مي من شرح هفتاد و دو آيه‌ست

فصلي از يك مثنوي: عليرضا قزوه


‌شب امشب شور شيريني است در من / نماز گريه تسكيني است در من
به جوش آمد دوباره خون مردي / تو اما اي دل غافل چه كردي؟
بخوان امشب به آهنگ جدايي / «كجاييد اي شهيدان خدايي»
كجايي اي شب مجنون، كجايي؟ / گل‌افشان خدا و خون، كجايي؟
مي‌اي خواهم كه ديگرگون شوم باز / سحر آواره «مجنون» شوم باز
مي من شرح هفتاد و دو آيه‌ست / مي خمخانه «هور» و «طلايه»ست
چه غم ميخانه گر آتش بگيرد / دعا كن مي نميرد، ‌مي نميرد
مي من سطري از «حرمان هور» است / مي من سوره «والفجر» و «نور» است
مي جوشيده با خون گل ياس / مي خورشيد رنگ دشت عباس
مي روزي كه بستان را گرفتيم / كليد اين گلستان را گرفتيم
چه مي‌شد اشك ما تفسير مي‌شد / شبم شبهاي «بهمنشير» مي‌شد
به مدهوشان خاكي‌پوش عاشق / به سوز نوحه مردان صادق
«سبكباران خراميدند و رفتند /مرابيچاره ناميدند و رفتند»
بگو «دشتي» است اين، بالا بخواند / «حسام الدين» ز مولانا بخواند
«كجاييد اي شهيدان خدايي / بلاجويان دشت كربلايي»

تو را از جوهر غم آفريدند / مرا از ابر نم‌نم آفريدند
براي گريه در سوگ حسين (ع) است / اگر ماه محرم آفريدند
مرا عقل مجرد نام كردند / تو را عشق مجسم آفريدند

خوشا جامي كه «شور»ش اصفهاني‌ست / خودش خاكي و سكرش آسماني‌ست
مي‌اي از اصفهان دردپرور / ز خاك عاشقان مردپرور
برايم جام جانيازي بياور / مي‌اي از خمّ «خرازي» بياور
كسي كه با جنون پيمانه مي‌زد / شلال نخلها را شانه مي‌زد

زمين بازيچه بود و نبود است / هميشه چشم اين گنبد كبود است
كنار رود كارون جان سپردي / دو چشمم بعد تو زاينده رود است
مي من اصفهاني - كربلايي‌ست / مي روحاني «نور الصفايي»ست



خوشا آنان كه دين را آبرويند / به وقت «همت»، «ابراهيم» خويند
«چو ابراهيم با بت عشق مي‌باز / ولي بتخانه را از بت بپرداز»

شبي احرام‌پوش مي به دستي / به من گفتا: «چرا در خود نشستي؟»
به جانم ريخت مستي، هفت باري / به او گفتم: «بچرخم؟» گفت: «آري!»
به او گفتم: «بچرخم؟» چرخ «مي» زد / به او گفتم: «بخوانم؟» خواند، ني زد
چه مي‌ديدم؟ خودم مست و سرم مست / دلم در چرخ اول رفت از دست
دلم ناگاه با يك سوزن آه / ميان چرخ چارم ماند از راه
به قدر هفت شب مي خورده بودم / ميان چرخ هفتم مرده بودم
مرا از من گرفت، از من جدا كرد / تمام سعي را با من صفا كرد
مرا تا پاي كوه «رحمت» آورد / به جان من جهاني حيرت آورد
غروب روز هشتم وقت رفتن / جهاني بود از غربت دل من
قيامت را سواد جاده ديدم / جهان را خيمه‌اي افتاده ديدم
همان شب بود كوچيدم به «مشعر» / قيامت بود آن صحراي محشر
«مطوّل» بود دردم، مختصر شد / و ناگاه آن شب كوتاه، سر شد
به كويش سالها لبيك خواندم / شبي در مشعر مويش نماندم
دلم در چاه حالي مبهم افتاد / همان شب پلك دل روي هم افتاد
نشد آن شب نخوابم، مي بنوشم / نشد يك شب شبيه مي بجوشم
شب مستي چرا از جوش ماندم / قيامت ديدم و خاموش ماندم

خوشا آنان كه چرخيدند در خون / خدا را ناگهان ديدند در خون
به پاي دوست، دست از دست دادند / حسين‌آسا به پايش سر نهادند
چو «ابراهيم همت» در منا باش / سراپا غرق در نور خدا باش
اگر نمرود، آتش زد به جانش / گلستان شد همه روح و روانش
اگر شوق خدا داري چنين كن / صفا و سعي در ميدان مين كن
بيا چون «ميثمي» عبد خدا باش / به شوق كعبه‌اش در كربلا باش
چقدر اين آسماني خاك، زيباست / به دنيا گر بهشتي هست، اينجاست
فداي همت عرفاني تو / به قربان مي «چمران»ي تو


