غروب گل محمدى

استاد سيد محمدجواد مهرى


قال الصادق(ع): ((اذا كان يوم القيامه يقوم عنق من الناس فيإتون باب الجنه فيقال: من انتم؟ فيقولون: نحن اهل الصبر, فيقال لهم: على ما صبرتم؟ فيقولون: كنا نصبر على طاعه الله و نصبر عن معاصى الله, فيقول الله عزوجل: صدقوا ادخلوهم الجنه و هو قول الله عزوجل: انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب))(وسايل الشيعه, ج11, ص186)
امام صادق(ع) فرمود: روز قيامت جمعى از مردم به پا مى خيزند و مىآيند به سوى بهشت, گفته مى شود شما كيستيد؟
گويند: ما بردباران هستيم.
گفته مى شود: بر چه صبر كرديد؟
گويند : بر (سختى هاى) عبادت و كشش هاى شيطانى معصيت صبر كرديم.
آن گاه خداى متعال مى فرمايد: راست مى گويند وارد بهشت شويد.
امام فرمود: اين مفهوم سخن خداست در قرآن كريم[سوره زمر,آيه]10 كه مى فرمايد: پاداش بردباران را فوق العاده مى دهيم.

فاطمه نخستين شهيد راه ولايت است كه به انگيزه بازخواهى فدك, نه فدك را مد نظر داشت كه ولايت را... فاطمه با آن ناله هاى دردناكش, حق امام و ولى امرش را مى خواست بازستاند و اگر نتوانست ـ كه نمى توانست ـ بايد حق را برملا سازد و مظلوميت على را آشكار نمايد و پرده از سقيفه پردازان بردارد ولى فرياد دختر معصوم پيامبر در قلب هاى تيره كارساز نبود, اما تاريخ, آن سخنرانى جاودانه را ثبت و ضبط كرد تا آيندگان بدانند.. بسنجند.. بفهمند.. و تصميم بگيرند.
زهرا همو كه خشمش خشم خداست, فريادش بى پاسخ ماند; نه, اشتباه نكنم, پاسخش را با سوزاندن در و شكستن پهلو دادند, آن سنگدلان جاهلى تبار.

و اكنون كه حجت را بر همگان تمام كرد و نقش دفاع از ولايت را به خوبى ايفا نمود, با دلى شكسته و بدنى عليل به خانه باز مى گردد; او شكايت را به خدا مى برد و به پدرش, رسول خدا و چنين با خدايش راز و نياز مى كند كه:
((پروردگارا; نيرو و قدرت از آن تو است و انتقام ظالمان را تو خواهى گرفت; پس به تو پناه مى برم و از تو استمداد مى جويم و به درگاهت روى مىآورم كه حق شويم را از اين نااهلان بازستانى.))
زهرا مناجات مى كرد و على به او گوش مى داد. شايد در ديدگان على قطرات اشك گرد آمده بود كه بر رخساره مباركش سرازير شود ولى خوددارى مى كرد تا زهرا بيش تر نرنجد; به هر حال بايد زهرا را تسلى دهد و قلب شكسته اش را آرامش بخشد, به او فرمود:
((لا ويل لك بل الويل لشإنئك, نهنهى عن وجدك يا ابنه الصفوه و بقيه النبوه فما إمد لك إفضل مما قطع عنك فاحتسبى لله)).
بدبختى براى تو نيست, براى دشمنانت است, اندوهت را برگير و بر خويشتن سخت مگير اى دخت برگزيده ترين انسان و اى بازمانده خاتم پيامبران. همانا آن چه خدا براى تو آماده ساخته برتر است از آن چه از تو گرفته شده, پس براى خدا بردبار باش و صبر را پيشه خود ساز.
و اين سان سايه تبسمى آرام بر رخساره رنجور و بى رنگ فاطمه نقش بست چنان كه تابش غروب, هنگام هجرت آفتاب در درياى تار شب بر افق آسمان. با صدايى ضعيف چونان همسه بلبلى بال شكسته در قفس تنهايى, در برابر تنها يار و ياورش, كه اكنون غريبانه در خانه, زندانى شده است, پاسخ داد: ((حسبى الله)) خدا مرا بس است.

و اين بود آغاز هجرت غريبانه زهرا, چرا كه قلب, نالان.. سينه, تنگ.. زخم, ژرف.. بدن, رنجور.. پهلو, شكسته.. ديده, اشكبار و غربت در وطن, افزون بر بلا و رنج شده بود.
و چه سان سخت است و دردناك كه ستمديده اى, با بيان رسا و استدلال محكم و برهان روشن و حجت هويدا نتواند فرياد دلش را به ديگران برساند, نه به ظالمان و غاصبان حقش كه به دوستان نادان و آنان كه آماج فريب و نيرنگ صحنه سازان تراژدى سقيفه شده بودند و اينك كه زور بر حق چيره شده بود, در پاسخ زهرا كه به در خانه هايشان مى رفت و آنان را به دفاع از امام زمانشان فرا مى خواند مى گفتند:
((اگر او زودتر به ميدان آمده بود, چه كسى از على برتر! ولى او در ميان قهرمانان نبود! و قرعه به نام ديگرى درآمد!))

