ويژه نامه اي به مناسبت پرواز جاويدان
خلبان شهيد احمد كشوري

۱۸ آذر ۱۳۵۹

زمزمه های مادر شهيد


تازه چهار ماهت شده بود مادر! و من چه خوابي برايت ديدم. امام علي، امام حسين و امام رضا عليهم السلا م؛ هر سه تايشان را شناختم، اما نمي فهميدم چه مي گويند. قنداقه تو هم روبرويم بود، امام رضا عليه السلا م، دست مباركشان را روي سينه شان گذاشتند و به فارسي به من فرمودند: ضامن احمد منم!؛ ضامن تو، اولين ثمره زندگي ام، شايد به خاطر همين ضمانت بود كه تو اين قدر خوب و متين بودي.

از همان بچگي، باهوش بودي، فعال و پرتحرك، اما اذيت نمي كردي. من برادرهاي شيطان و بازيگوش خودم را ديده بودم و فكر مي كردم تو كه پسري، بايد مثل آنها باشي! اما نبودي؛ پرتحرك و پركار بودي، اما شيطون نبودي؛ آرام و مظلوم بودي اما گوشه گير نبودي.

ولي نه! اذيت هم مي كردي! مدام از من نخ و كاموا و قوطي و قيچي مي خواستي! هر روز براي خودت وسيله جديدي درست مي كردي، اسمش را هم مي گذاشتي كار دستي!
بزرگ تر كه شدي، يك بار معلمت به من گفت كه توي مدرسه با سيم و حلب و قيچي، يه وسيله اي درست كرده بودي شبيه كمباين كه باهاش علف ها را بزني!

بيشتر كه بزرگ شدي، افتادي توي خط مبارزه و نهضت امام. فكر كنم تازه كلا س دهم بودي كه با بچه ها، يواشكي مي رفتي تظاهرات، اعلا ميه پخش مي كردي و خيلي كارهاي ديگر كه من نفهميدم، چون همه كارهايت زيرزميني و مخفي بود.
ديگه براي خودت مردي شده بودي! يادت مي آيد، يك دفتر درست كرده و داده بودي به من تا كارهاي روزانه خواهر و برادرهايت را بنويسم و بعد، مثل معلم ها، براي كارهاي خوبشان، به آنها جايزه مي دادي! شده بودي قيم و بزرگ تر بچه ها!
شايد به خاطر همين بود كه وقتي رفتي، همه داغون شدند. برادرت محمد كه طاقت نياورد و زود شهيد شد تا بيايد پيش تو. پدرت هم آمده بود مجلس ختم يكي از دوستان صميمي تو كه، داغ دلش تازه شد و سكته كرد تا زودتر از ما تو را ببيند.

ول كن اين حرف ها را!
يادت هست دانشگاه تهران، رشته صنايع غذايي قبول شده بودي اما گفتي نمي روم؟ چون اين رشته را دوست نداشتي. من يادم هست كه از بچگي هلي كوپتر را خيلي دوست داشتي، حتي يك بار يك هلي كوپتر درست كردي. گفتي مي خواهم خلبان بشوم و شدي. به شهرهاي مختلف سفر كردي، براي همين هم ديگر تو را كمتر مي ديديم.
با خانمت رفتي كرمانشاه و شيراز و ...
مثل اينكه فعاليت هاي مبارزاتي تو زياد شده بود، اما، نهضت امام پيروز شد و براي تو كه عاشقانه امام را دوست داشتي، اين بهترين هديه بود.
يادت هست؟ اوايل انقلا ب بود. تو رفته بودي ماموريت كه گفتند حال امام خوب نيست و بستري شده اند.

تو فوري، خودت را رساندي تهران و رفتي بيمارستان، گفتي: مي خواهم قلبم را بدهم! من مطمئنم كه اگر قلب مي خواستند تو حتماً قلبت را مي دادي، چون تو پاي بساط اهل بيت عليه السلا م بزرگ شده بودي، توي خونه اي بودي كه صداي قرآن در آن بلند بود.
يادت هست، پدرت هميشه با صداي بلند قرآن مي خواند، تو خيلي اين صدا را دوست داشتي اما من ديگر خسته شده بودم! يكبار به پدرت گفتم بس است مرد! چه قدر بلند مي خواني؟ و پدرت گفت: خانم! توي خونه اي كه صداي قرآن باشد و حرف ائمه، بچه ها عاقبت به خير مي شوند و تو عاقبت به خير شدي...!