مگو چمران، بگو غيرت، بگو درد / بگو تنهاترين،‌ عاشق‌ترين مرد
بخند اي گل كه فردا سربلندي / بخند اي گل كه حق داري بخندي
«بروجردي» جواناني خداجوش / همه با يك جهان فرياد، خاموش
«بروجردي»، «جهان‌آرا» و «همت» / «محمد»هاي كوي عشق و غيرت
كجاييد آي مردان خدايي / طمع دارد سلام روستايي
در اين شبهاي غم، شبهاي غربت / ز ما دستي بگيريد اي جماعت
بيا تا جام مرآتي بگيريم / مي از دست «محلاتي» بگيريم
بده جام «جهان‌آرا»پسندي / شراب سرخوش مولاپسندي
ز گردان جنون، گردي بپرسيد / غم ما را از «افشردي» بپرسيد
چو «عاشورا»ييان آسماني / خدامردان آذربايجاني
كسي در عشق، مانند شما هست؟ / شما، آه اي برادرهاي سرمست
چو «مهدي» عاشقي بي‌ادعا نيست / به «زين الدين» قسم، مثل شما نيست
تو را در هور ديدم غرق نوري / كجا خورشيد دارد سنگ گوري
تو را در آتش مي خاك كردند / همه مستان گريبان چاك كردند
اگر «مهدي» شدي چون «باكري» باش / اگر خواهان حسني، «باقري» باش
«حسن» رازي كه در خاكش سپرديم / دريغا پي به معنايش نبرديم
حسن يعني حسي صبرپيشه / شهيد كربلاهاي هميشه
حسن گفتي، حسيني‌تر شد اين دل / به ياد كربلا، محشر شد اين دل
چه ديد آن روز؟ قرآن روي نيزه / «حسين» كربلاهاي هويزه
رجز مي‌خواند و مي‌چرخيد مستي / ميان نيزه‌ها قرآن به دستي
حسين من ابوالفضلي دگر بود / صدايي تابناك و شعله‌ور بود
فنا معنا ندارد در «بقايي» / كجاييد اي شهيدان خدايي؟
به حقّ حق، به حقّ «تندگويان» / شهيد تازه‌اي از من برويان
«ز جانان مهر و از ما جانفشاني‌ست / جواب مهرباني، مهرباني‌ست»
دلم دلتنگ مردان صميمي است / مريد «حاج عباس كريمي» است
چه ماند از او بجز مشتي غريبي؟ / چه ماند از او؟ همين قرآن جيبي
تو چون موسي گذشتي از دل نيل / و من گرم مفاعيلن مفاعيل
خوشا آنان كه تا او پر گرفتند / حيات تازه‌اي از سر گرفتند
خوشا صهباي «ستاري» گرفتن / سحر شولاي بيداري گرفتن
من امشب جام بالايي گرفتم / مي‌اي از دست «بابايي» گرفتم
مي گلرنگ بالايي پسندي / مي «عباس بابايي»پسندي
به «زين الدين» قسم اهل نبرديم / اگر سر رفت از دين برنگرديم
خوشا «كلهر»نژادان جوانمرد / خوشا اسطوره‌هاي غيرت و درد
اگر «فهميده» را فهميده بوديم همه شيران ميدان‌ديده بوديم
به حق «عاصمي» مردان عاشق / خرابم كن چو گردان شقايق
تو يادت هست در شبهاي پاوه / «چراغي» آسماني بود «كاوه»
شما از عشق، يكدم برنگشتيد / شهيد كربلاي چار و هشتيد
شهيدان سوره والفجر هشتند / كه چون آب از دل آتش گذشتند
شب والفجر كارم با خم افتاد / دلم ياد امام هشتم افتاد
چقدر اروند رنگ نيل دارد / چقدر اين لشگر «اسماعيل» دارد
شهادت را چو اسماعيل، عطشان / تمام روزهاشان عيد قربان

