دو عالم ندهم روى دل آراى تو را (52)

عاشقان روى او را خانه و كاشانه نيست

مرغ بال و پر شكسته فكر باغ و لانه نيست (53)

عشق آوردم در اين ميخانه با مشتى قلندر

پر گشايم سوى سامانى كه سامانى ندارم (54)

در غم عشقت فتادم كاشكى درمان نبودى

من سر و سامان نجويم كاشكى سامان نبودى (55)

3- مستى و عدم توجه به خود
راه و رسم عشق بيرون از حساب ما و توست

آنكه هشيار است و بيدار است مست‏باده نيست (56)

4- اخلاص و دورى از ريا و تزوير
رهرو عشقى اگر، خرقه و سجاده فكن

كه بجز عشق تو را رهرو اين منزل نيست

اگر از اهل دلى صوفى و زاهد بگذار

كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست (57)

تو كه دلبسته تسبيحى و وابسته دير

ساغر باده از آن ميكده اميد مدار

پاره كن سبحه و بشكن در اين دير خراب

گر كه خواهى شوى آگاه ز سر الاسرار (58)

5- جنون
راه علم و عقل با ديوانگى از هم جداست

بسته اين دانه‏ها و دامها ديوانه نيست

مست‏شو ديوانه شو از خويشتن بيگانه شو

آشنا با دوست راهش غير اين بيگانه نيست (59)

6- شجاعت، جسارت و سردادن در طريق حقايق
جان در هواى ديدن دلدار داده‏ام

بايد چه عذر خواست متاع و گر نبود

آن سر كه در وصال رخ او به باد رفت

گر مانده بود در نظر يار سر نبود (60)

در ره جستن آتشكده سر بايد باخت

به جفا كارى او سينه سپر بايد كرد (61)

7- ابتلاء و مصيبت و دردمندى
آتش عشق بيفزا، غم دل افزون كن

اين دل غمزده نتوان كه غم افزا نشود

چاره‏اى نيست‏بجز سوختن ازآتش عشق

آتشى ده كه بيفتد به دل و پا نشود (62)

در ره خال لبش لبريز بايد جام درد

رنج را افزون كنى، نى در پى درمان شوى (63)

درد مى‏جويند اين وارستگان مكتب عشق

آنكه درمان خواهد از اصحاب اين مكتب غريب است

ما زاده عشقيم و فزاينده درديم

با مدعى عاكف مسجد به نبرديم (64)

در آتش عشق تو خليلانه خزيديم

در مسلخ عشق تو فرزانه و فرديم (65)

8- آماج اتهامات بودن
فرمانده جمع عاشقانم

فرمان بر يار بى‏وفايم

از شهر گذشت نام و ننگم

بازيچه دور و آشنايم (66)

غم دلدار فكنده است‏به جانم شررى

كه به جان آمدم و شهره بازار شدم

به كمند سر زلف تو گرفتار شدم

شهره شهر به هر كوچه و بازار شدم (67)

آرزوى خم گيسوى تو خم كرد قدم

باز انگشت نماى سر بازار شدم (68)

9- پشتكار
گر برانى ز درم از در ديگر آيم

گر برون رانديم از خانه ز ديوار شوم (69)

عاشقان از در و ديوار هجوم آوردند

طرف سرى است هويدا ز در محكم عشق (70)

از سر كوى تو راندند مرا با خوارى

با دلى سوخته از باديه باز آمده‏ام (71)

بلقيس وار گر در عشقش نمى‏زديم

ما را به بارگاه سليمان گذر نبود (72)

10- هدايت و يقين
سر خم باد سلامت كه به من راه نمود

ساقى باده به كف جان من آگاه نمود (73)

ما عاشقان ز قله كوه هدايتيم

روح الامين به "سدره" پى جستجوى ماست (74)

11- تسليم

طره گيسوى او در كف نيايد رايگان
بايداندر اين طريقت پاى و سر چوگان شوى (75)

گر بار عشق را به رضا مى‏كشى چه باك
خاور به جا نبود و يا باختر نبود (76)

عاشقم، عاشق روى تو، نه چيز ديگرى
بار هجران وصالت‏به دل شاد كشم (77)

12- روحيه خدمت‏به خلق خدا

خادم پير مغان باش كه در مذهب عشق
جز بت‏باده به كف حكمروايى نبود (78)

13- صدق و وفادارى

زجام عشق چشيدم شراب صدق و وفا
به خم ميكده با جان و دل وفا دارم (79)