اينان چگونه مى انديشيدند؟ و چه در سر مى پروراندند؟ مگر تازه پيامبر از دنيا نرفته بود؟ و مگر على مشغول كفن و دفن رسول خدا نبود؟ و مگر مى شد بدن مبارك اشرف كائنات را بر زمين نگه دارد و از غسل و كفنش دست بردارد و به سوى چادر بنى ساعده بشتابد؟ و تازه اگر هم مى رفت آيا مى توانست از حق خود دفاع كند؟ و اگر دفاع مى كرد آيا گوش شنوايى بود؟
اين ها حقايقى بود كه زهرا را رنج مى داد; چنان رنجى كه درد شكستن پهلو و سقط كردن محسنش در برابر آن كم رنگ مى نماياند.

آرى! اگر آنان مى خفتند و مىآرميدند, زهرا را آرامش نبود. چرا كه اندوه را خوابى نيست. و اگر هم ديده هايش را برهم مى گذاشت خواب به ديدگانش ره نمى يافت, بايد هم چنان در درد و رنج به سر برد تا قضاى الهى برسد.
و اگر زهرا را رنج دردهاى جسمانى بى تاب كرده بود, درد روان صدچندان, او را مضطرب و نالان مى ساخت و چه دردناك تر از اين كه زبان در كام باشد و توان سخن گفتن نباشد. چه اندوهناك تر از اين كه حقش روشن و آشكار باشد و حق خواهى نيابد. چه شديدتر و سهمگين تر از اين كه داد زند و دادخواهى نبيند؟!

و آيا مى شود اين بار سنگين را بر اين قلب نازك اندوهبار بار كرد؟
و آيا زهرا ـ كه يثربيان از فرياد سوزان و ناله دلش به تنگ آمده بودند و از على مى خواستند او را وادار كند كه يا شب گريه كند و يا روز ـ در برابر آن همه ناملايمات جز صبر تلخ چه چاره دارد؟!
زهرا در حالى كه چون شمعى سوزان آب مى شد و آرام آرام به سوى ابديت با كوله بارى از شكوه, ولى با شكوه رهسپار مى شد, گاهى به على مى نگريست و در رخساره مقدسش غم تنهايى مى يافت و گاهى به كودكان معصومش ـ فرزندان رسول خدا ـ نگاه مى كرد و يتيمى زودرس را در سيماى پاكشان مشاهده مى كرد; آن ها را به خدا مى سپرد كه خدا آنان را بس بود, و چاره اى جز فراق جانكاه نداشت.

اينك ديگر بدن زهرا تاب تحمل آن همه رنج و اندوه را نداشت, و آن چنان ضعف بر او چيره شده بود كه از درد نمى ناليد; يا اين كه شايد دمى از روح بلند محمد در روان قدسى او تابيده بود كه او را آرامش بخشد و يادآردش كه: وعده ديدار نزديك است.

و مگر نه پيامبر در واپسين لحظات عمر مباركش به او روى كرد و گفت: از هجرت من نالان مباش كه تو نخستين كسى باشى كه به من بپيوندى! پس حال كه ساعاتى چند به ديدار پدر باقى نمانده, جا ندارد كه زهرا برنجد و براى على ـ بيش از اين ـ از ظلم روزگار گلايه كند! ولى شايد بيش تر به حال على مى گريست كه پس از او سال هاى زياد, بايد غريب وار زندگى كند; همو كه از صفآرايى تمام اعراب هراس ندارد و با ضربه هاى ذوالفقارش بينى يلان عرب را بر خاك مى مالد و برق شمشيرش دل شير ژيان را مى لرزاند; امروزه براى نگهدارى اسلام چاره اى جز سكوت ندارد. ((فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى)) او با اين كه ميراث خود را در دست نااهلان مى بيند بايد صبر كند تو گويى كه استخوان در گلويش گير كرده است.

هان! وقت هجرت زهرا فرا رسيده و اينك گل زيباى نبوت پژمرده مى شود. تمام مدت عمرش در اين دنياى ستم و زور, هيجده سال است يعنى تازه فروغ جوانى تابيده و گل وجودش شكفته كه بايد رخت بربندد و غروب كند.

هيجده سال است كه زهرا در باغ وجود انسانى, هم چون گلى خوشبو و مقدس كه از نور سرمدى تابشى چون تابش محمد دارد, و از سرشت پاك جاودانه خاتميت, روانش با عطر محمدى عجين شده است, چنين مى زيسته و اكنون در عنفوان جوانى و در آغاز زندگانى, زندگى جاودانه را آغاز مى كند و چون نفس مطمئنه اى به سوى پروردگارش با قلبى شكسته ولى آرام بازمى گردد, او از خدا راضى و خدا از او راضى است, به سوى او مى رود تا در روز رستاخيز در برابر تمام كائنات, از دشمنانش انتقام بگيرد و دوستان و پيروانش را به سوى بهشت موعود فرا خواند.

((يا إيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه, فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى)).
فرا رسيدن غروب گل محمدى را به پيشگاه فرزند داغديده اش ولى الله الاعظم ارواحنا فداه و سيل پيروان درگاهش كه در غم جانسوز آن حضرت ديده هايشان روان و قلوبشان نالان است, تسليت عرض مى كنيم و انتظار داريم هرچه زودتر آن منتقم حقيقى از پشت پرده غيبت بيرون آيد و انتقام مادرش را از غاصبان و ستم گران باز گيرد. والسلام


منبع: مجله پاسدار اسلام ، شماره 201 شهريور 77