به حيدر سيرتان ليلة القدر / به «اسماعيل»هاي لشگر «بدر»
به گلگو‌ن‌پيكران لشگر «نصر» / به حق سوره «والفتح» و «والعصر»
الهي گوشه چشمي به ما كن / به ما حال مناجاتي عطا كن
تمام «قدسيان» «خوش سيرتانند» / دل ما را به آتش مي‌كشانند
به ياد بچه‌هاي «لشگر هفت» / قرار از دل شد و خواب از سرم رفت
من امشب قصد آن دارم كه با سوز / به شبهايم ببخشم جلوه روز
بجويم جرعه جام شما را / چراغاني كنم نام شما را
به ياد بچه‌هاي تيپ «قائم» / دو چشمم چشمه اشك است دائم
خوشا آنان كه همچون شرزه شيرند / بلانوشان تيپ «الغدير»ند
چه گرداني همه ماه و ستاره / همه در عشق‌بازي، «دستواره»
«من از دنبال ايشان مي‌دويدم / چو گرد كاروان از ره رسيدم»
جرس بر هم زدم آن شب دوباره / خدا بود و من و ماه و ستاره
جرس بستم به محمل، محمل درد / شبي كه ماه با من گريه مي‌كرد
به حقّ «يا محمد! يا محمد» / توسل كن بيايد «حاج احمد»
بيا در اوج زيبايي بميريم / دم مردن، «تجلايي» بميريم
افق، چاك دل خونين جگرهاست / سحر جاپاي مفقود الاثرهاست
بيا و مرتضايي كن دلت را / خدايي كن خدايي كن دلت را
 