بعد از انقلا ب، اما سرت خلوت تر كه نشد، هيچ، كارت زيادتر هم شد. حالا ديگر يك پا شيخ شده بودي براي خودت! براي مردم منبر مي رفتي! شوخي كردم! چرا اخم مي كني؟ يادت هست چه قدر ديگران را نصيحت مي كردي و در مورد انقلا ب برايشان حرف مي زدي؟ اينها را مي گويم ديگر!
يادت هست مي گفتي توي كرمانشاه، مي خواستند بين شيعه ها و اهل سنت، تفرقه بيندازند تا به انقلا ب ضربه بزنند و تو افتاده بودي وسط و شعار مي دادي: شيعه و سني فرقي نيه، رهبر هر دو خمينيه تا به قول خودت وحدت ايجاد كني.

فكر كنم همان موقع بود كه كتك خوردي! يادته؟ با امام جمعه كرمانشاه رفته بوديد تظاهرات. يك عده ريخته بودند وسط تا امام جمعه را بزنند و تو خودت را انداخته بودي جلو و يك باتوم محكم خورده بود به دستت. حماً يادت مي آيد كه چه كار كردي! باتوم را بوسيدي و گفتي مي ارزد آدم براي انقلا ب چوب بخورد. بعد هم كه جنگ شروع شد، تو مدام در ماموريت بودي. نمي دانم چه كار كرده بودي كه دشمن براي سر تو جايزه تعيين كرده بود. مي گفتند خلبان شجاعي بودي. تازه چند ماه بود كه جنگ شروع شده بود و همه سال هايي كه تو در كنارم بودي، آن قدر سريع گذشته بود كه من اگر آن خواب را نمي ديدم، شايد اصلا ً يادم نمي اومد كه تو 27 سالته!

يادت هست گفتم كه خواب امام رضا عليه السلا م را ديدم يه پرونده توي دستشون بود؟ به من گفتند احمد ديگه 27 ساله است و اين پرونده اوست، عمر احمد در دنيا تمام است و من ناراحت شدم. خب چه كنم، مادرم ديگر! به امام گفتم آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمديدش كردم. وقتي خوابم را برايت تعريف كردم، تو فقط خنديدي. انگار مي دونستي كه مدت اين تمديد كوتاه است، خيلي كوتاه، فقط به اندازه يك ماه.
رفته بودم قم ديدن خواهرت، كه خواب تازه اي ديدم، اين را كه ديگر نمي داني! چون فرصت نشد برايت تعريف كنم!

خواب ديدم چهار زن بزرگوار كه من فقط از بين آنها، حضرت زهرا سلا م الله عليها را شناختم، مرا سياهپوش كردند؛ همين و خوابم چهار روز بعد تعبير شد. تو شهيد شدي. من نمي دانم تو چي بودي و كي بودي، اما خواهرت كه سال ها بعد از شهادت تو رفته بود عراق، مي گفت مترجم كاروانشان گفته بود وقتي تو شهيد شده بودي، در عراق يك هفته جشن و پايكوبي بود به خاطر شهادت تو، از بس كه بعثي ها از تو مي ترسيدند؛ اما پسرم، به خودت مغرور نشي ها! چون هم من مي دانم و هم خودت، كه عزت و آبرو و قدرت تو همه به خاطر امام بود، امام بود كه باعث شد تو و امثال تو كه كم هم نبودند، شناخته شويد. بگذريم...

حالا كه 26 سال بدون تو گذشته، خاطرات زندگي تو را مرور مي كنم، مريم تو بغض مي كند و علي كه حالا مردي شده براي خودش، به بقيه دلگرمي مي دهد.
اما من به سيد حسين، پسر سه ساله مريم كه نگاه مي كنم، انگار تو را مي بينم كه دوباره هر روز پيش چشم من قد مي كشي....


منبع: همشهري جمعه ,  جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