14- پريشان گويى و پريشان حالى در برابر معشوق ازلى و ابدى

من خراباتيم از من سخن يار مخواه
گنگم از گنگ پريشان شده گفتار مخواه (80)

پريشان حالى و درماندگى ما نمى‏دانى
خطا كارى ما را فاش بى‏پروا نمى‏دانى (81)

فاش است‏به نزد دوست راز دل من
آشفته دلى و رنج‏بى‏حاصل من
طوفان فزاينده‏اى‏اندر دل ماست
يارب، ز چه خاكى بسرشتى گل ما (82)

آشفته‏ام از فراقت‏اى دلبر حسن
برگير حجاب من كه رسواى توام (83)

من پريشان حالم از عشق تو و حالى ندارم
من پريشان گويم از دست تو آدابى ندارم (84)

15- توحد و تمركز

فاطى ز علايق جهان دل بركن
از دوست‏شدن به اين و آن دل بركن
يك دوست كه آن جمال مطلق باشد
بگزين تو و از كون و مكان دل بركن (85)

16- قدرت اراده و خداوندگارى و ربوبيت

فرهاد شو و تيشه براين كوه بزن
از عشق به تيشه ريشه كوه بكن (86)
شاگرد پير ميكده شو در فنون عشق
گردن فراز بر همه خلق اوستاد باش (87)

17- سبكبالى

تهى دستى و ظالم پيشگى ما نمى‏بينى
سبك بارى عاشق‏پيشه والا نمى‏بينى (88)

18- به هيچ حدى قانع نبودن (ظلوميت)

تهى دستى و ظالم پيشگى ما نمى‏بينى
سبك بارى عاشق‏پيشه والا نمى‏بينى (89)

19- چهره ظاهرى عاشق (تاثير باطن بر ظاهر)

عاشق دوست ز رنگش پيداست
بى دلى از دل تنگش پيداست
راز عشق تو نگويد"هندى"
چه كنم من، كه زرنگش پيداست. (90)


پى ‏نوشت‏ها :

1. ديوان اشعار، ص 62.
2. همان، ص 58.
3. همان، ص 134.
4. همان، ص 66.
5. همان، ص 179.
6. همان، ص 65.
7. همان، ص 62.
8. همان، ص 56.
9. همان، ص 60.
10. همان، ص 58.
11.همان، ص 105.
12. همان، ص 165.
13. همان، ص 150.
14.همان، ص 110.
15. همان، ص 115.
16. همانجا.
17. همان، ص 89.
18.همان، ص 220.
19. همان، ص 219.
20. همان، ص 53.
21. همان، ص 132.
22. همان، ص 166.
23. همان، ص 101.
24. همان، ص 127.
25. همانجا.
26. همانجا.
27.همان، ص 160.
28. همان، ص 52.
29. همان، ص 165.
30.همان، ص 124.
31.همان، ص 70.
32. همان، ص 105.
33. همان، ص‏72.
34.همان، ص‏242.
35.همان، ص‏165.
36.همان، ص‏177.
37.همان، ص‏42.
38. همان، ص‏165.
39. همان، ص‏163.
40. همان، ص‏63.
41. همان، ص‏150.
42. همان، ص‏82.
43. همان، ص‏67.
44. همان، ص‏165.
45. همان، ص‏167.
46. همان، ص‏56.
47. همان، ص‏122.
48. همان، ص‏116.
49. همان، ص‏72.
50. همان، ص‏185.
51. همان، ص‏126.
52. همان، ص‏72.
53. همانجا.
54. همان، ص‏150.
55. همانجا.
56. همان، ص‏70.
57، همان، ص‏67.
58. همان، ص‏124.
59. همان، ص‏72.
60. همان، ص‏107.
61.همان، ص‏79.
62.همان، ص‏112.
63. همان، ص‏185.
64.همان، ص‏51.
65.همان، ص‏163.
66. همان، ص‏286.
67.همان، ص‏142.
68. همان، ص‏144.
69. همان، ص‏143.
70. همان، ص‏134.
71. همان، ص‏138.
72. همان، ص‏107.
73. همان، ص‏116.
74. همان، ص‏56.
75. همان، ص‏185.
76. همان، ص‏107.
77. همان، ص‏154.
78. همان، ص‏110.
79. همان، ص‏148.
80. همان، ص‏177.
81. همان، ص‏182.
82. همان، ص‏234.
83. همان، ص‏219.
84. همان، ص‏149.
85. همان، ص‏232.
86. همان، ص‏231.
87. همان، ص‏129.
88. همان، ص‏182.
89. همانجا.
90. همان، ص‏50.


منبع: سايت imam-khomeini.com