 شب امشب شور شيريني‌ست در من
نماز گريه تسكيني‌ست در من
به جوش آمد دوباره خون مردي
تو اما اي دل غافل، چه كردي؟
بخوان امشب به آهنگ جدايي
«كجاييد اي شهيدان خدايي»
كجايي اي شب مجنون، كجايي؟
گل‌افشان خدا و خون، كجايي؟
ميي خواهم كه ديگرگون شوم باز
سحر آوارة «مجنون» شوم باز
مي من شرح هفتاد و دو آيه‌ست
مي خمخانة «هور» و «طلايه»‌ست
چه غم ميخانه گر آتش بگيرد
دعا كن مي نميرد، مي نميرد
مي من سطري از «حرمان هور» است
مي من سورة‌ «والفجر» و «نور» است
مي جوشيده با خونِ گل ياس
مي خورشيد رنگِ دشت عباس
مي روزي كه بستان را گرفتيم
كليد اين گلستان را گرفتيم
چه مي‌شد اشك ما تفسير مي‌شد
شبم شبهاي «بهمنشير» مي‌شد
شبي احرام‌پوش مي به دستي
به من گفتا: «چرا در خود نشستي؟»
به جانم ريخت مستي، هفت‌ باري
به او گفتم: «بچرخم؟» گفت: «آري!»
به او گفتم: «بچرخم؟» چرخ «مي» زد
به او گفتم: «بخوانم؟» خواند، ني زد
چه مي‌ديدم؟ خودم مست و سرم مست
دلم در چرخ اول رفت از دست
دلم ناگاه با يك سوزن آه
ميان چرخ چارم ماند از راه
به قدر هفت شب مي خورده بودم
ميان چرخ هفتم مرده بودم
مرا از من گرفت، از من جدا كرد
تمام سعي را با من صفا كرد
مرا تا پاي كوه «رحمت» آورد
به جان من جهاني حيرت‌آورد
غروب روز هشتم وقت رفتن
جهاني بود از غربت دل من
قيامت را سواد جاده ديدم
جهان را خيمه‌اي افتاده ديدم
همان شب بود كه كوچيدم به «مشعر»
قيامت بود آن صحراي محشر
«مطوّل» بود دردم، «مختصر» شد
و ناگاه آن شبِ كوتاه، سر شد
به كويش سال‌ها لبيك خواندم
شبي در مشعر مويش نماندم
دلم در چاه حالي مبهم افتاد
همان شب پلك دل روي هم افتاد
نشد آن شب نخوابم، مي بنوشم
نشد يك شب شبيه مي بجوشم
شب مستي چرا از جوش ماندم
قيامت ديدم و خاموش ماندم
خوشا آنان كه چرخيدند در خون
خدا را ناگهان ديدند در خون
به پاي دوست، دست از دست دادند
حسين آسا به پايش سر نهادند
چو «ابراهيم همت» در منا باش
سراپا غرق در نور خدا باش
اگر نمرود، آتش زد به جانش
گلستان شد همه روح و روانش
اگر شوق خدا داري چنين كن
صفا و سعي در ميدان مين كن
بيا چون «ميثمي» عبد خدا باش
به شوق كعبه‌اش در كربلا باش
چقدر اين آسماني خاك، زيباست
به دنيا گر بهشتي هست، اين جاست
فداي همت عرفاني تو
به قربان مي «چمراني» تو
مگو چمران، بگو غيرت، بگو درد
بگو تنهاترين، عاشق‌ترين مرد
بخند اي گل كه فردا سربلندي
بخند اي كه گل كه حق داري بخندي
«بروجرودي» جواناني خداجوش
همه با يك جهان فرياد، خاموش
«بروجرودي»، «جهان آرا» و «همت»
«محمّد» هاي كوي عشق و غيرت
كجاييد آي مردان خدايي
طمع دارد سلام روستايي
در اين شبهاي غم، شبهاي غربت
ز ما دستي بگيريد اي جماعت
بيا تا جام مرآتي بگيريم
مي از دست «محلاتي» بگيريم
بده جام «جهان آرا» پسندي
شراب سرخوش مولا پسندي
ز گُردان جنون، گُردي بپرسيد
غم ما را از «افشردي» بپرسيد
چو «عاشورا» ييان آسماني
خدا مردان آذربايجاني
كسي در عشق مانند شما هست؟
شما، آه اي برادرهاي سرمست!
چو "مهدي" عاشقي بي‌ادعا نيست
به «زين‌الدين» قسم، مثل شما نيست
تو را در هور ديدم غرق نوري
كجا خورشيد دارد سنگ گوري
تو را در آتش مي خاك كردند
همه مستان گريبان چاك كردند
اگر «مهدي» شدي چون «باكري» باش
اگر خواهان حُسني، «باقري» باش
«حسن» رازي كه در خاكش سپرديم
دريغا پي به معنايش نبرديم
حسن يعني حسينِ صبرپيشه
شهيدِ كربلاهاي هميشه
حسن گفتي، حسيني‌تر شد اين دل
به ياد كربلا، محشر شد اين دل
چه ديد آن روز؟ قرآن روي نيزه
«حسينِ» كربلاهاي هويزه
رجز مي‌خواند و مي‌چرخيد مستي
ميان نيزه‌ها قرآن به دستي
حسينِ من ابوالفضلي دگر بود
صدايي تابناك و شعله‌ور بود
فنا معنا ندارد در «بقايي»
كجاييد اي شهيدان خدايي؟
به حقّ حق، به حقّ «تندگويان»
شهيد تازه‌اي از من برويان
«زجانان مهر و از ما جانفشاني‌ست
جواب مهرباني، مهرباني‌ست»
دلم دلتنگ مردان صميمي‌ست
مريد «حاج عباس كريمي»‌ست
چه ماند از او بجز مشتي غريبي؟
چه ماند از او؟ همين قرآن جيبي
تو چون موسي گذشتي از دل نيل
و من گرم مفاعلين مفاعيل
خوشا آنان كه تا او پر گرفتند
حيات تازه‌اي از سر گرفتند
خوشا صهباي «ستاري» گرفتن
سحر شولاي بيداري گرفتن
من امشب جام بالايي گرفتم
ميي از دست «بابايي» گرفتم
مي گلرنگ بالايي پسندي
مي «عباس بابايي» پسندي
به «زين‌الدين» قسم اهل نبرديم
اگر سر رفت از دين برنگرديم
خوشا «كلهر» نژادان جوانمرد
خوشا اسطوره‌هاي غيرت و درد
اگر «فهميده» را فهميده بوديم
همه شيران ميدان ديده بوديم
به حق «عاصمي» مردانِ عاشق
خرابم كن چو گردان شقايق
تو يادت هست در شبهاي پاوه
«چراغي» آسماني بود «كاوه»
شما از عشق، يكدم برنگشتيد
شهيد كربلاي چار و هشتيد
شهيدان سوره والفجر هشتند
كه چون آب از دلِ آتش گذشتند
شب والفجر كارم با خود افتاد
دلم ياد امام هشتم افتاد
چقدر اروند رنگ نيل دارد
چقدر اين لشكر «اسماعيل» دارد
شهادت را چو اسماعيل عطشان
تمام روزهاشان عيد قربان
به حيدر سيرتان ليله‌القدر
به «اسماعيل»‌هاي لشكر «بدر»
به گلگون پيكران لشكر «نصر»
به حق سورة «والفتح» و «والعصر»
الهي گوشة‌ چشمي به ما كن
به ما حال مناجاتي عطا كن
تمام «قدسيان» «خوش‌سيرتانند»
دل ما را به آتش مي‌كشاندند
به ياد بچه‌هاي «لشكر هفت»
قرار از دل شد و خواب از سرم رفت
من امشب قصد آن دارم كه با سوز
به شبهايم ببخشم جلوه روز
بجويم جرعة جام شما را
چراغاني كنم نام شما را
به ياد بچه‌هاي تيپ «قائم»
دو چشمم چشمة‌ اشك است دائم
خوشا آنان كه همچون شرزه شيرند
بلانوشان تيپ «الغدير»‌ند
چه گرداني همه ماه و ستاره
همه در عشق بازي، «دستواره»
«من از دنبال ايشان مي‌دويدم
چو گرد كاروان از ره رسيدم»
جرس بر هم زدم آن شب دوباره
خدا بود و من و ماه و ستاره
جرس بستم به محمل، محمل درد
شبي كه ماه با من گريه مي‌كرد
به حقِ «يا محمّد! يا محمّد»
توسل كن بيايد «حاج احمد»
بيا در اوج زيبايي بميريم
دم مردن «تجلاّيي» بميريم
افق چا‌كدل خونين جگرهاست
سحر جا پاي مفقود‌الاثرهاست
بيا و مرتضايي كن دلت را
خدايي كن، خدايي كن دلت را
شهيدي بود چون «آويني» اين دل
چرا شد غرق در خودبيني اين دل
شكسته تارِ من چنگي بياور
شراب «زارعي» رنگي بياور
مي «احمد» تباري دوست دارم
خراساني دو تاري دوست دارم
بگو بارانِ پي‌درپي بيايد
سحر ناگاه سيل مي بيايد
بيا ساقي كه توفاني‌ست حالم
عطشناكِ ميِ «يوسف» خصالم
شبي كه يوسفم ياد از وطن كرد
نگاهم بوي پيراهن به تن كرد
سرم خواب اجل دارد دوباره
دلم شور غزل دارد دوباره
دل من يوسفِ افتاد در چاه
رسن كوتاه و طول عمر كوتاه
بيا اي يوسفِ افتاده در چاه
ببر با جلوه‌ات رنگ از رخ ماه
خوشا مردان مردي چون «كله‌دوز»
همه داغ و همه درد و همه سوز
كجايي يوسف ثاني، كجايي؟
خدا مردِ خراساني، كجايي؟
تو را چيدم ميان دست‌چين‌ها
كجايي يوسفِ يوسف‌ترين‌ها
عزيزِ جانِ من! يوسف‌ترينم
بده مشقي به طفلِ عقل و دينم
بياموزم اصول‌الدّين مستي
كه غرقم در سرابِ خودپرستي
هوس، گرگي‌ست افتاده به جانم
چگونه سورة «يوسف» بخوانم
برادرهاي من! امشب بمانيد
برايم سورة يوسف بخوانيد
چو ماهي بي‌تكلف بود يوسف
درون چاه، يوسف بود، يوسف
كجا يوسف اسير چاه تن شد
به هر گامي خليل بت‌شكن شد
چرا ما ماه كنعاني نباشيم
چرا ما يوسف ثاني نباشيم
چرا ما چشم يوسف بين نداريم
مسلمانيم و درد دين نداريم؟!
تو نور چشم يوسف بين ما باش
بيا و چلچراغ دين ما باش
چه زنگي شد دل كنعاني ما
هوس رنگ است يوسف خواني ما
دلِ تو يوسف اين خازن و خان
دل ما قحط پروردانِ كنعان
در اين قحطي تو با ما باش، يوسف!
عزيزِ مصرِ دلها باش، يوسف!
همه افتاده مجروحان چاهيم
ببخشامان كه لبريز از گناهيم
برادرهاي شمعوني نسب، ما
يهوداهاي محروم از ادب،‌ ما
چه سازد دَلوِ شعرِ كوچكِ ما
صداي ني ندارد، سوتك ما
ندانستيم آخر قدر اين سيم
به ده درهم تو را كرديم تسليم
تو را داديم ما آخر به دنيا
امان از بازيِ امروز و فردا
شبيه آب مي‌جوشيد يوسف
هميشه ساده مي‌پوشيد يوسف
زلالي، وامدارِ سادگي‌هاست
بسي معراج در افتادگي‌هاست
بيا يوسف! نماز شب بخوانيم
كنار يازده كوكب بخوانيم
بخوان تا خاك، بوي گل بگيرد
چمن در كف، سبوي گل بگيرد
زمين پر مي‌شود از بوي يوسف
دل خود را روان كن سوي يوسف
بيا مُشكي ببر از مصر خالش
بيا حسني بچين از روي يوسف
نخواهم داد در سوداي زلفش
جهاني را به تار موي يوسف
سحر خورشيد همچون نابرادر
خجالت مي‌كشد از روي يوسف
نسيم صبح اگر باشد معطر
نمازي خوانده در گيسوي يوسف